الآن میبینم وضع منم همینه خب. یک عدد مانتوی بلند دانشجویی دارم که باهاش اومدم٬ و دوسه عدد مانتوی خیلی کوتاه باقیمونده از دورانِ بچهسالی. تکلیف ما چیه حالا؟ صبح بریم خرید.:))
- ۰ نظر
- ۱۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۵
تصمیم گرفتم صدایش کنم. میس بیکر نامش را سر میز شام برده بود و این خود برای معرفی کافی بود. ولی او را صدا نکردم٬ چون ناگهان حرکتی کرد که نشان میداد از تنها بودنش کاملاً راضی است - دستهایش را به نحو غریبی به طرف پهنهی تاریک آب دراز کرد٬ و هرچند که از او دور بودم٬ میتوانم قسم بخورم که میلرزید. بیاختیار به طرف دریا نگریستم ولی جز یک تکچراغ سبز ریز و دور که ممکن بود چراغ انتهای لنگرگاهی باشد٬ چیزی ندیدم. وقتی دوباره به طرف گتسبی برگشتم ناپدید شده بود و من باز در ظلمت بیقرار شب تنها بودم.
سعی کردم ترمیکی بودنم رو خیلی زیرکانه در لفافهی کلمات دیگه و ویژگیهای خوب دیگهم گم کنم٬ و از بین اون همه رزومهی شفاهی وقتی به عبارت «ترم یک» رسیدم٬ کارفرما pause کرد و با آرامش خاصی پرسید «ترم یک...؟»
بعد هم یهطوری گفت حقوق پایهمون «یک میلیـونه» انگار تقصیر منه.
جانِ مریم؛ قربونت برم؛ چشماتُ وا کن٬ سری بالا کن؛ ببین ما رو چه تمنا میکنیم٬ چه دوسِت داریم٬ چه قربون صدقهت میریم؟
میخوام یه شال گلگلی واسهت بخرم؛ نه که بندازی روی سرت٬ بپوشونی موهای خوشگل خوشبوت رو. شال رو بگیر دستت و قدم بزن٬ آواز بخون٬ بخند. فقط بگیر دستت و قدم بزن؛ من همیشه همونجام. توی دستت؛ توی شالت٬ موهات رو بو میکنم و زنده میشم٬ صدات رو میشنوم و جون میگیرم٬ خندهت از خود بی خودم میکنه. تو فقط شال گلگلی رو بگیر دستت و قدم بزن...
تصمیم گرفتم که موهام یه عالمه بلند بشه. دیگه همجهت نمیفرستمشون بالا یا پشت سرم؛ میارمشون نزدیک گوشهام٬ اونقدر که شونههام رو قلقلک کنن. بعد سر موهای بلندم رو همون رنگی کنم که تابستون به مامان میگفتم؛ همرنگِ موهای ازبهشتاومدهی بانو تیلورسوئیفت. یه پلیور زرشکی گشاد و ضخیم میپوشم٬ با شلوار جین سرمهای و بوتهای قهوهایم٬ یه کوله پر از شکلات و خوردنیهای خوشمزهی رنگیرنگی میندازم روی شونههام٬ موهام رو از زیر بند کولهم میکشم بیرون و باز میریزم روی شونههام٬ راه میفتم میرم بالا. هرچقدر هوا سردتر بشه مطمئنتر میشم به مسیر؛ اونقدر میرم که برسم به کاجهای سبزِ یخزده و بلند٬ اونقدر که کوهها رو ببینم که قلهشون پیدا نیست از شدت مِه. و زمین زیر پام گِل میشه؛ منو میکِشه توی خودش٬ انگار که اجازه نمیده من دور شم؛ برم ازین شهر گُهاندودِ هیچکیبههیچکی. اونقدر دور شم که چشم باز کنم ببینم آفتاب توی چشممه٬ و تا چشم کار میکنه آسمون هست و زمین؛ خالی از هر سیاهی؛ رنگیِ رنگی.
باید موهام یه عالمه بلند بشه.
حالت تهوع دارم. عرق سرد یهو میشینه روی پیشونی و گردنم. همهش بخاطر این زمین کثیف و هوای سمّیه؛ آخرین باری که حالم اینقدر خراب بود تازه اومده بودم تهران. اون موقع میدونستم که هیچی ندارم؛ نه خونه٬ نه خانواده٬ نه دوست قابلاعتماد.
حالا؟ نه خونه. نه خانواده.
اما این سم رو هیچجور نمیشه کشید بیرون از خونِ تیرهم. باید بریزه همهجا؛ همهی بدنم رو آلوده کنه. فکر مسموم لعنتی باعث همهی ایناست. مثل یه بیمار روانی سم ترشح میکنه و قهقهه میزنه. دستم نمیرسه بهش؛ میم میگفت پردهی مننژ دور مغز رو محکم گرفته٬ اون تکون بخوره مُردیم. این یعنی حتی اگه دستم رو فرو کنم توی دهنم٬ حلقم رو بشکافم و اونقدر چنگ بزنم تا وارد جمجمه بشم٬ بازهم دستم به اون لعنتیِ کثیف نمیرسه. ناخنهام نمیتونن پارهش کنن؟ بلند شدن. معمولا اجازه نمیدادم اینقدر بلند شن. اما یادم رفت٬ همهچیز یادم رفت؛ اینکه ناخنهام رو کوتاه کنم -از ته-٬ اینکه کرم بزنم به پوست خشک دستهام که هربار بهشون نگاه میکنم جای زخم یا خراش پیدا میکنم٬ اینکه کادو بخرم واسه تولد ش. حتی انقدر یادم میره برم دستشویی تا مثانهم درد بگیره؛ داد بزنه «حواست کجاست احمق! اینم شانس ما؛ خودخواهترین آدم دنیا شده صاحابِ ما.» خواستم بنویسم «حمّالِ ما»٬ ولی یادم اومد که بعد از ۱۸-۱۹سال زندگی مشترک حقم نیست اینطور صدام کنه. بله٬ لیاقت «صاحابِ ما» خطاب شدن رو دارم. هرچقدر هم که خودخواه و بیمسئولیت باشم. شاید با استدلالی مشابه همین منطق تخیّلی منه که خدا صاحب ما شده. هرچقدر هم که خودخواه و بیمسئولیت باشه.
تهوع٬ خفگی٬ مثانهای که داد و بیداد میکنه. یکی از پاهام گزگز میکنه٬ اما امروز یه قدم هم راه نرفتم. شاید بخاطر همینه. شاید بخاطر راه نرفتنه که تهوع دارم و نفسم با سختی بالا میاد و مثانهم عصیان کرده. امروز حتی یک قطره هم آب نخوردم. شاید بخاطر همینه. شاید بخاطر آب نخوردنه که تهوع دارم و نفسم با سختی بالا میاد و مثانهم عصیان کرده.
اینقدر دنبال دلیل نباش روانیِ مسموم. نباش. نباش.
نوشین گفت روانپریشم. میم تأیید کرد که روانپریشم. حالا وقت صدور حکمه. بله؛ شاید سایکوز هستم٬ و برای جامعه خطر ندارم.
یک بسته هایبای نصفهونیمه٬ یک بسته شامل خاروبار و یک بسته پر از انجیرِ دوستداشتنی؛ یک طرف. یک بشقاب پر از خرما و کیک شکلاتی مامانپز و یک لقمهی دراز شکلاتصبحانه٬ یک لیوانلاجوردی پر از موکای نسبتاً گرم؛ طرفِ دیگه.
گاهی وقتا فکر میکنم آدم شکمویی هستم٬ اما اینطور نیست؛ چون فقط درمورد علایقم شکمو هستم. شکمو هم نیست اسمش به نظرم٬ صرفاً «خوشحال» میشم وقتی چیزای خوشمزه دورم رو میگیرن و باهم میخونن «یو آر نات اِلون؛ فور وی آر هیِر ویث یو.»
منتظریم کانتست لعنتی شروع شه؛ استرس خندهآوری وجودم رو گرفته٬ انگار تمام ۱۰۰ و اَندی تیمِ دیگه فضانوردای شاتلفضایی و ما مسافران مجانی تهران-قم:))