- ۱ نظر
- ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۸
بیا تو سرِ من؛ ببین چه خرتوخریه.
گتسبیبزرگ-چنگالگمشده!-نارنگیهست٬ولیکمهست-دفتر-کیحالدارهبرهمیدونولیعصر؟-لاکآلبالوییافتادشکست؛زمینرنگخونگرفت-پشتبومیهبرجبلند-چایمیوه-دلدردها-دردِدلها-انجیر-پروپرانول-هفصدوهف-نخبخیه-شالگردنقرمز-«یهدونهای!»بهانگلیسیچیمیشه؟-استکاورفلو٬دوستداریم.-WhatWeTalkAboutWhenWeTalkAbout"Home"]Challenge]-قهرمانکودکیم-هنوزکودکمکهخب-کمپینسیگارممنوعشوندگان-قصدشخیره-خرماگردو-اینعینکیااونعینک-سکوت٬سکوت٬مونولوگ-دوشدیدمکهملائکبازحالموگرفتن-همهچیزانقضاداره؛حتیلینوکس-امروزمروزمانبود-مناگهبانکبودمروزهایتعطیلهمبازمیبودم-یهروزبازشعرمیگم-لیوانمکِیخستهمیشهپس؟-یکدوشنبهروکنارمیذارمواسهدیدنسین.قول.-پروژهویندوزیهکهباز.-فندکیاکبریت؟-گوسفندایبرنده٬گرگهایبازنده-پلهایپشتسر؟ریخته.-ماهوسهستارهیهمخط-گِیمهایزندگیمُابانهیازندگیگِیمطور؟-رهیمعیریرونیاوردمباز-بعدازدوسال؛بازگشتبهپولیش-بادمزمینی-کهشبراتحملکردهامبیآنکهبهانتظارِصبح٬مسلحبودهباشم.
یک روز بالهایم را آتش میزنم و انزوا میگزینم. یک روز تمام داشتههایم را میریزم در یک سبد٬ میبرم سر پل خواجو و سبد را وارونه میکنم بر روی گشادهی زایندهرود؛ هیچکس به اندازهی او مرا نمیشناسد. حتی وقتی نیست٬ وقتی هامون بر تمام شهر حکومت میکند٬ باز هم مرا میفهمد و از دور٬ برایم سر تکان میدهد.
بعد٬ آزاد و رها٬ دور از چشمها٬ خودم را به آتش میکشم و در انزوا جان میدهم.
هوا سه درجه ست. انجماد و فسردگی رو حس میکنم که سعی داره من رو ببلعه و هل بده گوشه ی لپش. چند روز بعد هم تف م کنه یه وری و بره سمت سیبری، اونجا مردم اهل حال ن؛ ارزش سرما رو بیشتر میدونن.
مثل یه پیرزن هستم که اسمارتفون بهش دادن و قصد داره شمارهی بچهش رو بگیره که چندین ساله به کانادا مهاجرت کرده و حالا اون پیرزن٬ صاحب نوههایی هست که حتی یکبار هم بوسشون نکرده و واسشون قصههای قدیمی تعریف نکرده٬ اما هرسال موقع تولدشون بهشون زنگ میزنه و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاشون رو متوجه نمیشه٬ قربون صدقهشون میره. میدونه که درسشون خوبه و شاگرد اول هستن٬ دوست داره که دکتر بشن و تمام مریضیهاش رو درمان کنن٬ یا حداقل از خارج واسش مسکنهای قوی بیارن.
مثل یه پیرزن هستم٬ که بهش اسمارتفون دادن.
تصمیم گرفتم صدایش کنم. میس بیکر نامش را سر میز شام برده بود و این خود برای معرفی کافی بود. ولی او را صدا نکردم٬ چون ناگهان حرکتی کرد که نشان میداد از تنها بودنش کاملاً راضی است - دستهایش را به نحو غریبی به طرف پهنهی تاریک آب دراز کرد٬ و هرچند که از او دور بودم٬ میتوانم قسم بخورم که میلرزید. بیاختیار به طرف دریا نگریستم ولی جز یک تکچراغ سبز ریز و دور که ممکن بود چراغ انتهای لنگرگاهی باشد٬ چیزی ندیدم. وقتی دوباره به طرف گتسبی برگشتم ناپدید شده بود و من باز در ظلمت بیقرار شب تنها بودم.
سعی کردم ترمیکی بودنم رو خیلی زیرکانه در لفافهی کلمات دیگه و ویژگیهای خوب دیگهم گم کنم٬ و از بین اون همه رزومهی شفاهی وقتی به عبارت «ترم یک» رسیدم٬ کارفرما pause کرد و با آرامش خاصی پرسید «ترم یک...؟»
بعد هم یهطوری گفت حقوق پایهمون «یک میلیـونه» انگار تقصیر منه.