دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 بیا تو سرِ من؛ ببین چه خرتوخری‌ه.


 گتسبی‌بزرگ-چنگال‌گم‌شده!-نارنگی‌هست٬ولی‌کم‌هست-دفتر-کی‌حال‌داره‌بره‌میدون‌ولیعصر؟-لاک‌آلبالویی‌افتاد‌شکست‌؛زمین‌رنگ‌خون‌گرفت-پشت‌بوم‌یه‌برج‌بلند-چای‌میوه-دل‌دردها-دردِدل‌ها-انجیر-پروپرانول-هفصدوهف-نخ‌بخیه‌-شال‌گردن‌قرمز-«یه‌دونه‌‌ای!»به‌انگلیسی‌چی‌می‌شه؟-استک‌اورفلو٬دوست‌داریم.-WhatWeTalkAboutWhenWeTalkAbout"Home"]Challenge]-قهرمان‌کودکی‌م-هنوزکودک‌م‌که‌خب-کمپین‌سیگارممنوع‌‌‌شوندگان-قصدش‌خیره-خرماگردو-این‌عینک‌یااون‌عینک-سکوت٬سکوت٬مونولوگ-دوش‌دیدم‌که‌ملائک‌بازحالموگرفتن-همه‌چیزانقضاداره؛حتی‌لینوکس-امروزم‌روزمانبود-من‌اگه‌بانک‌بودم‌روزهای‌تعطیل‌هم‌باز‌می‌بودم-یه‌روزبازشعرمی‌گم-لیوان‌م‌کِی‌خسته‌می‌شه‌پس؟-یک‌دوشنبه‌‌روکنار‌می‌ذارم‌واسه‌‌دیدن‌سین‌.قول.-پروژه‌ویندوزی‌ه‌که‌باز.-فندک‌یا‌کبریت؟-گوسفندای‌برنده‌٬گرگ‌های‌بازنده-پل‌های‌پشت‌سر؟ریخته.-ماه‌وسه‌ستاره‌ی‌هم‌خط-گِیم‌های‌زندگی‌مُابانه‌یا‌زندگی‌گِیم‌طور؟-رهی‌‌معیری‌رونیاوردم‌باز-بعدازدوسال؛بازگشت‌به‌پولیش‌-بادم‌زمینی‌-که‌شب‌راتحمل‌کرده‌ام‌بی‌آن‌که‌به‌انتظارِصبح٬مسلح‌بوده‌باشم.

یک روز بال‌هایم را آتش می‌زنم و انزوا می‌گزینم. یک روز تمام داشته‌هایم را می‌ریزم در یک سبد٬ می‌برم سر پل خواجو و سبد را وارونه می‌کنم بر روی گشاده‌ی زاینده‌رود؛ هیچ‌کس به اندازه‌ی او مرا نمی‌شناسد. حتی وقتی نیست٬ وقتی هامون بر تمام شهر حکومت می‌کند٬ باز هم مرا می‌فهمد و از دور٬ برایم سر تکان می‌دهد. 

بعد٬ آزاد و رها٬ دور از چشم‌ها٬ خودم را به آتش می‌کشم و در انزوا جان می‌دهم.



 هوا سه درجه ست. انجماد و فسردگی رو حس میکنم که سعی داره من رو ببلعه و هل بده گوشه ی لپش. چند روز بعد هم تف م کنه یه وری و بره سمت سیبری، اونجا مردم اهل حال ن؛ ارزش سرما رو بیشتر میدونن.


دریافت

 مثل یه پیرزن هستم که اسمارت‌فون بهش دادن و قصد داره شماره‌ی بچه‌ش رو بگیره که چندین سال‌ه به کانادا مهاجرت کرده و حالا اون پیرزن٬ صاحب نوه‌هایی هست که حتی یک‌بار هم بوسشون نکرده و واسشون قصه‌های قدیمی تعریف نکرده٬ اما هرسال موقع تولدشون بهشون زنگ میزنه و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاشون رو متوجه نمی‌شه٬ قربون صدقه‌شون می‌ره. می‌دونه که درس‌شون خوبه و شاگرد اول هستن٬ دوست داره که دکتر بشن و تمام مریضی‌هاش رو درمان کنن٬ یا حداقل از خارج واسش مسکن‌های قوی بیارن.

 مثل یه پیرزن هستم٬ که بهش اسمارت‌فون دادن.

در همین لحظه به مثانه ام قول میدهم زین پس از یک ساعت قبل از سوار شدن در اتوبوس، از نوشیدن هر زهرماری بپرهیزم.
تا به حال هرگز چنین ملتمسانه انتظار رسیدن زمان اذان صبح را نکشیده بودم!
دیروز یکی از دوستان فرمودن که لباس ندارن اصفهان و همه‌ی لباس‌های درست و حسابی‌شون تهرانه. یک‌بار هم در اصفهان دعوت به تولد کسی شدن در کافی‌شاپ و از فرط بی‌لباسی شلوار جینی رو پوشیدن که معمولا توی خونه می‌پوشیدن - مثلاً در ای‌حد.
 الآن می‌بینم وضع منم همینه خب. یک عدد مانتوی بلند دانشجویی دارم که باهاش اومدم٬ و دو‌سه عدد مانتوی خیلی کوتاه باقی‌مونده از دورانِ بچه‌سالی. تکلیف ما چیه حالا؟ صبح بریم خرید.:))
استخدام نشده ایمیل استعفا رو فرستادم. واسم سخت بود که قبول کنم نمی‌تونم کاری رو انجام بدم. اما این‌بار دیگه همه‌چیز واقعی بود؛ فقط من نبودم که تصمیم می‌گرفتم چه موقع باشم چه موقع نباشم. زندگیِ واقعی خیلی پیچیده‌تر از این حرفاست.

 تصمیم گرفتم صدایش کنم. میس بیکر نامش را سر میز شام برده بود و این خود برای معرفی کافی بود. ولی او را صدا نکردم٬ چون ناگهان حرکتی کرد که نشان می‌داد از تنها بودنش کاملاً راضی است - دست‌هایش را به نحو غریبی به طرف پهنه‌ی تاریک آب دراز کرد٬ و هرچند که از او دور بودم٬ می‌توانم قسم بخورم که می‌لرزید. بی‌اختیار به طرف دریا نگریستم ولی جز یک تک‌چراغ سبز ریز و دور که ممکن بود چراغ انتهای لنگرگاهی باشد٬ چیزی ندیدم. وقتی دوباره به طرف گتسبی برگشتم ناپدید شده بود و من باز در ظلمت بی‌قرار شب تنها بودم.


یک پروپرانول دیگه هم خرج امروز می‌کنیم؛ بدان امید که حتی اگه اتفاق خوبی نمی‌افته٬ اتفاق بدی هم نیفته. 
 فردا می‌رم اصفهان. فردا از زندگیِ روال این‌روزهام جدا می‌شم و خودم رو پرت می‌کنم توی یک زندگیِ سه‌نفره؛ یک دست ظرف اضافی از کابینت‌های آشپزخونه بیرون میارن واسه چهار روزی که فرزندشون در محفل خانواده حضور داره٬ اما مسافره؛ باز هم رفتنی‌ه.
 مامان‌جان٬ چقدر غصه‌ت می‌گیره وقتی فکر می‌کنی به ۱۸سالی که هرروز باهم بودیم٬ و  دو سه ماهه‌ی اخیر که سرجمع ده روز هم پیش‌هم نبودیم؟ شاید من خیلی بی‌ملاحظه‌‌ام. یک رابطه‌ی عمیق رو که خواه‌ناخواه شروع شد و ۱۸سال ادامه پیدا کرد رو٬ با یه مشورت تشریفاتی و ردوبدل کردن یه سری جمله‌ی کلیشه‌ای٬ تبدیل کردم به چنین رابطه‌ی رقت‌انگیزی؛ که آخرین باری که مادرم رو دیدم به‌دلیل مراسم تشییع مادرش(مادربزرگ من) بوده باشه٬ و بعد از اون رابطه‌مون محدود شه به اسمس‌های یادآوری قرص آهن مامان و «چشم٬ در اولین فرصت» گفتن‌های من٬ تماس‌های سه‌چهار دقیقه‌ای ساعت هفت شب و تعارفات معمول.
 ما کِی این‌قدر بی‌ملاحظه شدیم؟ 
 

سعی کردم ترم‌یکی بودن‌م رو خیلی زیرکانه در لفافه‌ی کلمات دیگه و ویژگی‌های خوب دیگه‌م گم کنم٬ و از بین اون همه رزومه‌ی شفاهی وقتی به عبارت «ترم یک» رسیدم٬ کارفرما pause کرد و با آرامش خاصی پرسید «ترم یک...؟»
بعد هم یه‌طوری گفت حقوق پایه‌مون «یک میلیـون‌ه» انگار تقصیر منه.

پیشش نیستم٬ اما بوی خودش رو حس می‌کنم. بوی خوب خاص خودش٬ هنوز هست. و این یکی حالم رو حتی بهتر از خوب می‌کنه. سردرد دارم ولی انگار شوخی‌ه؛ انگار همین الآن خوب می‌شه و قرار نیست مشمئزم کنه. از همه‌چیز و همه‌جا و همه‌کس فارغم؛ احساس سبک بودن می‌کنم؛ انگار همه‌ی فکرها و دغدغه‌ها و دردسرهای باطل از ذهنم کشیده شده بیرون؛ و فقط یه سردرد بی‌اهمیت بهم برگردونده شده. دوست دارم بخوابم و خودم بیدار شم؛ نه با صدای آلارم٬ نه با صدای کسی. اما ای کاش فردا بارون بباره. آسمون اینجا خیلی کثیفه٬ فقط بارون‌ه که نجات‌‌بخشه؛ بارون‌ه که حال بد رو خوب می‌کنه٬ حال خوب رو هم خوب‌تر می‌کنه. بی‌زحمت همین فردا پس‌فردا بباره دیگه. قربانت٬ روی ماهت رو می‌بوسم٬ خدانگهدار.

...یعنی از اهل جهان پاک‌دلی بگزینم.
امروز دوبار دست‌پخت نوشین رو خوردم و حظ کردم. حتی وقتی دست‌‌تودست با جوون‌مرد می‌بینمش هم حظ می‌کنم؛ وقتی می‌خنده٬ وقتی حالش خوبه٬ وقتی آهنگ می‌ذاره واسم می‌گه گوش کن - این خیــــلی خوبه.
 اما من دغدغه دارم؛ دغدغه‌ای که مثل یه توده‌ی سرطانی می‌شه توی ذهن٬ و اگه بهش توجه نکنم بزرگ‌تر می‌شه٬ نه کم‌رنگ‌تر. این‌طوری خوش‌حالیام هم بی‌مزه می‌شه. نباید بشه. باید بکّنم بندازم دور این توده‌ی سرطانی رو؛ امید داریم. یه تلاش‌هایی هم می‌کنیم. مگه ما چیمون از یه آدم‌خوش‌حال کم‌تره. نمره‌ی مبانی‌مون؟ بگو من دیوونه‌م. اصن کی خواست عادی باشه هیچ‌وقت.
 اما پدرم... خوب بودن سخته. هرچی بزرگتر می‌شم سخت‌تر هم می‌شه. 
 

 داشتم فکر می‌کردم چندتا پاییز دیگر را باید بشمرم تا به دریای همیشه آرام برسم؛ مواج اما آرام. ابری اما بدون طوفان؛ آسمانش به اندازه خاکستری٬ انتهایش انتهای دنیا.

 در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد٬ یک دهان مشجر٬ از سفرهای خوب حرف خواهد زد؟