دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
لعنت به ویندوز٬ لعنت به آفیس٬ لعنت به access ٬ و یک لعنت موقتی هم خطاب به ویژوال بیسیک.
دست از این مسخره‌بازی‌ها بردارید. «سی» کامل‌ترین‌ه٬ این فکت رو بپذیرید و پروژه‌های بی‌خودی‌تون رو به آپشن‌های عتیقه‌ای مثل ویژوال‌بیسیک و access(واااقعاً؟!:'()٬ محدود نکنید. لعنت به همه‌تون.
 
اگه روزی٬ خیلی‌خیلی پول‌دار شدم٬ همه یا بخشی از سهام StackOverFlow رو می‌خرم. آخه چقدر خوبی تو لعنتی؟:]

دلم واسه صبح‌زود بیدار شدن‌های روزهای تابستونی سال کنکور٬ و عصرگردی‌های پاییزی سال کنکور٬ واسه کتاب‌ تست حسابان‌دیفرانسیل قطور و مخوف‌م٬ واسه مارکر کشیدن‌های لجظه به لحظه٬ واسه اون دفتر نکته‌ی تپل و رنگی‌رنگی‌شده با flagهای مختلف٬ واسه همه‌ی ناامیدی‌هام و همه‌ی امید دادن‌هام٬ واسه مدرسه رفتن با ماشین فری‌دهه۶۰ی وقتی هوای صبح هنوز گرگ‌ومیش‌ه؛
تنگ شده.
باقی‌ش همه فشار و استرس بود. چقدر خوب شد که تموم شد. این ترم هم تموم شه یه فراغتِ ده-پونزده روزه رو تجربه کنیم.
حس می‌کنم ری‌اکشن‌م نسبت به زندگی شبیه یه تابع سینوسی‌ میراست که به مرور زمان ارتفاع نوسان‌ش کمتر می‌شه اما نوسان‌ها عریض‌تر میشه.


چراغا رو خاموش می‌کنم، می‌خزم زیر پتو٬ هنزفری رو می‌چپونم توی گوشام و خودم رو با صدای گیتارالکتریک و عرعرهای متال‌ی کر می‌کنم. انگار دیگه صدای ذهن خودم رو نمی‌شنوم؛ صدای هیچکی رو نمی‌شنوم. سردم نیست؛ بی‌حس می‌شم. می‌خندم به دیروز و امروزم، یهو لبخند خشک می‌شه٬ وقتی به خودم میام باز خط لبخند رو حس می‌کنم توی صورتم.این چه استغناست یارب وین چه نادر حکمتست؟ کین همه زخم نهان هست و٬ مجالِ آه نیست.

 بریم به یک دشتِ سفید و سیاه؛ دامنه‌ی کوه‌های سرد و بلند تاتارستان٬ و خاکستری باشیم اونجا. از هر رنگ یکمی‌ش رو داشته باشیم؛ کامل‌ترینِ ممکن باشیم٬ و انسان رو رعایت کنیم- خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.

 

 به پاس اعتقاد من به انسان بودن تو٬ باید برایت بنویسم؛ که آن‌قـدر بزرگ هستی٬ که در آغوشت٬ و در صدایت٬ و در نفس کشیدنت٬ و در زنده بودنت بی‌وزن می‌شوم؛ این بی‌کرانه٬ زندانی چندان عظیم بود٬ که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان می‌شد.

 


 

 

,Viva winter-style
,Viva early morning of Fridays
,Viva bakeries
...

آقایون BRTبان، روزای تعطیل که اعصابشون آرومه، جوری با مهربونی و خنده جواب آدم رو میدن که دیگه دلت نمیخواد سوار اتوبوس شی. دوست داری فقط بشینی کنارشون، باهم چای داغ بخورین و بخندین.

آ ر ا م بمون؛ مثه انگور وایستا ش ر ا ب شی.



 بیا تو سرِ من؛ ببین چه خرتوخری‌ه.


 گتسبی‌بزرگ-چنگال‌گم‌شده!-نارنگی‌هست٬ولی‌کم‌هست-دفتر-کی‌حال‌داره‌بره‌میدون‌ولیعصر؟-لاک‌آلبالویی‌افتاد‌شکست‌؛زمین‌رنگ‌خون‌گرفت-پشت‌بوم‌یه‌برج‌بلند-چای‌میوه-دل‌دردها-دردِدل‌ها-انجیر-پروپرانول-هفصدوهف-نخ‌بخیه‌-شال‌گردن‌قرمز-«یه‌دونه‌‌ای!»به‌انگلیسی‌چی‌می‌شه؟-استک‌اورفلو٬دوست‌داریم.-WhatWeTalkAboutWhenWeTalkAbout"Home"]Challenge]-قهرمان‌کودکی‌م-هنوزکودک‌م‌که‌خب-کمپین‌سیگارممنوع‌‌‌شوندگان-قصدش‌خیره-خرماگردو-این‌عینک‌یااون‌عینک-سکوت٬سکوت٬مونولوگ-دوش‌دیدم‌که‌ملائک‌بازحالموگرفتن-همه‌چیزانقضاداره؛حتی‌لینوکس-امروزم‌روزمانبود-من‌اگه‌بانک‌بودم‌روزهای‌تعطیل‌هم‌باز‌می‌بودم-یه‌روزبازشعرمی‌گم-لیوان‌م‌کِی‌خسته‌می‌شه‌پس؟-یک‌دوشنبه‌‌روکنار‌می‌ذارم‌واسه‌‌دیدن‌سین‌.قول.-پروژه‌ویندوزی‌ه‌که‌باز.-فندک‌یا‌کبریت؟-گوسفندای‌برنده‌٬گرگ‌های‌بازنده-پل‌های‌پشت‌سر؟ریخته.-ماه‌وسه‌ستاره‌ی‌هم‌خط-گِیم‌های‌زندگی‌مُابانه‌یا‌زندگی‌گِیم‌طور؟-رهی‌‌معیری‌رونیاوردم‌باز-بعدازدوسال؛بازگشت‌به‌پولیش‌-بادم‌زمینی‌-که‌شب‌راتحمل‌کرده‌ام‌بی‌آن‌که‌به‌انتظارِصبح٬مسلح‌بوده‌باشم.

یک روز بال‌هایم را آتش می‌زنم و انزوا می‌گزینم. یک روز تمام داشته‌هایم را می‌ریزم در یک سبد٬ می‌برم سر پل خواجو و سبد را وارونه می‌کنم بر روی گشاده‌ی زاینده‌رود؛ هیچ‌کس به اندازه‌ی او مرا نمی‌شناسد. حتی وقتی نیست٬ وقتی هامون بر تمام شهر حکومت می‌کند٬ باز هم مرا می‌فهمد و از دور٬ برایم سر تکان می‌دهد. 

بعد٬ آزاد و رها٬ دور از چشم‌ها٬ خودم را به آتش می‌کشم و در انزوا جان می‌دهم.



 هوا سه درجه ست. انجماد و فسردگی رو حس میکنم که سعی داره من رو ببلعه و هل بده گوشه ی لپش. چند روز بعد هم تف م کنه یه وری و بره سمت سیبری، اونجا مردم اهل حال ن؛ ارزش سرما رو بیشتر میدونن.


دریافت

 مثل یه پیرزن هستم که اسمارت‌فون بهش دادن و قصد داره شماره‌ی بچه‌ش رو بگیره که چندین سال‌ه به کانادا مهاجرت کرده و حالا اون پیرزن٬ صاحب نوه‌هایی هست که حتی یک‌بار هم بوسشون نکرده و واسشون قصه‌های قدیمی تعریف نکرده٬ اما هرسال موقع تولدشون بهشون زنگ میزنه و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاشون رو متوجه نمی‌شه٬ قربون صدقه‌شون می‌ره. می‌دونه که درس‌شون خوبه و شاگرد اول هستن٬ دوست داره که دکتر بشن و تمام مریضی‌هاش رو درمان کنن٬ یا حداقل از خارج واسش مسکن‌های قوی بیارن.

 مثل یه پیرزن هستم٬ که بهش اسمارت‌فون دادن.

در همین لحظه به مثانه ام قول میدهم زین پس از یک ساعت قبل از سوار شدن در اتوبوس، از نوشیدن هر زهرماری بپرهیزم.
تا به حال هرگز چنین ملتمسانه انتظار رسیدن زمان اذان صبح را نکشیده بودم!
دیروز یکی از دوستان فرمودن که لباس ندارن اصفهان و همه‌ی لباس‌های درست و حسابی‌شون تهرانه. یک‌بار هم در اصفهان دعوت به تولد کسی شدن در کافی‌شاپ و از فرط بی‌لباسی شلوار جینی رو پوشیدن که معمولا توی خونه می‌پوشیدن - مثلاً در ای‌حد.
 الآن می‌بینم وضع منم همینه خب. یک عدد مانتوی بلند دانشجویی دارم که باهاش اومدم٬ و دو‌سه عدد مانتوی خیلی کوتاه باقی‌مونده از دورانِ بچه‌سالی. تکلیف ما چیه حالا؟ صبح بریم خرید.:))
استخدام نشده ایمیل استعفا رو فرستادم. واسم سخت بود که قبول کنم نمی‌تونم کاری رو انجام بدم. اما این‌بار دیگه همه‌چیز واقعی بود؛ فقط من نبودم که تصمیم می‌گرفتم چه موقع باشم چه موقع نباشم. زندگیِ واقعی خیلی پیچیده‌تر از این حرفاست.

 تصمیم گرفتم صدایش کنم. میس بیکر نامش را سر میز شام برده بود و این خود برای معرفی کافی بود. ولی او را صدا نکردم٬ چون ناگهان حرکتی کرد که نشان می‌داد از تنها بودنش کاملاً راضی است - دست‌هایش را به نحو غریبی به طرف پهنه‌ی تاریک آب دراز کرد٬ و هرچند که از او دور بودم٬ می‌توانم قسم بخورم که می‌لرزید. بی‌اختیار به طرف دریا نگریستم ولی جز یک تک‌چراغ سبز ریز و دور که ممکن بود چراغ انتهای لنگرگاهی باشد٬ چیزی ندیدم. وقتی دوباره به طرف گتسبی برگشتم ناپدید شده بود و من باز در ظلمت بی‌قرار شب تنها بودم.