- ۰ نظر
- ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۹
بعدازظهر چهارشنبه یکی از بهترینهاست. چون یک روز قبل از «پنجشنبه» است و «پنجشنبه» هم که از اساس روز خوبیست؛ اندک زمانیست که عنوان بهترین روز هفته را هم از چنگ «دوشنبه» ربوده و در هفتههای من پادشاهی میکند.
لیوانم را از چای نبات پر میکنم و میگذارم کنار دستم؛ برای من بخش بزرگی از لذت «چای نوشیدن» در تماشای خارج شدن بخار از لیوان خلاصه می شود؛ متفاوت٬ منعطف٬ شفاف٬ گرم.
این شکلات صبحانهی جدید یکجور ناموزونی در خمیر خوشمزهاش دارد که نباید داشته باشد؛ همان برند(البته «شوکوپارس» فقط در سطح کودکیِ ما برند محسوب میشود:)) همان تیوبهای پر از شکلات نوستالژیک...) و همان قیافه است٬ اما یکجاهایش یکجورهاییست که آدم یکطوری میشود وقتی میخورد. اما شکلات است دیگر٬ میخوریم و لب به شکوه نمیگشاییم٬ مباد از یادمان برود؛ خوشحالی همین چیزهاست. کینگرام بخواند و از لیوان چای بخار بلند شود و هوا ابری باشد و ساعت شش نوشینمان در کافهی خانوم ش. باشد.
پدر صبح زود آمد. پریدم بغلش کردم؛ خندید. فرستادم داخل خوابگاه که سرما نخورم. نگفته بودم و نمیدانست که همین الآنش هم کمی سرما خوردهام. اصلا بداند که چه شود؟ یک نگرانی مازاد بر باقی نگرانیهایش؟
مثل بیشتر ناهارهای خانوادگی٬ من متکلم وحده بودم و پدر جز در مواقع نصیحت و پندآموزی نظری عرضه نمیفرمود. آنطور که در ذهنم نقشه میریزم و خودم را آماده میکنم٬ در واقعیت نمیتوانم به همان اندازه دلیر و غرغرو باشم. اصلا انگار ما را با حوصلهی تنگ زادهاند.
سرمای لعنتی من رو خورد. لباسهای کم و سرمای لعنتی و خوابگاهِ نا-امن دست به دست هم دادن که من خورده بشم. حالا با گلودرد و آبریزش و عطسهها و تکسُرفهها زمان رو میگذرونم٬ و انتظار میکشم که سرفهها شدت بگیره-لاینقطع سرفه کنم و آب از چشوچالم بچکه و ناله کنم «بریم یهوری؛ من خستمه٬ سردیم از هوا نیست.»
حمام چطوری برم با این حالِ نزار؟ باید برم اما٬ روشنیبخشه. سیاهی دلم رو هم میشوره میره٬ به دلم میندازه که خوشحالم؛ دلیلی واسه ماتم گرفتن و درهمکشیدن ابروهام وجود نداره. هوم.
امشب میخوام یاد کنم از همّهی دیوونهها.
پاییز همون پاییزه٬ دیدی برگ زردیا رو؟ دیدی باد بیمحابا رو؟ باز میگه آخه تو چرا اینقدر دیوونهای.
حواسم رفت به سمت نوشتنِ دوبارهی یک نوشتهی بیسروته؛ عدسی سوخت.
شام امشب طعم جدیدی دارد. اما فردا٬ روزِ دیگریست.
الآن باید ببینم که ۲۱ آبان ظهر تا عصر کانتست آنلاین دانشگاه شیرازه و من نه تنها برنامهی قبلی دارم٬ بلکه هیچگونه تیمی ندارم باز هم؟
و غصهم اینه که پنج روز تا ددلاین ACM امیرکبیر باقی مونده و تیم ندارم باز هم؟
و با خودم فکر کنم که چی میشد اگه دکترقدسیجان یه دفتر داشت طبقه دوم دانشکدهی ما و من هرروز میرفتم پیشش غُر میزدم که یک عاشق کدینگِ تنها چطوری دوتا مثل خودش رو پیدا کنه تا بشن سهتا؟ پ. میگفت اوایل مثل من تنهای تنها بوده توی دانشگاه؛ هیچکی رو نداشته. و حالا راضیه ازین موضوع و اینکه تیمّیتهای آرمانی خودش رو داره.
مثلاً هیچ بعید نیست یک ماسک انانیمس بزنم به صورتم و تظاهر کنم که یکتنه قدرت یک تیم سهنفره رو حس میکنم. ما کِی اینقدر تنها شدیم؟ من و نیلو و مریم بهترین بودیم. همهمون این رو خوب میدونیم و حاضریم اعتراف کنیم. هرکدوم یهور هستیم الآن؛ همهمون این رو میدونیم و حاضریم تأسف بخوریم بابتش. من تیم ندارم دیگه و نمیتونم پیدا کنم. خاک بر سرِ من. هقهق.
پناه گرفتم یه گوشه از این خرابشده٬ از یکطرف تکیه دادم به شوفاژ گرم زیر پنجره و از طرف دیگه کمدمه که مثل سنگر٬ صاحبِ موقتیِ غریب خودش رو حمایت میکنه. یک لیوان شکلات صبحانهی نیمهپُر رو با کلی کیک و شیرینی و لیوان لاجوردیرنگ پُر از موکای خودم گذاشتم روی میز و طبق عادت بچگی آرزو میکنم تموم نشن هیچکدومشون؛ رابطهی من با چیزای خوشمزه انقدر گرمه که حتی هوای بارونیِ بگیر-نگیر اینروزها نمیتونه ما رو از همدیگه منفک کنه.
نه اشتباه نکن. این مقصد نیست؛ یک مسیر موازیست که جایی جدا شده است از یک شاهراه. تو خوب میدانی که «بهترین» واژهایست از اساس غلط.
تظاهر نیست؛ واقعاً احساس امنیت میکنم. اما غصه هنوز هست٬ آن حجم از نبودی و نابودی را هیچطور نمیشود جبران کرد٬ حتی اگر درصددش برآمده باشی.
باید یکبار دیگر مرور کنم تمام داشتههایم را و بسنجم که زندگی در قبال این موهبت چه چیزهایی از من خواهد گرفت.
دوست دارم بنشینم خیره نگاهش کنم که چطور از این طرف به آن طرف میرود و سعی میکند همهچیز را در بهترین شکل به سرانجام برساند. دوست دارم چیزی بپرسم و با آرامش خاص خودش ساعتها برایم توضیح بدهد. گاهی با لبخند نگاه کنم که چطور موهای بلندش را با حرکت یک دست بالا میزند و آن موهای سرکش باز میریزند روی پیشانی بلندش. گاهی با خیال آسوده لم بدهم و اطمینان داشته باشم که همان نزدیکیست٬ جایی نمیرود. اگر بدانی ارزش این اطمینان را٬ دیگر هرگز٬ هیچوقت٬ بیمحابا نخواهی رفت.
ای خاطرات رویایی٬ به سیاهی شب قسم٬ هرگز به قصد کشتنم برنیایید.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی. من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم.