- ۱ نظر
- ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۱
یک ناپیوستگی عمیق٬ یک حدّ تعریفنشده در این نقطه اتفاق افتاد. در دو راهی تداوم نوشتن و شروع دوباره ام. نه میتوانم از دلتنگیها٬ غر زدنها٬ دلوبیدل کردنها٬ آه و فغانها و ... دل بکنم٬ نه میتوانم ادامه بدهم بعد از این ناپیوستگی عمیق. انگار به همهی آنچه تا به حال بوده میخندم. همیشه همینطور است. وقتی که میرسی٬ یک نگاه کجکی به تلاشها و مصائب گذشته میاندازی و میخندی. اما تفاوت در رسیدن و «بهموقع رسیدن» است که میزان تلخی یا شیرینی این خنده را تعیین میکند.
همیشه امید داشتم. غصه خوردم اما امید داشتم. بد و بیراه گفتم اما امید داشتم. حتی وقتی با خودم فکر میکردم که هیچچیز مثل سابق نیست و آدمها میتوانند تا «عوض شدن» به سمت تغییر پیش بروند٬ امید داشتم.
حالا بیا و ببین که چه غوغایی در دل تنگم بهپاست. ببین چه خندهی تلخی بر لبم نشسته و تکان نمیخورد. ببین همهچیز چقدر غریب است و سرد است و خیس. پاییز دستش را روی سر همهی ما کشید؛ بعضیها بیدار شدند٬ بعضی هم سرما به تنشان مانده و هنوز میلرزند...
باز هم دیر جنبیدم و «سبزیپلو با ماهی» شنبه شب از دسترسم خارج شد. میترسم باز دیر بجنبم٬ یک روز به خودم بیایم و ببینم که همهی خوبها از دسترسم خارج شدهاند.
چه روزی بود امروزِ لعنتی. صبح آدمای خوب٬ ظهر آدمای خوب٬ عصر آدمای خوب٬ شب آدمای خوب.
عادت میکنم بهتون لعنتیها. اینقدر خوب نباشین دیگه.
میبینی دلشوره دارم اما آریتمی ندارم؟ پروپرانول خوردم عصر. این موجود کاملا بیولوژیک رو نمیشه کاملاً کنترل کرد٬ ج. عزیز. وگرنه یک جای کار برای همیشه میلنگید. [نگاه گذرای توأم با لبخند]
مثل علامت سوالی که در چشمانم گذاشتهام و با خودم میبرم همهجا؛ میبرم بالا٬ میاورم پایین٬ دور خودم میچرخم و سعی میکنم از یاد ببرم که چقدر مجهولم. تو هم همانی باش که باید باشی لطفا٬ میم عزیز.
ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز.
عدسی پختم. قابلمهی کوچیکم رو برداشتم و توش به اندازهی چند نفر عدسی درست کردم. ماجرای این «چند» نفر رو قبلاً تعریف کردم و از تکرار عاجزم؛ درست نمیدونم به اندازهی چند نفر پختم٬ اما میدونم برای من یک نفر زیاده؛ و احساس تنهایی هنوز هست. اصلاً انگار ما با دلِ تنگ زادهایم.
امشب هم پیلتنطور دارم چیزمیز میخورم و احتمالاً بخاطر دلشورهی لعنتیه که هنوز مایلم به چیزمیز خوردن ادامه بدم.
امروز صبح یکی از خاصترین صبحها بود. شبیه صبحهای دبستان که مامان تندتند واسهم صبحانه آماده میکرد و بابا تندتند واسهم لقمه درست میکرد و من جوراب میپوشیدم تا چای داغ تبدیل بشه به چای گرم. با این تفاوت که صبحانهم شد یک شیرکاکائوی سرد توی این هوای سرد اول صبحی؛ هیچکس واسهم لقمه نگرفت و تا ظهر چیزی نخوردم. عوضش واسه آ. دست تکون دادم و جوابم رو داد. نشستم روی یکی از صندلی های کنار شوفاژ لابی و احساس آن-فریز شدن کردم. ص. غیرمنتظرانه یه کتاب خوب رو با یه نوشتهی خوب توی صفحهی اولش بهم داد. از هایده کلی چیز جدید یاد گرفتم و در جواب لبخندهاش لبخند زدم.
یک دم خشک نمیشه آسفالت و سنگفرش پیادهرو؛ هوای رفتنه این هوا. سکون عادته٬ سکون مرگه٬ سکون مادر انتظار و انتظار مادر دردهاست بیشک.
خواستم بنویسم که راه خانه چقدر دور مینماید. مثلاً یک روز نوزده ساله خواهم شد و به این فکر خواهم کرد که پانزده-شانزده سالگی چقدر دور است. تصور قدمزدنهای ریزریز در زمستان ۱۴۲۴ برایم راحتتر است تا به یاد آوردن زندگی سادهای که در پانزدهسالگی داشتم. یک روز همسن مادرم خواهم شد درحالی که نگرانی مادرانه را تجربه نکردهام؛ فقط بانوی داستانهای خودم بودهام که همیشه قدم زدن را در کنار رهگذران گاهبهگاه بیشتر دوست داشته است٬ تا با معشوقی که نمیدانم کجای این کرهی خاکآبی نشسته و بی خبرانه موکای گرم سر میکشد.
من خودم هستم که رهگذر بودن را انتخاب میکنم. و برای سکون یک لحظه کافیست٬ تا بوسهای بر پیشانی یک کودک نوپا بزنم. مگر رسالت ما جز نیلوفرِ آبی بودن است؟ چه در مرداب لجنبسته٬ چه در آبنمای یک پارک.
اما؛
کوهها باهماند و تنهایند
همچو ما؛ باهمانِ تنهایان.
در همین لحظهی مقدس به خودم قول میدم که اگه این ترم معدلم بالای هفده شد٬ واسه خودم دوربین DSLR بخرم و فشار ریکال کردن خاطرات رو از روی دوش ذهنم بردارم. هرچند٬ خاطرهی خوب٬ بیدلیل و یهویی پا میشه از توی ذهن خودش رو میرسونه به جلوی چشم٬ نیازی به ریکال نداره.:)
فردا روزِ دوستای همیشگیِ خودمه. حتی اگه وقتمون کم باشه٬ حتی اگه هوای خوب این دو روزه یهو آفتابی بشه٬ یا حتی اگه سِیل بباره از آسمون٬ میرم پیشِ دوستای همیشگیم و واسهی چند ساعت هم که شده٬ دنیا رو صاحب میشم از نهایتِ خوشحالی. میرم که یادمون بیاد اون هایوهوی و نعرهی مستانه رو. مگه ما چندسالمونه که هفت سالش رو باهم شریکیم؟ یه عمر رو باهم شریکیم٬ باهم بهترینیم٬ باهم خوشحالترینیم٬ باهم زندهایم. باید رهاشان میکردیم بروند جاهای خوب. اما دوستی مثل کوه سر جاش هست و مدام توی دیگش چیزهای نامنتظر میجوشد.
هفتهی پیش که رفتهبودم اصفهان٬ دفتر دستنوشتههام رو ورق زدم؛ باید یادم میومد که چطور خالصانه غصه میخوردم از نبودنش٬ که چطور آرام و آزاد پرواز میکردم با کنار هم گذاشتن کلمهها. خوندم و مطمئن شدم که رسالت صفحههای سفید این دفتر هنوز به پایان خودش نرسیده. با هر مکافاتی بود دفتر رو جا دادم توی کولهم و آوردمش اینجا.
هنوز هم آرزو میکنم مهمونی سفید بگیرم با همهی آدمهای خوب. شاید بشه یک روز تمام رو سفید بپوشیم٬ و بهترینمون با انگشتهای استخونی کشیدهش پیانو بزنه٬ و برقصیم همه باهم٬ مثل فرشتهها پرواز کنیم زیر یک سقف سفید نامتناهی٬ و مهربونترینمون لالایی بخونه با صدای مغمومش٬ تا از یادمون بره همه دغدغههای بزرگسالی. آروم بگیریم توی بغل همدیگه تا قلبمون همنوازی کنه با پیانو. پُر شیم از آرامش؛ اونقدر که مرگ بیاد سراغمون و بپرسه «اجازه هست؟»
زیر چشمی نگاهش کنیم٬ پوزخند بزنیم بهش و جدا نشیم از جمع.
دلنگرانی ما از خودخواهی آدمیست که میخواهد به چشم خود شاهد پیروزی باشد. پیروزی رؤیت خواهد شد٬ حتی اگر در کاسهی چشمهای من و تو٬ گیاه روییده باشد.
...پادشاهی کامران بود٬ از گدایان عار داشت.