حریق خزان بود و تاراج باد...
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ب.ظ
من محسور دو چیز شدهام؛ اولی خیره شدن از پشت آن پنجرهی محشر به حیاط پر از برگهای پاییزهی خانهاش٬ و دومی [].
بعد از سهتا دوشنبهای که صبح به قصد معاشرت با جمع خوبان میرفتم بیرون از این دخمهی تنگ و تاریک و شب برمیگشتم٬ این دوشنبه رو از یازده صبح شروع کردم و امیدوارم که هرچه زودتر تموم شه؛ چون از همون دوشنبههای تیپیکِ این بلاگه که فقط حرص آدم رو درمیاره از هجوم فکرای الکیبد. آره دیگه٬ دوشنبهست. لطفاً سوال نفرمایید؛ «چته تو؟».
جای خالی را پر کنید با تمام آنچه در ذهن دارم و در بیان ناید.
بعد از سهتا دوشنبهای که صبح به قصد معاشرت با جمع خوبان میرفتم بیرون از این دخمهی تنگ و تاریک و شب برمیگشتم٬ این دوشنبه رو از یازده صبح شروع کردم و امیدوارم که هرچه زودتر تموم شه؛ چون از همون دوشنبههای تیپیکِ این بلاگه که فقط حرص آدم رو درمیاره از هجوم فکرای الکیبد. آره دیگه٬ دوشنبهست. لطفاً سوال نفرمایید؛ «چته تو؟».
ناهار هم نخوردم. منتظرم عصر شه تا شاموناهار رو یکی کنم؛ فقط اینطوری میتونم احساس بیخاصیتی نکنم.
- ۹۴/۰۸/۱۸