و انتها دنج ترین مکان دنیاست؛ خوب میدانی.
- ۰ نظر
- ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۵
قلبم درد میکنه. وقتی لاته ی الکی گرون رو مزه مزه میکردم فقط دندونام دردجمعی داشتن، عصبی بودم؛ سعی کردم به خودم و کسی که رو به روم نشسته و برخلاف نگاه های گذرای من، زیر نظرم داره، تلقین کنم که خسته م؛ یه خستگی روزمره ی ساده. درباره ی اکس ش که به نظر میرسید حالا دیگه فقط اکس ش نیست پرسیدم؛ جواب داد اما نشنیدم؛ فکرم پر بود از میم. گفتم چی؟ همون کلمات رو تکرار کرد و من انگار هیچی نمیشنیدم؛ گوشی رو از جیبم کشیدم بیرون و تکست دادم. تکست دادن واسه من گاهی فقط یه رفلکس روحی ه.
بعد از سر کشیدن ته مونده ی سرد شده ی فنجون، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. از وقتی متوجه شدم با خوردن قهوه تپش قلب میگیرم، سنگین ترین ترکیبی که ازش درست میکنم موکای رقیق ه. دلیل انتخاب لاته همین بود، اما قهوه ی مرغوب و فکرای الکی، کار خودشونو کردن.
تمام راه رو سعی کردم حرف بزنم؛ از اینکه چی رو از دست دادم و چی بدست آوردم، از جدیدترین تکنیک شماره دادن خانوم "شاه دوست" دهه شصتی، از خیابونا و مغازه های اطراف، از گند و کثافتی که این مناطق شهر رو گرفته...
قلب و سرشونه م درد میکرد؛ حالا علت استعاری درد شونه م توی،ذهنم بود و سعی میکردم با چرندیاتم درباره قیمت بسیار زیاد یک لباس آشغال خودم رو به خنده بندازم؛ اما هنوز صداهای توی ذهنم رو میشنیدم.
هر چندروز یکبار سبک و ایده هایی که واسه زندگیم متصور هستم رو مرور میکنم؛ مباد از خاطرم بره دلیل ها و مسیرها. اما هوای آذر و هوای حوصله ابریست. گاهی فراموش میکنم پرواز رو، و بال بال میزنم در قفس تنگ حوصله.
دلم شال سبز تیره و بلند میخواد؛ با فاصله ی کمی از رژلب آلبالویی احتمالا رابطه ی بصری جالبی رو به وجود میاره. اما قهوه ای از راه میرسه و با تداعی کردن قیافه ی یک درخت تیپیکال، رابطه ی بصری جالب رو به سخره میگیره. این یکی از دو دلیل عمده ای هست که تا به حال مانع از این شده که شال سبز بخرم.
داشتم فکر میکردم که موقعیت های زندگی به نظر تکه های پازل هستن؛ و چون به ترتیب واسمون اتفاق نمیفتن، ممکنه اون ها رو نپذیریم یا با بی توجهی از کنارشون بگذریم. پشیمونی هم موقعی پیش میاد که یه پترن رو بین چندتا از این تکه های پازل پیدا میکنیم، و یادمون میاد که تکه ی گم شده رو فلان موقع، فلان جا از دست دادیم.
برحسب تجربه یاد میگیریم شاید، که کدوم تکه های پازل در آینده ممکنه به کارمون بیان، و کدوم تکه های پازل هیچ موقع قرار نیست کمکی به حل شدنش کنن...
شایدم هیچوقت یاد نگیرم.
بریم به یک دشتِ سفید و سیاه؛ دامنهی کوههای سرد و بلند تاتارستان٬ و خاکستری باشیم اونجا. از هر رنگ یکمیش رو داشته باشیم؛ کاملترینِ ممکن باشیم٬ و انسان رو رعایت کنیم- خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.
به پاس اعتقاد من به انسان بودن تو٬ باید برایت بنویسم؛ که آنقـدر بزرگ هستی٬ که در آغوشت٬ و در صدایت٬ و در نفس کشیدنت٬ و در زنده بودنت بیوزن میشوم؛ این بیکرانه٬ زندانی چندان عظیم بود٬ که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان میشد.
,Viva winter-style
,Viva early morning of Fridays
,Viva bakeries
...
بیا تو سرِ من؛ ببین چه خرتوخریه.
گتسبیبزرگ-چنگالگمشده!-نارنگیهست٬ولیکمهست-دفتر-کیحالدارهبرهمیدونولیعصر؟-لاکآلبالوییافتادشکست؛زمینرنگخونگرفت-پشتبومیهبرجبلند-چایمیوه-دلدردها-دردِدلها-انجیر-پروپرانول-هفصدوهف-نخبخیه-شالگردنقرمز-«یهدونهای!»بهانگلیسیچیمیشه؟-استکاورفلو٬دوستداریم.-WhatWeTalkAboutWhenWeTalkAbout"Home"]Challenge]-قهرمانکودکیم-هنوزکودکمکهخب-کمپینسیگارممنوعشوندگان-قصدشخیره-خرماگردو-اینعینکیااونعینک-سکوت٬سکوت٬مونولوگ-دوشدیدمکهملائکبازحالموگرفتن-همهچیزانقضاداره؛حتیلینوکس-امروزمروزمانبود-مناگهبانکبودمروزهایتعطیلهمبازمیبودم-یهروزبازشعرمیگم-لیوانمکِیخستهمیشهپس؟-یکدوشنبهروکنارمیذارمواسهدیدنسین.قول.-پروژهویندوزیهکهباز.-فندکیاکبریت؟-گوسفندایبرنده٬گرگهایبازنده-پلهایپشتسر؟ریخته.-ماهوسهستارهیهمخط-گِیمهایزندگیمُابانهیازندگیگِیمطور؟-رهیمعیریرونیاوردمباز-بعدازدوسال؛بازگشتبهپولیش-بادمزمینی-کهشبراتحملکردهامبیآنکهبهانتظارِصبح٬مسلحبودهباشم.
یک روز بالهایم را آتش میزنم و انزوا میگزینم. یک روز تمام داشتههایم را میریزم در یک سبد٬ میبرم سر پل خواجو و سبد را وارونه میکنم بر روی گشادهی زایندهرود؛ هیچکس به اندازهی او مرا نمیشناسد. حتی وقتی نیست٬ وقتی هامون بر تمام شهر حکومت میکند٬ باز هم مرا میفهمد و از دور٬ برایم سر تکان میدهد.
بعد٬ آزاد و رها٬ دور از چشمها٬ خودم را به آتش میکشم و در انزوا جان میدهم.
هوا سه درجه ست. انجماد و فسردگی رو حس میکنم که سعی داره من رو ببلعه و هل بده گوشه ی لپش. چند روز بعد هم تف م کنه یه وری و بره سمت سیبری، اونجا مردم اهل حال ن؛ ارزش سرما رو بیشتر میدونن.
مثل یه پیرزن هستم که اسمارتفون بهش دادن و قصد داره شمارهی بچهش رو بگیره که چندین ساله به کانادا مهاجرت کرده و حالا اون پیرزن٬ صاحب نوههایی هست که حتی یکبار هم بوسشون نکرده و واسشون قصههای قدیمی تعریف نکرده٬ اما هرسال موقع تولدشون بهشون زنگ میزنه و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاشون رو متوجه نمیشه٬ قربون صدقهشون میره. میدونه که درسشون خوبه و شاگرد اول هستن٬ دوست داره که دکتر بشن و تمام مریضیهاش رو درمان کنن٬ یا حداقل از خارج واسش مسکنهای قوی بیارن.
مثل یه پیرزن هستم٬ که بهش اسمارتفون دادن.