دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 د ل م ت ن گ ش د ه ، آقای عزیز.


.Shadow on me; like it's the e n d of t i m e

 این کتاب رو خیلی دوست دارم؛ این ترم بهترین دوست دانشگاهی من بود. واسه اولین‌بار اینجا اعتراف می‌کنم که، آرزو دارم یک C Expert بشم.

سی توی ذهن من موهای خاکستری داره، اما چهره‌ش جوون‌ه. عینک بی‌فریم ظریفی به چشم داره. کت‌شلوار مشکی با کفش‌های ورنی تمیز و براق می‌پوشه. معمولا دستکش چرمی دست می‌کنه و برجستگی ساعت مچی‌ش زیر دستکش توجه‌م رو جلب میکنه. آهسته و قاطع قدم برمی‌داره. اما حرکت دست‌هاش به طرز خیره‌کننده‌ای سریع و فرز ه. یک دستمال جیبی سفیدرنگ توی آستر کت‌ش هست؛ عادت داره هر از چند گاهی دست‌هاش رو با اون دستمال تمیز کنه، بعد با دقت اون رو تا میزنه و با حرکت کلاسیک دست‌ش، دستمال تاشده رو به جیب‌ش برمی‌گردونه.
نوشیدنی موردعلاقه‌ش موهیتوی خنک واسه تابستون و چای میوه‌ای ولرم واسه زمستون‌ه.‌ سی یک جنتلمن تمام‌ه، اما شور و حال جوونی رو نداره، ماجراجو نیست؛ افراد کمی رو به خلوت خودش راه میده.






 خوابم میاد؛ بی‌رحمانه خوابم میاد. دوست دارم بخوابم،و دوست دارم که فقط مثل صبح امروز بیدار شم؛ چشم‌هام رو بار کنمو ببینم که در دنج‌ترین جای دنیا هستم.

 دلم می‌خواد بنویسم که چقدر محشره آروم گرفتن بین اون بازوها؛ توی اون دست‌های قوی و گرم. اما نمی‌تونم بنویسم؛ ادبیات من سر تسلیم فرو میاره در برابر عظمت لحظات.

 اما دلم می‌گیره وقتی میبینم که قاصرم از جبران. همه‌ی اون مهربونی و لطف و احترام رو چطور میشه جبران کرد؟ شاید درست بود؛ که کس مباد چو من در پی خیال محال...

خوابم میاد. و دلم پر شده از حدیث آرزومندی؛ نگاه‌های مطمئن، چشم‌های کشیده، مژه‌های متراکم مشکی، چانه‌ی دلربا، دست‌های قوی مردانه، بوی موهایی که دست‌هام را توی خودش می‌کشه، و اون سطح وسیع محکم، که بعد از دست‌هاش، عنوان راحت‌ترین تکیه‌گاه دنیا رو تصاحب کرده.

شش هفت سال گذشته؟ دیوانه نبودم که امید داشتم. و همچنان دیوانه نخواهم بود، اگر امیدوار بمونم. گیریم که ماه مراد از افق طالع شده باشه، و میلیاردها سال زندگی روی زمین، بشر رو خاطرجمع کرده، که هیچ طلوعی بدون غروب نخواهد بود.

 دیگه همه‌ی من اینجا نیست. نیمی از من، جای دیگه‌ای از شهر، در تنهایی خودش آروم گرفته و به سقف زل می‌زنه. نیمی از من با خاطر نیم دیگه، می‌نویسه، که چقدر خواب‌آلود و آرزومنده.

 نشستم روی پشت‌بوم و از سرما می‌لرزم. سه ستاره‌ی هم‌خط رو برای هزارمین‌بار تماشا می‌کنم که هنوز هم شکوه آسمون شب هستن؛ همیشگی و ناگسستنی از هم.



با اینکه دندانپزشکی و اعمال مربوطه همیشه مورد ترس من بود و به زور اسباب بازی و هزار کوفت و زهرمار دیگه تن به تخت رعب آور دندانپزشک میسپردم،
حالا حس گس دهانم در اثر آمپول بی حسی رو به اندازه ی شکلات دوست دارم. و دکتر موفرفری تپلم رو، به اندازه اسباب بازی فروش دوران بچگی.
 آرزوی من ۹۸٪ مستجاب شد و تکلیف آخر رو تحویل دادم. سر قول‌م هستم و کد رو بعد از ددلاین٬ به بلاگ عزیزم تقدیم می‌کنم.

 

از وقتی که بازگشتم به تو - و هیچ تکراری در این بازگشت نبود- به دلم مانده است که یک دل سیر برایت بنویسم. چندباری تلاش کردم. اما بیشتر از یکی دو بند در هر نوشته سهم تو نشد؛ انگار تقدسی که در ذهنم صاحبش هستی محدودم کرده است؛ اجازه نمی‌دهد کلمات را رها کنم اطراف تو و به تماشا بنشینم که چطور نوشته میشوی. این روزها چند خط شعر است که با صیانت از احترام و احساس و همه داشته‌های من به تو، حرفم را می‌زند. این چند خط را مدام می‌شنوم و می‌خوانم، اما هربار شعری جدید است که تصویر آشنایی را تداعی می‌کند؛ و هنوز حفظم نشده است، و هنوز تکرار نشده است.

دلم برای حضورت تنگ است. حضور تو تردستی زمان است؛ در عین خلوص لحظات، همه چیز در چشم‌‌برهم‌‌زدنی خلاصه می‌شود. حضور تو بیداری نیمی از من است؛ نیمی که می‌داند چطور با هر ثانیه از بودنت زندگی کند. حضور تو دهن‌کجی ماهرانه‌ای‌ست به تمامی دغدغه‌ها؛ و راه بر سیاهی چنان بسته می‌شود که انعکاس هیچ چیز، تصویر حضور روشنی‌بخش تو را در آینه‌های ذهن، مکدر نکند.

 ای کاش برف بی‌دریغ ببارد؛ آنقدر برف روی زمین جمع شود که سفیدی دیوانه‌ام کند. دیوانه که شدم دستت را می‌گیرم، تو را می‌برم به بستر سفید برف و گلوله‌های آرامش را با احترام تمام به سمتت پرت می‌کنم. اگر حوصله داشتی یک آدم برفی تپل هم درست می‌کنیم، که شاهد شادی ما باشد، و بعد از چند روز شروع به ذوب شدن کند؛ قطره‌های شادی در زمین فرو برود، از تنه تنومند یک درخت بالا برود، یا در شکم یک گنجشک تشنه جای بگیر؛ شادی ما هستی را بگیرد.

همه‌ی من ترس نیست؛ همه‌ی من ترس و خواستن توأمان است. و تو این را خوب میدانی؛ خواستن را که چطور از لب‌هایم می‌چکد بر پیشانی بلندت، و ترس را که چطور محکم بغلت می‌کند با دستان من. همه‌ی من ترس و خواستن، توأمان است. تو میدانی.


روی ماهت را می‌بوسم. مراقب خودت و عزیز من باش.


نذر کردم که اگه structure رو هم به انتها ببرم، و پروژه ی ترم رو به درستی کد و کامپایل و ران کنم، سورس‌ش رو تقدیم کنم به بلاگم. بعله.

دلم آرام است؛ آرام و قوی. مثل کودکی که اطمینان دارد حتی اگر در سیل جمعیت گم شود، پدر و مادرش چشم بر هم زدنی او را باز می‌یابند، محکم بغلش می‌کنند و قول می‌گیرند که دیگر دستشان را رها نکند.

اما ترس من از گم شدن نیست؛ ترس من تمام شدن است. تمام شدن همه خوبی‌ها و بهترین‌بودن‌ها؛ تنها ماندن با کوهی از خاطرات خوش‌بو و تلاش برای به یاد نیاوردن‌شان. دوست دارم بدانم سهم من از خوبی‌های زندگی چقدر است، اما دانستنش به نفعم نیست؛ دانستن این که زمستان کی فرا خواهد رسید، جز ترس از تمام شدن، چیز دیگری را در وجود گیاه فلفل بیدار نمی‌کند. اما او می‌تواند با چند جوانه‌ی سبز کوچک به خودش و به ما امید بدهد. و این بزرگی را باید از او یاد گرفت؛ که چطور در زردترین حال خودش هم، سبزی را از اعماق وجودش بیرون می‌کشد و هدیه می‌کند.

گاهی به گردنبند دور گلویش حسودی می‌کنم، که چه پیروزمندانه هرگز از او جدا نمی‌شود. ای کاش گردنبندی بودم دور گلویش، یا گیاه فلفلی بودم در آشپزخانه‌اش، یا خودم بودم؛ برای همیشه گره خورده در دستان آشنای مهربان و آغوش وسیعش.




 خواستم بگویم که چه چیز ذهنم را به چنگ گرفته و مدام مشتش را محکمتر میکند؛ انگار من قربانی یک نیروی معصوم هستم که خود در خدمت یک منبع خبیث قدرت است. هیچکس نمیداند مقصر کیست. انگار نقشه ای کاملا حساب شده همه را به جان یکدیگر انداخته است. با هربار خوابیدن و بیدار شدن، زندگی را از نو میسنجم. شبیه یک داستان دنباله دار نیست. شاید بیشتر مرا یاد کتاب های کامیک استریپی بیندازد که در یک صفحه، چند کادر و تصاویر خط خطی ساده، ماجرایی را تعریف میکنند. و این روند در هر صفحه تکرار میشود...

 اگر دهان باز کنم همه چیز بیرون میریزد؛ آتش این جان به لب آمده چنان زبانه میکشد که چشمانم هیچ نبیند. پس سکوت میکنم و خوب میدانم که به این سبب، و تنها به همین سبب، نجات خواهم یافت. 

خطر مرا احاطه کرده است؛ خطر روزمرگی و عادت و ابتذال مرا چنان احاطه کرده که دیگر دلتنگ باران نمیشوم. فکرم نمیرود جاهای خیلی دور، نمیرود در دشت سفید که گم شود آن حجم از سیاهی باطل. نمیرود به دریای مواج با هوای گرگ و میش، که انتها معنی اش را از دست دهد؛ وسعت غالب شود.

فکرم مشغول نمیشود به صدای گنجشک های دم صبح در این هوای پر از کثافط و عربده. به صداقت ساعت شک میکنم، با خودم حرف نمیزنم انگار...

تکرار و فاصله. تکرار و دایره. تکرار فاصله در دایره ها...

برای من که عادت دارم به نوشتن٬ گنگ بودنم این روزها پر از تفسیر است.
 نوشتن نیاز به دوختن افکار دارد؛ علاوه بر این که به خودت و زندگی‌ات و تک‌تک اتفاق‌های ریز و درشت فکر می‌کنی٬ سعی داری آن‌ها را به هم بدوزی و مجسم کنی که این لباس وصله‌دار تا چه حد ارزش پوشیدن دارد.
 اما یک زمان می‌رسد که دست از سبک‌سنگین‌ کردن و دوختن و تجسم برمی‌داری. فقط نگاه می‌کنی و فکر؛ خودت را از بند ارزیابی می‌رهانی و به جریان می‌سپاری- سپردن نه به معنای منفعل تام شدن٬ به معنی پذیرش و انعطاف٬ به معنی تجربه و انتخاب٬ گم کردن خود در ذرات بی‌شمار و همچنان «خود» بودن.
 همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به این مطلب؛ این جوش لعنت‌شده‌ی مادربه‌خطا مرا وادار به ارزیابی کرد! این ذره‌ی کثیف ازخدابی‌خبر مرا از عالم خنثای خودم بیرون کشید و به لجن‌زاری از گُه و کثافت روزمره برد؛ فکرهای باطل فردامابانه٬ ناخن‌های کوتاه‌شده از سرخوردگی٬ ویولنی که هرگز صاحبم نشد٬ دوستانی که برای من «دوست» نبودند و نماندند٬ Call by Reference که در ظاهر می‌فهمم و در باطن کامپایلر برایم معماست؛ عطش است و ابهام. یک نفر داد می‌زند. یک نفر ظرف آشغالت را برمی‌دارد و گُه می‌زند در آن و نمی‌شورد. هیچ الاغی هم نگران نیست که از کلاس‌ها جا بمانی؛ بیدارت نمی‌کنند حتی اگر مُرده باشی.
 اما آخر هفته‌ها بهشت این روزهاست. همین که می‌دانم انتظار آمدنم را کسی می‌کشد؛ برای من غذا می‌پزد٬ برای من چای مخصوص درست می‌کند٬ ساعت‌ها برای من است و هر از گاهی به ساعتش نگاه می‌کند٬ گوش‌هایش برای من است که غر بزنم و بخندیم. چشم‌هایش برای من است که غرق شوم در قرنیه‌ی درشت آن و خودم را پیدا کنم٬ که چه آرام و باطمأنینه نگاه می‌کنم به چشم‌هایش...

 دستانت آشتی‌ست؛ و دوستانی که یاری می‌دهند تا دشمنی از یاد برده شود.

اولین ها همیشه اولین باقی میمانند. گیریم فرستاده شده باشند جاهای دور؛ آن انتها، انتهای خاطرات، انتهای اوهام، انتها، انتهای همه چیز.
و انتها دنج ترین مکان دنیاست؛ خوب میدانی.

قلبم درد میکنه. وقتی لاته ی الکی گرون رو مزه مزه میکردم فقط دندونام دردجمعی داشتن، عصبی بودم؛ سعی کردم به خودم و کسی که رو به روم نشسته و برخلاف نگاه های گذرای من، زیر نظرم داره، تلقین کنم که خسته م؛ یه خستگی روزمره ی ساده. درباره ی اکس ش که به نظر میرسید حالا دیگه فقط اکس ش نیست پرسیدم؛ جواب داد اما نشنیدم؛ فکرم پر بود از میم. گفتم چی؟ همون کلمات رو تکرار کرد و من انگار هیچی نمیشنیدم؛ گوشی رو از جیبم کشیدم بیرون و تکست دادم. تکست دادن واسه من گاهی فقط یه رفلکس روحی ه. 

بعد از سر کشیدن ته مونده ی سرد شده ی فنجون، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. از وقتی متوجه شدم با خوردن قهوه تپش قلب میگیرم، سنگین ترین ترکیبی که ازش درست میکنم موکای رقیق ه. دلیل انتخاب لاته همین بود، اما قهوه ی مرغوب و فکرای الکی، کار خودشونو کردن.

تمام راه رو سعی کردم حرف بزنم؛ از اینکه چی رو از دست دادم و چی بدست آوردم، از جدیدترین تکنیک شماره دادن خانوم "شاه دوست" دهه شصتی، از خیابونا و مغازه های اطراف، از گند و کثافتی که این مناطق شهر رو گرفته...

قلب و سرشونه م درد میکرد؛ حالا علت استعاری درد شونه م توی،ذهنم بود و سعی میکردم با چرندیاتم درباره قیمت بسیار زیاد یک لباس آشغال خودم رو به خنده بندازم؛ اما هنوز صداهای توی ذهنم رو میشنیدم.

هر چندروز یکبار سبک و ایده هایی که واسه زندگیم متصور هستم رو مرور میکنم؛ مباد از خاطرم بره دلیل ها و مسیرها. اما هوای آذر و هوای حوصله ابریست. گاهی فراموش میکنم پرواز رو، و بال بال میزنم در قفس تنگ حوصله.

دلم شال سبز تیره و بلند میخواد؛ با فاصله ی کمی از رژلب آلبالویی احتمالا رابطه ی بصری جالبی رو به وجود میاره. اما قهوه ای از راه میرسه و با تداعی کردن قیافه ی یک درخت تیپیکال، رابطه ی بصری جالب رو به سخره میگیره. این یکی از دو دلیل عمده ای هست که تا به حال مانع از این شده که شال سبز بخرم.



داشتم فکر میکردم که موقعیت های زندگی به نظر تکه های پازل هستن؛ و چون به ترتیب واسمون اتفاق نمیفتن، ممکنه اون ها رو نپذیریم یا با بی توجهی از کنارشون بگذریم. پشیمونی هم موقعی پیش میاد که یه پترن رو بین چندتا از این تکه های پازل پیدا میکنیم، و یادمون میاد که تکه ی گم شده رو فلان موقع، فلان جا از دست دادیم.

برحسب تجربه یاد میگیریم شاید، که کدوم تکه های پازل در آینده ممکنه به کارمون بیان، و کدوم تکه های پازل هیچ موقع قرار نیست کمکی به حل شدنش کنن...

شایدم هیچوقت یاد نگیرم.