دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 خواستم بگویم که چه چیز ذهنم را به چنگ گرفته و مدام مشتش را محکمتر میکند؛ انگار من قربانی یک نیروی معصوم هستم که خود در خدمت یک منبع خبیث قدرت است. هیچکس نمیداند مقصر کیست. انگار نقشه ای کاملا حساب شده همه را به جان یکدیگر انداخته است. با هربار خوابیدن و بیدار شدن، زندگی را از نو میسنجم. شبیه یک داستان دنباله دار نیست. شاید بیشتر مرا یاد کتاب های کامیک استریپی بیندازد که در یک صفحه، چند کادر و تصاویر خط خطی ساده، ماجرایی را تعریف میکنند. و این روند در هر صفحه تکرار میشود...

 اگر دهان باز کنم همه چیز بیرون میریزد؛ آتش این جان به لب آمده چنان زبانه میکشد که چشمانم هیچ نبیند. پس سکوت میکنم و خوب میدانم که به این سبب، و تنها به همین سبب، نجات خواهم یافت. 

خطر مرا احاطه کرده است؛ خطر روزمرگی و عادت و ابتذال مرا چنان احاطه کرده که دیگر دلتنگ باران نمیشوم. فکرم نمیرود جاهای خیلی دور، نمیرود در دشت سفید که گم شود آن حجم از سیاهی باطل. نمیرود به دریای مواج با هوای گرگ و میش، که انتها معنی اش را از دست دهد؛ وسعت غالب شود.

فکرم مشغول نمیشود به صدای گنجشک های دم صبح در این هوای پر از کثافط و عربده. به صداقت ساعت شک میکنم، با خودم حرف نمیزنم انگار...

تکرار و فاصله. تکرار و دایره. تکرار فاصله در دایره ها...

برای من که عادت دارم به نوشتن٬ گنگ بودنم این روزها پر از تفسیر است.
 نوشتن نیاز به دوختن افکار دارد؛ علاوه بر این که به خودت و زندگی‌ات و تک‌تک اتفاق‌های ریز و درشت فکر می‌کنی٬ سعی داری آن‌ها را به هم بدوزی و مجسم کنی که این لباس وصله‌دار تا چه حد ارزش پوشیدن دارد.
 اما یک زمان می‌رسد که دست از سبک‌سنگین‌ کردن و دوختن و تجسم برمی‌داری. فقط نگاه می‌کنی و فکر؛ خودت را از بند ارزیابی می‌رهانی و به جریان می‌سپاری- سپردن نه به معنای منفعل تام شدن٬ به معنی پذیرش و انعطاف٬ به معنی تجربه و انتخاب٬ گم کردن خود در ذرات بی‌شمار و همچنان «خود» بودن.
 همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به این مطلب؛ این جوش لعنت‌شده‌ی مادربه‌خطا مرا وادار به ارزیابی کرد! این ذره‌ی کثیف ازخدابی‌خبر مرا از عالم خنثای خودم بیرون کشید و به لجن‌زاری از گُه و کثافت روزمره برد؛ فکرهای باطل فردامابانه٬ ناخن‌های کوتاه‌شده از سرخوردگی٬ ویولنی که هرگز صاحبم نشد٬ دوستانی که برای من «دوست» نبودند و نماندند٬ Call by Reference که در ظاهر می‌فهمم و در باطن کامپایلر برایم معماست؛ عطش است و ابهام. یک نفر داد می‌زند. یک نفر ظرف آشغالت را برمی‌دارد و گُه می‌زند در آن و نمی‌شورد. هیچ الاغی هم نگران نیست که از کلاس‌ها جا بمانی؛ بیدارت نمی‌کنند حتی اگر مُرده باشی.
 اما آخر هفته‌ها بهشت این روزهاست. همین که می‌دانم انتظار آمدنم را کسی می‌کشد؛ برای من غذا می‌پزد٬ برای من چای مخصوص درست می‌کند٬ ساعت‌ها برای من است و هر از گاهی به ساعتش نگاه می‌کند٬ گوش‌هایش برای من است که غر بزنم و بخندیم. چشم‌هایش برای من است که غرق شوم در قرنیه‌ی درشت آن و خودم را پیدا کنم٬ که چه آرام و باطمأنینه نگاه می‌کنم به چشم‌هایش...

 دستانت آشتی‌ست؛ و دوستانی که یاری می‌دهند تا دشمنی از یاد برده شود.

اولین ها همیشه اولین باقی میمانند. گیریم فرستاده شده باشند جاهای دور؛ آن انتها، انتهای خاطرات، انتهای اوهام، انتها، انتهای همه چیز.
و انتها دنج ترین مکان دنیاست؛ خوب میدانی.

قلبم درد میکنه. وقتی لاته ی الکی گرون رو مزه مزه میکردم فقط دندونام دردجمعی داشتن، عصبی بودم؛ سعی کردم به خودم و کسی که رو به روم نشسته و برخلاف نگاه های گذرای من، زیر نظرم داره، تلقین کنم که خسته م؛ یه خستگی روزمره ی ساده. درباره ی اکس ش که به نظر میرسید حالا دیگه فقط اکس ش نیست پرسیدم؛ جواب داد اما نشنیدم؛ فکرم پر بود از میم. گفتم چی؟ همون کلمات رو تکرار کرد و من انگار هیچی نمیشنیدم؛ گوشی رو از جیبم کشیدم بیرون و تکست دادم. تکست دادن واسه من گاهی فقط یه رفلکس روحی ه. 

بعد از سر کشیدن ته مونده ی سرد شده ی فنجون، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. از وقتی متوجه شدم با خوردن قهوه تپش قلب میگیرم، سنگین ترین ترکیبی که ازش درست میکنم موکای رقیق ه. دلیل انتخاب لاته همین بود، اما قهوه ی مرغوب و فکرای الکی، کار خودشونو کردن.

تمام راه رو سعی کردم حرف بزنم؛ از اینکه چی رو از دست دادم و چی بدست آوردم، از جدیدترین تکنیک شماره دادن خانوم "شاه دوست" دهه شصتی، از خیابونا و مغازه های اطراف، از گند و کثافتی که این مناطق شهر رو گرفته...

قلب و سرشونه م درد میکرد؛ حالا علت استعاری درد شونه م توی،ذهنم بود و سعی میکردم با چرندیاتم درباره قیمت بسیار زیاد یک لباس آشغال خودم رو به خنده بندازم؛ اما هنوز صداهای توی ذهنم رو میشنیدم.

هر چندروز یکبار سبک و ایده هایی که واسه زندگیم متصور هستم رو مرور میکنم؛ مباد از خاطرم بره دلیل ها و مسیرها. اما هوای آذر و هوای حوصله ابریست. گاهی فراموش میکنم پرواز رو، و بال بال میزنم در قفس تنگ حوصله.

دلم شال سبز تیره و بلند میخواد؛ با فاصله ی کمی از رژلب آلبالویی احتمالا رابطه ی بصری جالبی رو به وجود میاره. اما قهوه ای از راه میرسه و با تداعی کردن قیافه ی یک درخت تیپیکال، رابطه ی بصری جالب رو به سخره میگیره. این یکی از دو دلیل عمده ای هست که تا به حال مانع از این شده که شال سبز بخرم.



داشتم فکر میکردم که موقعیت های زندگی به نظر تکه های پازل هستن؛ و چون به ترتیب واسمون اتفاق نمیفتن، ممکنه اون ها رو نپذیریم یا با بی توجهی از کنارشون بگذریم. پشیمونی هم موقعی پیش میاد که یه پترن رو بین چندتا از این تکه های پازل پیدا میکنیم، و یادمون میاد که تکه ی گم شده رو فلان موقع، فلان جا از دست دادیم.

برحسب تجربه یاد میگیریم شاید، که کدوم تکه های پازل در آینده ممکنه به کارمون بیان، و کدوم تکه های پازل هیچ موقع قرار نیست کمکی به حل شدنش کنن...

شایدم هیچوقت یاد نگیرم.


لعنت به ویندوز٬ لعنت به آفیس٬ لعنت به access ٬ و یک لعنت موقتی هم خطاب به ویژوال بیسیک.
دست از این مسخره‌بازی‌ها بردارید. «سی» کامل‌ترین‌ه٬ این فکت رو بپذیرید و پروژه‌های بی‌خودی‌تون رو به آپشن‌های عتیقه‌ای مثل ویژوال‌بیسیک و access(واااقعاً؟!:'()٬ محدود نکنید. لعنت به همه‌تون.
 
اگه روزی٬ خیلی‌خیلی پول‌دار شدم٬ همه یا بخشی از سهام StackOverFlow رو می‌خرم. آخه چقدر خوبی تو لعنتی؟:]

دلم واسه صبح‌زود بیدار شدن‌های روزهای تابستونی سال کنکور٬ و عصرگردی‌های پاییزی سال کنکور٬ واسه کتاب‌ تست حسابان‌دیفرانسیل قطور و مخوف‌م٬ واسه مارکر کشیدن‌های لجظه به لحظه٬ واسه اون دفتر نکته‌ی تپل و رنگی‌رنگی‌شده با flagهای مختلف٬ واسه همه‌ی ناامیدی‌هام و همه‌ی امید دادن‌هام٬ واسه مدرسه رفتن با ماشین فری‌دهه۶۰ی وقتی هوای صبح هنوز گرگ‌ومیش‌ه؛
تنگ شده.
باقی‌ش همه فشار و استرس بود. چقدر خوب شد که تموم شد. این ترم هم تموم شه یه فراغتِ ده-پونزده روزه رو تجربه کنیم.
حس می‌کنم ری‌اکشن‌م نسبت به زندگی شبیه یه تابع سینوسی‌ میراست که به مرور زمان ارتفاع نوسان‌ش کمتر می‌شه اما نوسان‌ها عریض‌تر میشه.


چراغا رو خاموش می‌کنم، می‌خزم زیر پتو٬ هنزفری رو می‌چپونم توی گوشام و خودم رو با صدای گیتارالکتریک و عرعرهای متال‌ی کر می‌کنم. انگار دیگه صدای ذهن خودم رو نمی‌شنوم؛ صدای هیچکی رو نمی‌شنوم. سردم نیست؛ بی‌حس می‌شم. می‌خندم به دیروز و امروزم، یهو لبخند خشک می‌شه٬ وقتی به خودم میام باز خط لبخند رو حس می‌کنم توی صورتم.این چه استغناست یارب وین چه نادر حکمتست؟ کین همه زخم نهان هست و٬ مجالِ آه نیست.

 بریم به یک دشتِ سفید و سیاه؛ دامنه‌ی کوه‌های سرد و بلند تاتارستان٬ و خاکستری باشیم اونجا. از هر رنگ یکمی‌ش رو داشته باشیم؛ کامل‌ترینِ ممکن باشیم٬ و انسان رو رعایت کنیم- خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.

 

 به پاس اعتقاد من به انسان بودن تو٬ باید برایت بنویسم؛ که آن‌قـدر بزرگ هستی٬ که در آغوشت٬ و در صدایت٬ و در نفس کشیدنت٬ و در زنده بودنت بی‌وزن می‌شوم؛ این بی‌کرانه٬ زندانی چندان عظیم بود٬ که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان می‌شد.

 


 

 

,Viva winter-style
,Viva early morning of Fridays
,Viva bakeries
...

آقایون BRTبان، روزای تعطیل که اعصابشون آرومه، جوری با مهربونی و خنده جواب آدم رو میدن که دیگه دلت نمیخواد سوار اتوبوس شی. دوست داری فقط بشینی کنارشون، باهم چای داغ بخورین و بخندین.

آ ر ا م بمون؛ مثه انگور وایستا ش ر ا ب شی.



 بیا تو سرِ من؛ ببین چه خرتوخری‌ه.


 گتسبی‌بزرگ-چنگال‌گم‌شده!-نارنگی‌هست٬ولی‌کم‌هست-دفتر-کی‌حال‌داره‌بره‌میدون‌ولیعصر؟-لاک‌آلبالویی‌افتاد‌شکست‌؛زمین‌رنگ‌خون‌گرفت-پشت‌بوم‌یه‌برج‌بلند-چای‌میوه-دل‌دردها-دردِدل‌ها-انجیر-پروپرانول-هفصدوهف-نخ‌بخیه‌-شال‌گردن‌قرمز-«یه‌دونه‌‌ای!»به‌انگلیسی‌چی‌می‌شه؟-استک‌اورفلو٬دوست‌داریم.-WhatWeTalkAboutWhenWeTalkAbout"Home"]Challenge]-قهرمان‌کودکی‌م-هنوزکودک‌م‌که‌خب-کمپین‌سیگارممنوع‌‌‌شوندگان-قصدش‌خیره-خرماگردو-این‌عینک‌یااون‌عینک-سکوت٬سکوت٬مونولوگ-دوش‌دیدم‌که‌ملائک‌بازحالموگرفتن-همه‌چیزانقضاداره؛حتی‌لینوکس-امروزم‌روزمانبود-من‌اگه‌بانک‌بودم‌روزهای‌تعطیل‌هم‌باز‌می‌بودم-یه‌روزبازشعرمی‌گم-لیوان‌م‌کِی‌خسته‌می‌شه‌پس؟-یک‌دوشنبه‌‌روکنار‌می‌ذارم‌واسه‌‌دیدن‌سین‌.قول.-پروژه‌ویندوزی‌ه‌که‌باز.-فندک‌یا‌کبریت؟-گوسفندای‌برنده‌٬گرگ‌های‌بازنده-پل‌های‌پشت‌سر؟ریخته.-ماه‌وسه‌ستاره‌ی‌هم‌خط-گِیم‌های‌زندگی‌مُابانه‌یا‌زندگی‌گِیم‌طور؟-رهی‌‌معیری‌رونیاوردم‌باز-بعدازدوسال؛بازگشت‌به‌پولیش‌-بادم‌زمینی‌-که‌شب‌راتحمل‌کرده‌ام‌بی‌آن‌که‌به‌انتظارِصبح٬مسلح‌بوده‌باشم.

یک روز بال‌هایم را آتش می‌زنم و انزوا می‌گزینم. یک روز تمام داشته‌هایم را می‌ریزم در یک سبد٬ می‌برم سر پل خواجو و سبد را وارونه می‌کنم بر روی گشاده‌ی زاینده‌رود؛ هیچ‌کس به اندازه‌ی او مرا نمی‌شناسد. حتی وقتی نیست٬ وقتی هامون بر تمام شهر حکومت می‌کند٬ باز هم مرا می‌فهمد و از دور٬ برایم سر تکان می‌دهد. 

بعد٬ آزاد و رها٬ دور از چشم‌ها٬ خودم را به آتش می‌کشم و در انزوا جان می‌دهم.



 هوا سه درجه ست. انجماد و فسردگی رو حس میکنم که سعی داره من رو ببلعه و هل بده گوشه ی لپش. چند روز بعد هم تف م کنه یه وری و بره سمت سیبری، اونجا مردم اهل حال ن؛ ارزش سرما رو بیشتر میدونن.


دریافت