حالا حس گس دهانم در اثر آمپول بی حسی رو به اندازه ی شکلات دوست دارم. و دکتر موفرفری تپلم رو، به اندازه اسباب بازی فروش دوران بچگی.
- ۱ نظر
- ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۰
از وقتی که بازگشتم به تو - و هیچ تکراری در این بازگشت نبود- به دلم مانده است که یک دل سیر برایت بنویسم. چندباری تلاش کردم. اما بیشتر از یکی دو بند در هر نوشته سهم تو نشد؛ انگار تقدسی که در ذهنم صاحبش هستی محدودم کرده است؛ اجازه نمیدهد کلمات را رها کنم اطراف تو و به تماشا بنشینم که چطور نوشته میشوی. این روزها چند خط شعر است که با صیانت از احترام و احساس و همه داشتههای من به تو، حرفم را میزند. این چند خط را مدام میشنوم و میخوانم، اما هربار شعری جدید است که تصویر آشنایی را تداعی میکند؛ و هنوز حفظم نشده است، و هنوز تکرار نشده است.
دلم برای حضورت تنگ است. حضور تو تردستی زمان است؛ در عین خلوص لحظات، همه چیز در چشمبرهمزدنی خلاصه میشود. حضور تو بیداری نیمی از من است؛ نیمی که میداند چطور با هر ثانیه از بودنت زندگی کند. حضور تو دهنکجی ماهرانهایست به تمامی دغدغهها؛ و راه بر سیاهی چنان بسته میشود که انعکاس هیچ چیز، تصویر حضور روشنیبخش تو را در آینههای ذهن، مکدر نکند.
ای کاش برف بیدریغ ببارد؛ آنقدر برف روی زمین جمع شود که سفیدی دیوانهام کند. دیوانه که شدم دستت را میگیرم، تو را میبرم به بستر سفید برف و گلولههای آرامش را با احترام تمام به سمتت پرت میکنم. اگر حوصله داشتی یک آدم برفی تپل هم درست میکنیم، که شاهد شادی ما باشد، و بعد از چند روز شروع به ذوب شدن کند؛ قطرههای شادی در زمین فرو برود، از تنه تنومند یک درخت بالا برود، یا در شکم یک گنجشک تشنه جای بگیر؛ شادی ما هستی را بگیرد.
همهی من ترس نیست؛ همهی من ترس و خواستن توأمان است. و تو این را خوب میدانی؛ خواستن را که چطور از لبهایم میچکد بر پیشانی بلندت، و ترس را که چطور محکم بغلت میکند با دستان من. همهی من ترس و خواستن، توأمان است. تو میدانی.
روی ماهت را میبوسم. مراقب خودت و عزیز من باش.
نذر کردم که اگه structure رو هم به انتها ببرم، و پروژه ی ترم رو به درستی کد و کامپایل و ران کنم، سورسش رو تقدیم کنم به بلاگم. بعله.
دلم آرام است؛ آرام و قوی. مثل کودکی که اطمینان دارد حتی اگر در سیل جمعیت گم شود، پدر و مادرش چشم بر هم زدنی او را باز مییابند، محکم بغلش میکنند و قول میگیرند که دیگر دستشان را رها نکند.
اما ترس من از گم شدن نیست؛ ترس من تمام شدن است. تمام شدن همه خوبیها و بهترینبودنها؛ تنها ماندن با کوهی از خاطرات خوشبو و تلاش برای به یاد نیاوردنشان. دوست دارم بدانم سهم من از خوبیهای زندگی چقدر است، اما دانستنش به نفعم نیست؛ دانستن این که زمستان کی فرا خواهد رسید، جز ترس از تمام شدن، چیز دیگری را در وجود گیاه فلفل بیدار نمیکند. اما او میتواند با چند جوانهی سبز کوچک به خودش و به ما امید بدهد. و این بزرگی را باید از او یاد گرفت؛ که چطور در زردترین حال خودش هم، سبزی را از اعماق وجودش بیرون میکشد و هدیه میکند.
گاهی به گردنبند دور گلویش حسودی میکنم، که چه پیروزمندانه هرگز از او جدا نمیشود. ای کاش گردنبندی بودم دور گلویش، یا گیاه فلفلی بودم در آشپزخانهاش، یا خودم بودم؛ برای همیشه گره خورده در دستان آشنای مهربان و آغوش وسیعش.
خواستم بگویم که چه چیز ذهنم را به چنگ گرفته و مدام مشتش را محکمتر میکند؛ انگار من قربانی یک نیروی معصوم هستم که خود در خدمت یک منبع خبیث قدرت است. هیچکس نمیداند مقصر کیست. انگار نقشه ای کاملا حساب شده همه را به جان یکدیگر انداخته است. با هربار خوابیدن و بیدار شدن، زندگی را از نو میسنجم. شبیه یک داستان دنباله دار نیست. شاید بیشتر مرا یاد کتاب های کامیک استریپی بیندازد که در یک صفحه، چند کادر و تصاویر خط خطی ساده، ماجرایی را تعریف میکنند. و این روند در هر صفحه تکرار میشود...
اگر دهان باز کنم همه چیز بیرون میریزد؛ آتش این جان به لب آمده چنان زبانه میکشد که چشمانم هیچ نبیند. پس سکوت میکنم و خوب میدانم که به این سبب، و تنها به همین سبب، نجات خواهم یافت.
خطر مرا احاطه کرده است؛ خطر روزمرگی و عادت و ابتذال مرا چنان احاطه کرده که دیگر دلتنگ باران نمیشوم. فکرم نمیرود جاهای خیلی دور، نمیرود در دشت سفید که گم شود آن حجم از سیاهی باطل. نمیرود به دریای مواج با هوای گرگ و میش، که انتها معنی اش را از دست دهد؛ وسعت غالب شود.
فکرم مشغول نمیشود به صدای گنجشک های دم صبح در این هوای پر از کثافط و عربده. به صداقت ساعت شک میکنم، با خودم حرف نمیزنم انگار...
تکرار و فاصله. تکرار و دایره. تکرار فاصله در دایره ها...
قلبم درد میکنه. وقتی لاته ی الکی گرون رو مزه مزه میکردم فقط دندونام دردجمعی داشتن، عصبی بودم؛ سعی کردم به خودم و کسی که رو به روم نشسته و برخلاف نگاه های گذرای من، زیر نظرم داره، تلقین کنم که خسته م؛ یه خستگی روزمره ی ساده. درباره ی اکس ش که به نظر میرسید حالا دیگه فقط اکس ش نیست پرسیدم؛ جواب داد اما نشنیدم؛ فکرم پر بود از میم. گفتم چی؟ همون کلمات رو تکرار کرد و من انگار هیچی نمیشنیدم؛ گوشی رو از جیبم کشیدم بیرون و تکست دادم. تکست دادن واسه من گاهی فقط یه رفلکس روحی ه.
بعد از سر کشیدن ته مونده ی سرد شده ی فنجون، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. از وقتی متوجه شدم با خوردن قهوه تپش قلب میگیرم، سنگین ترین ترکیبی که ازش درست میکنم موکای رقیق ه. دلیل انتخاب لاته همین بود، اما قهوه ی مرغوب و فکرای الکی، کار خودشونو کردن.
تمام راه رو سعی کردم حرف بزنم؛ از اینکه چی رو از دست دادم و چی بدست آوردم، از جدیدترین تکنیک شماره دادن خانوم "شاه دوست" دهه شصتی، از خیابونا و مغازه های اطراف، از گند و کثافتی که این مناطق شهر رو گرفته...
قلب و سرشونه م درد میکرد؛ حالا علت استعاری درد شونه م توی،ذهنم بود و سعی میکردم با چرندیاتم درباره قیمت بسیار زیاد یک لباس آشغال خودم رو به خنده بندازم؛ اما هنوز صداهای توی ذهنم رو میشنیدم.
هر چندروز یکبار سبک و ایده هایی که واسه زندگیم متصور هستم رو مرور میکنم؛ مباد از خاطرم بره دلیل ها و مسیرها. اما هوای آذر و هوای حوصله ابریست. گاهی فراموش میکنم پرواز رو، و بال بال میزنم در قفس تنگ حوصله.
دلم شال سبز تیره و بلند میخواد؛ با فاصله ی کمی از رژلب آلبالویی احتمالا رابطه ی بصری جالبی رو به وجود میاره. اما قهوه ای از راه میرسه و با تداعی کردن قیافه ی یک درخت تیپیکال، رابطه ی بصری جالب رو به سخره میگیره. این یکی از دو دلیل عمده ای هست که تا به حال مانع از این شده که شال سبز بخرم.
داشتم فکر میکردم که موقعیت های زندگی به نظر تکه های پازل هستن؛ و چون به ترتیب واسمون اتفاق نمیفتن، ممکنه اون ها رو نپذیریم یا با بی توجهی از کنارشون بگذریم. پشیمونی هم موقعی پیش میاد که یه پترن رو بین چندتا از این تکه های پازل پیدا میکنیم، و یادمون میاد که تکه ی گم شده رو فلان موقع، فلان جا از دست دادیم.
برحسب تجربه یاد میگیریم شاید، که کدوم تکه های پازل در آینده ممکنه به کارمون بیان، و کدوم تکه های پازل هیچ موقع قرار نیست کمکی به حل شدنش کنن...
شایدم هیچوقت یاد نگیرم.
بریم به یک دشتِ سفید و سیاه؛ دامنهی کوههای سرد و بلند تاتارستان٬ و خاکستری باشیم اونجا. از هر رنگ یکمیش رو داشته باشیم؛ کاملترینِ ممکن باشیم٬ و انسان رو رعایت کنیم- خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.
به پاس اعتقاد من به انسان بودن تو٬ باید برایت بنویسم؛ که آنقـدر بزرگ هستی٬ که در آغوشت٬ و در صدایت٬ و در نفس کشیدنت٬ و در زنده بودنت بیوزن میشوم؛ این بیکرانه٬ زندانی چندان عظیم بود٬ که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان میشد.
,Viva winter-style
,Viva early morning of Fridays
,Viva bakeries
...