حضورت بهشتیست... که گریز از جهنم را توجیه میکند.
جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ب.ظ
برای من که عادت دارم به نوشتن٬ گنگ بودنم این روزها پر از تفسیر است.
نوشتن نیاز به دوختن افکار دارد؛ علاوه بر این که به خودت و زندگیات و تکتک اتفاقهای ریز و درشت فکر میکنی٬ سعی داری آنها را به هم بدوزی و مجسم کنی که این لباس وصلهدار تا چه حد ارزش پوشیدن دارد.
اما یک زمان میرسد که دست از سبکسنگین کردن و دوختن و تجسم برمیداری. فقط نگاه میکنی و فکر؛ خودت را از بند ارزیابی میرهانی و به جریان میسپاری- سپردن نه به معنای منفعل تام شدن٬ به معنی پذیرش و انعطاف٬ به معنی تجربه و انتخاب٬ گم کردن خود در ذرات بیشمار و همچنان «خود» بودن.
همهی اینها را گفتم که برسم به این مطلب؛ این جوش لعنتشدهی مادربهخطا مرا وادار به ارزیابی کرد! این ذرهی کثیف ازخدابیخبر مرا از عالم خنثای خودم بیرون کشید و به لجنزاری از گُه و کثافت روزمره برد؛ فکرهای باطل فردامابانه٬ ناخنهای کوتاهشده از سرخوردگی٬ ویولنی که هرگز صاحبم نشد٬ دوستانی که برای من «دوست» نبودند و نماندند٬ Call by Reference که در ظاهر میفهمم و در باطن کامپایلر برایم معماست؛ عطش است و ابهام. یک نفر داد میزند. یک نفر ظرف آشغالت را برمیدارد و گُه میزند در آن و نمیشورد. هیچ الاغی هم نگران نیست که از کلاسها جا بمانی؛ بیدارت نمیکنند حتی اگر مُرده باشی.
اما آخر هفتهها بهشت این روزهاست. همین که میدانم انتظار آمدنم را کسی میکشد؛ برای من غذا میپزد٬ برای من چای مخصوص درست میکند٬ ساعتها برای من است و هر از گاهی به ساعتش نگاه میکند٬ گوشهایش برای من است که غر بزنم و بخندیم. چشمهایش برای من است که غرق شوم در قرنیهی درشت آن و خودم را پیدا کنم٬ که چه آرام و باطمأنینه نگاه میکنم به چشمهایش...
دستانت آشتیست؛ و دوستانی که یاری میدهند تا دشمنی از یاد برده شود.
- ۹۴/۰۹/۲۷