« به این نتیجه رسیدهبودم که کشش و جذابیت، مترادف از دست دادن هرگونه خصوصیات شخصی بود؛ خود واقعیام، لزوماً در مقابل کمال معشوق، با خود در جدال بود و اصولاً ارزشی نداشت.»
«جستارهایی در باب عشق»_آلندوباتن
- ۰ نظر
- ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۰
« به این نتیجه رسیدهبودم که کشش و جذابیت، مترادف از دست دادن هرگونه خصوصیات شخصی بود؛ خود واقعیام، لزوماً در مقابل کمال معشوق، با خود در جدال بود و اصولاً ارزشی نداشت.»
«جستارهایی در باب عشق»_آلندوباتن
امشب، آخرین tea bag میوهایم رو از جعبهش درآوردم، با غصه گذاشتمش توی لیوان لاجوردی، یه نگاه آزمند به جعبهی خوشگل خارجیش انداختم، بعد با بیتفاوتی رفتم انداختمش دور. فکرم رفت سمت روزای دلآرام ترمیک، که بارون هم میبارید گاهی، و چایمیوهای با کیکشکلاتی خوشحالم میکرد. لبخند نزدم حتی، رفتم سمت آبجوش و لیوان رو پُر از بخار پیچپیچی کردم.
سیفعزیز فرمود داروندار ما، منابع ماست، و ارتباط ما باهم، به انگیزههای مرتبط با همین منابعه. گفت مهم نیست چقدر ازین منابع دارید، عدالت رو هم بذارید کنار-اونقدر عمیقه که توش گم میشیم- اونچیزی که اهمیت داره مدیریت منابعتون هست. من سر تکون دادم. با چشماش بهم فهموند که میتونم به دست نامرئی اعتماد کنم. گفت چقدر درسته این فکت که اگه یک نفر رو بکشید کلّ خلق رو کشتید. بابا همین حرف رو بهم زده بود. گفتهبود و همچنین چقدر درسته که اگه یک نفر رو زنده کنی انگار هزاران نفر رو زنده کردی. و زنده کردن به اشارتیست شاید، به کمکی.
سیفجان، منابع من توی یه جزیرهی پرت و دورافتادهست، وسّط اقیانوس. احساس نقدینگی نمیکنم. مدتهاست که کور شدم، دستنامرئی رو نمیبینم. منابع من شادیِ منه، حالِ خوبِ منه. اما نه عرضه میشه، نه تقاضا.
دوست دارم برم توی غار سنگی صخرههای کنار دریا، با لکلکها و مرغابیهای سفید زندگی کنم، صبح به صبح دلُ بزنم به دریا؛ غروب به غروب جون بدم از غصهی تنهایی، یا غصهی لکلک نبودن.
نه تنها سردردمشمئزکننده دارم، بلکه مشمئز هستم. دوست داشتم تا دیروقت بیرون باشم، بدون سردرد، با حال خنثی، و بلرزم از سرما، بمیرم از سرما داخل اون پلیور سفید و پالتوی قهوهای و بوتهای بلند.
پ.م. جان، من آمدم به خرابشده، یک ساعت تمام برای خودم ناهار درست کردم، نشستم بیگبنگ نگاه کردم و ناهارم را ذرهذره خوردم. تمام که شد، ذهن موقتاً آرامشدهام را سوق دادم به انتفأمقدّم، برای خودم و این تکشرط بنیادی دادگاه تشکیل دادم. محکومش کردم به سطر سوم جدول، که چرابیشرمانه ادعا میکند که
(If p(false) then q(true
عبارتی درست است؟ برایش وکیل گرفتم و مرا توجیه کرد که p مسئول عواقب غلط بودنش نیست، و همین درست بودنش را در شرایط مذکور، تصدیق میکند. پ.م. جان، من با خودم فکر کردم و به نتیجهی ترسناکی رسیدم. من در تمام عمرم تصورم میکردم که این عبارت غلط است. منطق من مریض بود، شاید هنوز هم باشد. انتظار من از گزارهها بیجا بود، حقیقت و منطق با تصورات من در تضاد بوده است. شاید یکی از دلایل رنج کشیدنهای الکیام، غصهخوردنهای همیشگی و احساسات متناقضم همین بوده است.
پ.م. جان، جلسهی اول کلاس شما برای من درس یک عمر بود. و تپل بودنتان آدم را به بغل کردنتان ترغیب میکند. شما واقعاً شغلتان را دوست دارید؟ یا من اینطور حس کردم؟
صبحهای خوابگاه خوبه، بیدار شدن توی تختِبالا خوبه، وقتی الف. بگه «چای من روی گازه بردار اگه خواستی.» و مجبور نباشی دهدقه واسه جوش اومدن آب صبر کنی، خوبه.
وقتی اولین کلاست کلّهی صبح نباشه و فرصت آروم بیداروهُشیارشدن داشته باشی، خوبه. فرصتی که مثل جوهرِ حقایق، کمکم حل میشه توی چاینبات داغ و به خوردت میره. هرروز صبح، با یه ذهن سبکشده بیدار میشی تا جوهرِ حقایق کورِت کنه.
چقدر خوب که س. از اوضاعم پرسید. تعریف کردم واسش و به اقتضای تجربیاتش بهم یاد داد که زودی واسه آدما خطونشون نکشم، نترسونمشون. گفت دفهی بعد. گفتم اوهوم.
هنوز هم، هنوز هم دلتنگم و چشمانم میسوزد با یادآوردن چشمانش. این روزها هیچوقت تکرار نخواهد شد؛ هرگز، هرگز خودم را به چنین روزهایی برنخواهمگرداند. فقط میگذرانم، با چنگ و دندان میگذرانم به امید روزهای بهتر. و بدان، این جان برلب آمده بر هر دیوانگی مهر عقلانیت میزند؛ وای اگر روز بهتر نرسد، وای اگر به سوزش و سرخ شدن چشمانم عادت کنم، وای اگر مرده باشم و میان این مردم زندگی کنم.
ایکاش میرفتم یکجای دور؛ جایی شبیه مرگ.
یه زمستون سرد و خشک توی دبی یا قطر رو متصور هستم، و خودم رو که با موهای خیس تازه از حموم اومده نشستم توی تخت تماماً سفید، توی اتاق بیستمتری طبقه سیزدهم یک هتل. از پشت دیوار شیشهای روبهروم دونههای ریز برف رو میبینم که فقط بعضیاشون فرصت رسیدن به زمین رو پیدا میکنن؛ بقیهشون اسیر باد هستن و دور میشن؛ احتمالاً میرن سمت خلیج.
همون طور که نشستم انقدر کش میام تا دستم برسه به ظرف شکلات روی میز، و یهدونه دارک بردارم. دستام رو حلقه میکنم دور لیوان لاجوردی پر از موکای داغ؛ گرمی لیوان رخنه میکنه به انگشتهای یخزدهی دستم و احساس خوبی بهم میده. یهقطره آب از موهام میچکه روی شونهم، کمکم سرازیر شدن همون قطره رو حس میکنم. از شونه تا سینهم رو نگاه میکنم؛ یه ردّ خیس از خودش روی بدنم باقی میذاره، تا اینکه تموم میشه.
نگران میشم که موکا بیشازحد سرد نشه؛ دوست دارم دهنم رو بسوزونه، اونقدر که زبونم چندلحظه بیحس بشه. با احتیاط یهذرهش رو میچشم؛ نه، هنوز خیلی داغه.
سرم رو برمیگردونم سمت میز کوچولوی سفیدرنگ کنار تخت، چند ثانیه نگاهم رو ثابت نگه میدارم؛ کیبورد موبایل صورتیم روشن و خاموش نمیشه؛ یعنی هنوز کسی باهام کاری نداره، یا سراغم رو نگرفته. لیوان رو محکمتر میگیرم و سرم رو بر میگردونم سمت پنجره. همین لحظه، چند نفر توی خلوت خودشون خیره شدهن به آسمون و به زندگیشون فکر میکنن؟ همین لحظه، کسی خیره شده به آسمون و با خودش فکر کنه چند نفر دیگه خیرهن به همین تصویر خاکستری محو؟
با شنیدن صدای ویبرهی موبایل به خودم میام؛ به لیوانم نگاه میکنم که بخار کمی ازش جدا میشه؛ یه جرعه میخورم و زبونم بیحس میشه. با دندونای خودم، زبون خودم رو گاز میگیرم و هیچ دردی حس نمیکنم. یه جرعهی دیگه موکا میخورم، و با چشمام دونههای ریز برف رو دنبال میکنم، که چه بیاختیار اسیر قدرت باد میشن...
یکبار هم میم گفت که نمیخواهد مثل من نوشتههایش را فقط برای خودش بنویسد در جایی گمشده، مثل این بلاگ، که هیچکس نیمنگاهی هم به آن نمیاندازد.
من سیاه میشوم گاهی؛ مدتها بود اینقدر ناامید و بیهدف نشده بودم. روزهاست دلم میخواهد کسی از لبولوچهی آویزانم شکایت کند تا بزنم زیر گریه. مدام حافظ میخوانم و کافی نیست. سعی میکنم با این و آن چند کلمه حرف بزنم و بازهم کافی نیست. پدر از اوضاع و احوالم میپرسد و میگویم خوب. "خوب" اما حقیقت نیست. هیچ چیز وجود ندارد که نگرانش باشم یا اهمیتی برایم داشتهباشد؛ هیچ، یک هیچ احمقانه و بیمعنی.
این دو روز قرار است به زشتترین حالت ممکن سپری شود؛ مثل روزهای اول ترم یک، احساس غربت میکنم. این بار اما ناامید هم هستم؛ میدانم که قرار نیست دوستانی از جنس خودم پیدا کنم، میدانم که چهارسال با همین میزان از غربت باید زنده بمانم. و این جان به لب آمده خوب میداند که بریده است؛ پای ایستادن ندارد. رهایی میخواهد. رفتن میخواهد. گفتم بفرستیدم یک جای دور. اینجا نمانم، فقط بروم هرجا که شد. اما هیچکس حرفم را جدی نگرفت. گفتند چهارسال را باش تا ببینیم چه شود. میگویم معذورم، نمیتوانم یک ماه دیگر هم بمانم. نشنیدند، یا نشنیده گرفتند.
هیچچیز نمیتواند خوشحالم کند؛ هیچ چیز خوشحالکنندهای در نظرم وجود ندارد. دنیا رنگ باخته و من مثل وصلهای ناجور، احساس سرباری میکنم. انگار حتی اکسیژنی که تنفس میکنم را از دهان دیگران ربودهام و حرام میکنم. انگار جای یک نفر آدم درستحسابی را با لاشهی بیخاصیتم اشغال کردهام. انگار ستم میکنم با بودنم و از آن بدتر، با ماندنم.
این همه سیاهی را اگر برای دیگران بنویسم، مثل یک طاعونی خواهم بود که تلوتلوخوران در خیابانهای شهر پرسه میزند و در بغل این و آن میافتد. بعضیها میترسند و پسش میزنند(که این کار بسیار درستتر است.) بعضیها دل میسوزانند و خودشان را به خطر میاندازند.
میدانم که هیچوقت اهل کمک به دیگران نبودم، اما نمیخواهم باعث زحمتشان هم بشوم. این را خوب فهمیدهام، اما نمیتوانم کاری کنم. نمیتوانم خودم را راضی کنم. نمیتوانم مثل قبل چشمانم را ببندم و ادامه دهم. شاید بهتر باشد به سیتالوپرامها تن دهم. شاید روح هم بتواند با دستکاری هورمونها کمی آرام بگیرد. شاید خواب باشم. شاید در روشنی بیدار شوم و چشمانم چیزی ببینند.