دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

« عشق یک‌طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی‌ست؛ چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی‌زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن‌که عشق دوجانبه می‌شود، باید حالت انفعالی و ساده‌ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب به گناه را بپذیریم.»



«جستارهایی در باب عشق»_آلن‌دوباتن

 مثل این‌که آخر هفته‌ها حکم عذاب این دوران را دارد. تنها حاضرِ این اتاق هستم و از پنجره٬ دفتر اساتید و کارمندان دانشکده برق را می‌بینم که از سرشب تا حالا یکی یکی چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند. چراغ بعضی‌ از اتاق‌ها هنوز روشن است؛ به نظر می‌رسد ساکنان طبقات بالاتر٬ سخت‌کوش‌تر هم باشند؛ شاید هم محل‌کار را نقطه‌ی امن‌تری برای گذر وقت می‌دانند٬ تا خانه‌ای که در آن کسی منتظرشان نیست٬ یا هست.

وقتی خودم باشم با خودم٬ می‌توانم پنجره‌ها را باز کنم تا هوای سرد تهدیدم کند. بعد لباس بپوشم و کف پاهایم را پشت زانوانم بچپانم؛ انگشتان دستم هنوز یخ‌زده‌ اند٬ و لمس کی‌برد نسبتاً گرم لپ‌تاپ احساس خوشایندی دارد.

 منتظرم که یک نفر بپرد داخل زندگی‌ام و بگوید شوخی بود. بگوید همه‌ی روزهای اخیر شوخی بود٬ یا مثلاً خواستیم ببینیم چقدر دوام می‌آوری. منتظرم همه‌ی آدم‌های خوبی که در زندگی‌ام شناخته‌ام٬ دورهم جمع شوند و مرا هم دعوت کنند٬ یکی‌یکی پشت تریبون بروند و اعلام حمایت از من کنند. بعد از اتمام مراسم هرکس نرود پیِ زندگی خودش٬ همه دورم را بگیرند و با همه‌ی صداقت و مهربانی‌شان بگویند که دیگر٬ هرگزِ هرگز رهایم نمی‌کنند. منتظرم کسی به من رو کند٬ مرا ببیند٬ جوابی‌ بدهد٬ سوالی بپرسد. 

 به اسمورف نقاشی شده روی دیوار روبه‌رو نگاه می‌کنم و این فکر به ذهنم می‌رسد٬ که شاید این خاصیت چنین مکانی‌ست٬ غربت و تنهایی از اصل باهم زاده‌شده‌اند. شاید در ورای همه‌ی این احساس‌ها و نبودن‌ها و تنها بودن‌ها٬ دلایل منطقی و مشکلاتی قابل‌حل باشد. شاید این زیاده‌خواهی‌ها از اساس به نفع من نباشد. شاید چیزی گم کرده‌ام و حواسم نیست؛ یک چیزِ ضروری که همیشه با من بوده و حالا از چشمم افتاده است. شاید...

 آدم‌ احمق بخاطر اشتباه خودش زجر می‌کشد٬ و این به معنی پیشرفت و تکامل او نیست؛ این معلول خودش است و چه‌بسا بر علت‌بودنش بی‌تاثیر نیست. و کسی که راه درست و سختی را پیش گرفته هم رنج دارد٬ اما چیزی شبیه نور٬ چیزی شبیه امید به «شدن»ها هست که در چنین مواقعی شک را از دل‌ش بگیرد. فکر می‌کنم من آدم احمقی هستم که در منجلاب اشتباه‌های شخصی خودش دست‌وپا می‌زند؛ تاریک‌ است٬ رنجور است٬ روزی از پا درمی‌آید و همه‌ی فضا و اکسیژن مصرفی‌اش را به مردم دسته‌ی دوم تقدیم می‌کند؛ شاید این درست‌ترین کاری باشد که روزی٬ جایی از دستش برآمده است.


« به این نتیجه رسیده‌بودم که کشش و جذابیت، مترادف از دست دادن هرگونه خصوصیات شخصی بود؛ خود واقعی‌ام، لزوماً در مقابل کمال معشوق، با خود در جدال بود و اصولاً ارزشی نداشت.»



«جستارهایی در باب عشق»_آلن‌دوباتن

« چیزی در حالت کلی‌اش وجود داشت که می‌خواستی آرام‌ش کنی و دلداری‌اش بدهی- یا دستت را بدهی که بگیرد.»


.I guess it was too good to be true

 امشب، آخرین tea bag میوه‌ای‌م رو از جعبه‌ش در‌آوردم، با غصه گذاشتم‌ش توی لیوان لاجوردی، یه نگاه آزمند به جعبه‌ی خوشگل خارجی‌ش انداختم، بعد با بی‌تفاوتی رفتم انداختم‌ش دور. فکرم رفت سمت روزای دل‌آرام ترم‌یک، که بارون هم می‌بارید گاهی، و چای‌میوه‌ای با کیک‌شکلاتی خوش‌حالم می‌کرد. لبخند نزدم حتی، رفتم سمت آب‌جوش و لیوان رو پُر از بخار پیچ‌پیچی کردم.

 سیف‌عزیز فرمود داروندار ما، منابع ماست، و ارتباط ما باهم، به انگیزه‌های مرتبط با همین منابع‌ه. گفت مهم نیست چقدر ازین منابع دارید، عدالت رو هم بذارید کنار-اون‌قدر عمیق‌ه که توش گم می‌شیم- اون‌چیزی که اهمیت داره مدیریت منابع‌تون هست. من سر تکون دادم. با چشماش بهم فهموند که می‌تونم به دست نامرئی اعتماد کنم. گفت چقدر درست‌ه این فکت که اگه یک نفر رو بکشید کلّ خلق رو کشتید. بابا همین حرف رو بهم زده بود. گفته‌بود و همچنین چقدر درست‌ه که اگه یک نفر رو زنده کنی انگار هزاران نفر رو زنده کردی. و زنده کردن به اشارتی‌ست شاید، به کمکی.

سیف‌جان، منابع من توی یه جزیره‌ی پرت و دورافتاده‌ست، وسّط اقیانوس. احساس نقدینگی نمی‌کنم. مدت‌هاست که کور شدم، دست‌نامرئی رو نمی‌بینم. منابع من شادیِ من‌ه، حالِ خوبِ من‌ه. اما نه عرضه می‌شه، نه تقاضا.

دوست دارم برم توی غار سنگی صخره‌های کنار دریا، با لک‌لک‌ها و مرغابی‌های سفید زندگی کنم، صبح به صبح دلُ بزنم به دریا؛ غروب به غروب جون بدم از غصه‌ی تنهایی، یا غصه‌ی لک‌لک نبودن.


نه تنها سردردمشمئزکننده دارم، بلکه مشمئز هستم. دوست داشتم تا دیروقت بیرون باشم، بدون سردرد، با حال خنثی، و بلرزم از سرما، بمیرم از سرما داخل اون پلیور سفید و پالتوی قهوه‌ای و بوت‌های بلند.

پ.م. جان، من آمدم به خراب‌شده، یک ساعت تمام برای خودم ناهار درست کردم، نشستم بیگ‌بنگ نگاه کردم و ناهارم را ذره‌ذره خوردم. تمام که شد، ذهن موقتاً آرام‌شده‌ام را سوق دادم به انتفأ‌مقدّم، برای خودم و این تک‌شرط بنیادی دادگاه تشکیل دادم‌. محکوم‌ش کردم به سطر سوم جدول، که چرابی‌شرمانه ادعا می‌کند که 

(If p(false) then q(true

عبارتی درست است؟ برای‌ش وکیل گرفتم و مرا توجیه کرد که p مسئول عواقب غلط بودنش نیست، و همین درست بودنش را در شرایط مذکور، تصدیق می‌کند. پ.م. جان، من با خودم فکر کردم و به نتیجه‌ی ترسناکی رسیدم. من در تمام عمرم تصورم می‌کردم که این عبارت غلط است. منطق من مریض بود، شاید هنوز هم باشد. انتظار من از گزاره‌ها بی‌جا بود، حقیقت و منطق با تصورات من در تضاد بوده است. شاید یکی از دلایل رنج کشیدن‌های الکی‌ام، غصه‌خوردن‌های همیشگی و احساسات متناقض‌م همین بوده است.

پ.م. جان، جلسه‌ی اول کلاس شما برای من درس یک عمر بود. و تپل بودنتان آدم را به بغل کردنتان ترغیب می‌کند. شما واقعاً شغلتان را دوست دارید؟ یا من این‌طور حس کردم؟

 صبح‌های خوابگاه خوبه، بیدار شدن توی تختِ‌بالا خوبه، وقتی الف. بگه «چای من روی گازه بردار اگه خواستی.» و مجبور نباشی ده‌دقه واسه ‌جوش اومدن آب صبر کنی، خوبه.

وقتی اولین کلاس‌ت کلّه‌ی صبح نباشه و فرصت آروم بیداروهُشیارشدن داشته باشی، خوبه. فرصتی که مثل جوهرِ حقایق، کم‌کم حل می‌شه توی چای‌نبات داغ و به خوردت می‌ره. هرروز صبح، با یه ذهن سبک‌شده بیدار می‌شی تا جوهرِ حقایق کورِت کنه.

چقدر خوب که س. از اوضاع‌م پرسید. تعریف کردم واسش و به اقتضای تجربیات‌ش بهم یاد داد که زودی واسه آدما خط‌و‌نشون نکشم، نترسونم‌شون. گفت دفه‌ی بعد. گفتم اوهوم.




بدموقع‌ترین و بدشکل‌ترین تولد عمرم بود، بدون شک. از عمر که حرف میزنم منظورم از بدو تولد تا لحظه‌ی مرگ نیست. فقط درباره‌ی اون چیزی که تا به حال اتفاق افتاده صحبت میکنم، که تا این لحظه، نوزده سال تمام‌ه.
بعد از پونزده‌سالگی فهمیدم که زمان زودتر از رشد من میگذره. هرسال غصه‌م می‌گرفت ازین‌که آدم بهتری نشدم. پارسال غصه م گرفته بود که چرا دیگه واسم مهم نیست این رشد نکردن‌ها و بهتر نشدن‌ها. امسال به خودم میگم هی ببین، وجودت به نفع هیچ‌کس نیست‌. نزدیک‌ترین‌ها صرفاً تحمل‌ت میکنن، دورتری‌ها تولدت رو تبریک میگن ‌و بعضیاشون از اوضاع و احوال‌ت می‌پرسن. اما، خودت خوب می‌دونی که توی دل‌ت چه خبره. 
رها کن بره، رئیس.

 هنوز هم، هنوز هم دلتنگم و چشمانم می‌سوزد با یادآوردن چشمانش. این روزها هیچ‌وقت تکرار نخواهد شد؛ هرگز، هرگز خودم را به چنین روزهایی برنخواهم‌گرداند. فقط می‌گذرانم، با چنگ و دندان می‌گذرانم به امید روزهای بهتر. و بدان، این جان برلب آمده بر هر دیوانگی مهر عقلانیت می‌زند؛ وای اگر روز بهتر نرسد، وای اگر به سوزش و سرخ شدن چشمانم عادت کنم، وای اگر مرده باشم و میان این مردم زندگی کنم.

ای‌کاش می‌رفتم یک‌جای دور؛ جایی شبیه مرگ.

یه زمستون سرد و خشک توی دبی یا قطر رو متصور هستم، و خودم رو که با موهای خیس تازه از حموم اومده نشستم توی تخت تماماً سفید، توی اتاق بیست‌متری طبقه سیزدهم یک هتل. از پشت دیوار شیشه‌ای روبه‌روم دونه‌های ریز برف رو می‌بینم که فقط بعضیاشون فرصت رسیدن به زمین رو پیدا می‌کنن؛ بقیه‌شون اسیر باد هستن و دور میشن؛ احتمالاً میرن سمت خلیج.

همون طور که نشستم انقدر کش میام تا دستم برسه به ظرف شکلات روی میز، و یه‌دونه دارک بردارم. دستام رو حلقه می‌کنم دور لیوان لاجوردی پر از موکای داغ؛ گرمی لیوان رخنه می‌کنه به انگشت‌های یخ‌زده‌ی دستم و احساس خوبی بهم میده. یه‌قطره آب از موهام می‌چکه روی شونه‌م، کم‌کم سرازیر شدن همون قطره رو حس می‌کنم. از شونه تا سینه‌م رو نگاه می‌کنم؛ یه ردّ خیس از خودش روی بدن‌م باقی می‌ذاره، تا اینکه تموم می‌شه.

نگران می‌شم که موکا بیش‌از‌حد سرد نشه؛ دوست دارم دهن‌م رو بسوزونه، اونقدر که زبون‌م چندلحظه بی‌حس بشه. با احتیاط یه‌ذره‌ش رو میچشم؛ نه، هنوز خیلی داغه.

سرم رو برمی‌گردونم سمت میز کوچولوی سفیدرنگ کنار تخت، چند ثانیه نگاهم رو ثابت نگه می‌دارم؛ کی‌بورد موبایل‌ صورتی‌م روشن و خاموش نمی‌شه؛ یعنی هنوز کسی باهام کاری نداره، یا سراغم رو نگرفته. لیوان رو محکم‌تر می‌گیرم و سرم رو بر می‌گردونم سمت پنجره. همین لحظه، چند نفر توی خلوت خودشون خیره شده‌ن به آسمون و به زندگی‌شون فکر می‌کنن؟ همین لحظه، کسی خیره شده به آسمون و با خودش فکر کنه چند نفر دیگه خیره‌ن به همین تصویر خاکستری محو؟

با شنیدن صدای ویبره‌ی موبایل به خودم میام؛ به لیوان‌م نگاه می‌کنم که بخار کمی ازش جدا میشه؛ یه جرعه می‌خورم و زبونم بی‌حس میشه. با دندونای خودم، زبون خودم رو گاز می‌گیرم و هیچ دردی حس نمی‌کنم. یه جرعه‌ی دیگه موکا می‌خورم، و با چشمام دونه‌های ریز برف رو دنبال می‌کنم، که چه بی‌‌اختیار اسیر قدرت باد می‌شن‌...