دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 صبح‌های خوابگاه خوبه، بیدار شدن توی تختِ‌بالا خوبه، وقتی الف. بگه «چای من روی گازه بردار اگه خواستی.» و مجبور نباشی ده‌دقه واسه ‌جوش اومدن آب صبر کنی، خوبه.

وقتی اولین کلاس‌ت کلّه‌ی صبح نباشه و فرصت آروم بیداروهُشیارشدن داشته باشی، خوبه. فرصتی که مثل جوهرِ حقایق، کم‌کم حل می‌شه توی چای‌نبات داغ و به خوردت می‌ره. هرروز صبح، با یه ذهن سبک‌شده بیدار می‌شی تا جوهرِ حقایق کورِت کنه.

چقدر خوب که س. از اوضاع‌م پرسید. تعریف کردم واسش و به اقتضای تجربیات‌ش بهم یاد داد که زودی واسه آدما خط‌و‌نشون نکشم، نترسونم‌شون. گفت دفه‌ی بعد. گفتم اوهوم.




بدموقع‌ترین و بدشکل‌ترین تولد عمرم بود، بدون شک. از عمر که حرف میزنم منظورم از بدو تولد تا لحظه‌ی مرگ نیست. فقط درباره‌ی اون چیزی که تا به حال اتفاق افتاده صحبت میکنم، که تا این لحظه، نوزده سال تمام‌ه.
بعد از پونزده‌سالگی فهمیدم که زمان زودتر از رشد من میگذره. هرسال غصه‌م می‌گرفت ازین‌که آدم بهتری نشدم. پارسال غصه م گرفته بود که چرا دیگه واسم مهم نیست این رشد نکردن‌ها و بهتر نشدن‌ها. امسال به خودم میگم هی ببین، وجودت به نفع هیچ‌کس نیست‌. نزدیک‌ترین‌ها صرفاً تحمل‌ت میکنن، دورتری‌ها تولدت رو تبریک میگن ‌و بعضیاشون از اوضاع و احوال‌ت می‌پرسن. اما، خودت خوب می‌دونی که توی دل‌ت چه خبره. 
رها کن بره، رئیس.

 هنوز هم، هنوز هم دلتنگم و چشمانم می‌سوزد با یادآوردن چشمانش. این روزها هیچ‌وقت تکرار نخواهد شد؛ هرگز، هرگز خودم را به چنین روزهایی برنخواهم‌گرداند. فقط می‌گذرانم، با چنگ و دندان می‌گذرانم به امید روزهای بهتر. و بدان، این جان برلب آمده بر هر دیوانگی مهر عقلانیت می‌زند؛ وای اگر روز بهتر نرسد، وای اگر به سوزش و سرخ شدن چشمانم عادت کنم، وای اگر مرده باشم و میان این مردم زندگی کنم.

ای‌کاش می‌رفتم یک‌جای دور؛ جایی شبیه مرگ.

یه زمستون سرد و خشک توی دبی یا قطر رو متصور هستم، و خودم رو که با موهای خیس تازه از حموم اومده نشستم توی تخت تماماً سفید، توی اتاق بیست‌متری طبقه سیزدهم یک هتل. از پشت دیوار شیشه‌ای روبه‌روم دونه‌های ریز برف رو می‌بینم که فقط بعضیاشون فرصت رسیدن به زمین رو پیدا می‌کنن؛ بقیه‌شون اسیر باد هستن و دور میشن؛ احتمالاً میرن سمت خلیج.

همون طور که نشستم انقدر کش میام تا دستم برسه به ظرف شکلات روی میز، و یه‌دونه دارک بردارم. دستام رو حلقه می‌کنم دور لیوان لاجوردی پر از موکای داغ؛ گرمی لیوان رخنه می‌کنه به انگشت‌های یخ‌زده‌ی دستم و احساس خوبی بهم میده. یه‌قطره آب از موهام می‌چکه روی شونه‌م، کم‌کم سرازیر شدن همون قطره رو حس می‌کنم. از شونه تا سینه‌م رو نگاه می‌کنم؛ یه ردّ خیس از خودش روی بدن‌م باقی می‌ذاره، تا اینکه تموم می‌شه.

نگران می‌شم که موکا بیش‌از‌حد سرد نشه؛ دوست دارم دهن‌م رو بسوزونه، اونقدر که زبون‌م چندلحظه بی‌حس بشه. با احتیاط یه‌ذره‌ش رو میچشم؛ نه، هنوز خیلی داغه.

سرم رو برمی‌گردونم سمت میز کوچولوی سفیدرنگ کنار تخت، چند ثانیه نگاهم رو ثابت نگه می‌دارم؛ کی‌بورد موبایل‌ صورتی‌م روشن و خاموش نمی‌شه؛ یعنی هنوز کسی باهام کاری نداره، یا سراغم رو نگرفته. لیوان رو محکم‌تر می‌گیرم و سرم رو بر می‌گردونم سمت پنجره. همین لحظه، چند نفر توی خلوت خودشون خیره شده‌ن به آسمون و به زندگی‌شون فکر می‌کنن؟ همین لحظه، کسی خیره شده به آسمون و با خودش فکر کنه چند نفر دیگه خیره‌ن به همین تصویر خاکستری محو؟

با شنیدن صدای ویبره‌ی موبایل به خودم میام؛ به لیوان‌م نگاه می‌کنم که بخار کمی ازش جدا میشه؛ یه جرعه می‌خورم و زبونم بی‌حس میشه. با دندونای خودم، زبون خودم رو گاز می‌گیرم و هیچ دردی حس نمی‌کنم. یه جرعه‌ی دیگه موکا می‌خورم، و با چشمام دونه‌های ریز برف رو دنبال می‌کنم، که چه بی‌‌اختیار اسیر قدرت باد می‌شن‌...





میدونم نباختم. شانسی هم نداشتم، از اول.
هیچکدوم وقتی بیشتر از همیشه لازم بود باشیم، نیستیم.

یک‌بار هم میم گفت که نمی‌خواهد مثل من نوشته‌هایش را فقط برای خودش بنویسد در جایی گمشده، مثل این بلاگ، که هیچ‌کس نیم‌نگاهی هم به آن نمی‌اندازد.

 من سیاه می‌شوم گاهی؛ مدت‌ها بود این‌قدر ناامید و بی‌هدف نشده بودم. روزهاست دلم می‌خواهد کسی از لب‌ولوچه‌ی آویزان‌م شکایت کند تا بزنم زیر گریه. مدام حافظ می‌خوانم و کافی نیست. سعی می‌کنم با این و آن چند کلمه حرف بزنم و بازهم کافی نیست. پدر از اوضاع و احوالم می‌پرسد و می‌گویم خوب. "خوب" اما حقیقت نیست. هیچ چیز وجود ندارد که نگرانش باشم یا اهمیتی برایم داشته‌باشد؛ هیچ، یک هیچ احمقانه و بی‌معنی.

این دو روز قرار است به زشت‌ترین حالت ممکن سپری شود؛ مثل روزهای اول ترم یک، احساس غربت می‌کنم. این بار اما ناامید هم هستم؛ می‌دانم که قرار نیست دوستانی از جنس خودم پیدا کنم، می‌دانم که چهارسال با همین میزان از غربت باید زنده بمانم. و این جان به لب آمده خوب می‌داند که بریده است؛ پای ایستادن ندارد. رهایی می‌خواهد. رفتن می‌خواهد. گفتم بفرستیدم یک جای دور. اینجا نمانم، فقط بروم هرجا که شد. اما هیچ‌کس حرفم را جدی نگرفت. گفتند چهارسال را باش تا ببینیم چه شود. می‌گویم معذورم، نمی‌توانم یک ماه دیگر هم بمانم. نشنیدند، یا نشنیده گرفتند.

هیچ‌چیز نمی‌تواند خوشحال‌م کند؛ هیچ چیز خوشحال‌کننده‌ای در نظرم وجود ندارد. دنیا رنگ باخته و من مثل وصله‌ای ناجور، احساس سرباری می‌کنم. انگار حتی اکسیژنی که تنفس می‌کنم را از دهان دیگران ربوده‌ام و حرام می‌کنم. انگار جای یک نفر آدم درست‌حسابی را با لاشه‌ی بی‌خاصیت‌م اشغال کرده‌ام. انگار ستم می‌کنم با بودن‌م و از آن بدتر، با ماندن‌م.

این همه سیاهی را اگر برای دیگران بنویسم، مثل یک طاعونی خواهم بود که تلوتلوخوران در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند و در بغل این و آن می‌افتد. بعضی‌ها می‌ترسند و پس‌ش می‌زنند(که این کار بسیار درست‌تر است.) بعضی‌ها دل می‌سوزانند و خودشان را به خطر می‌اندازند. 

می‌دانم که هیچ‌وقت اهل کمک به دیگران نبودم، اما نمی‌خواهم باعث زحمت‌شان هم بشوم. این را خوب فهمید‌ه‌ام، اما نمی‌توانم کاری کنم. نمی‌توانم خودم را راضی کنم. نمی‌توانم مثل قبل چشمان‌م را ببندم و ادامه دهم. شاید بهتر باشد به سیتالوپرام‌ها تن دهم. شاید روح هم بتواند با دستکاری هورمون‌ها کمی آرام بگیرد. شاید خواب باشم. شاید در روشنی بیدار شوم و چشمان‌م چیزی ببینند.

 موضوع اینه که٬ حتی اگه من مبنای توانایی‌م رو بر تصورات‌م بذارم٬ باز هم مورد قبول دنیای خارج واقع نمی‌شم.
 جمع٬ بخشی از این تصوره که اجازه نمی‌ده به اندازه‌ی کافی به دنیای خارج نزدیک‌ بشم. و فرد٬ جونش درمیاد تا خودش٬ خودش رو وارد دنیای خارج بکنه. می‌دونی چی می‌گم؟ جون‌م درمیاد. خسته‌م. هیچی نیست که بهش اعتماد کنم و پویایی بهم بده٬ هیچی نیست که وقتی نگاش کنم چشمم برق بزنه٬ بگم خودشه. هیچی نیست که دلم بخواد واسه‌ش بیدار بمونم٬ نخوابم صبح و شب٬ خوابم نیاد وسط سایت دانشکده که پره از هیجان و هیچ‌کدوم هیچ‌کاری با من ندارن. ما کِی اینقدر تنها شدیم...


دلبر بیا سوار اتوبوس شیم بریم شمال. یا جنوب.
یا بریم شمال؛ راه شمال رو شیشه بارون میزنه، عین جعبه سوزن نخه ابری که بارون میزنه...

اما من، دل بر نداشتم؛ غیر تو دلبر نداشتم.

سال‌ها دل طلب جام‌جم از ما می‌کرد، وان‌چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است٬ طلب از گم‌شدگان لب دریا می‌کرد.

مشکل خویش برِ پیر مغان بردم دوش؛ کو به تأیید نظر حلّ معما می‌کرد.

دیدم‌ش خرم و خندان٬ قدح باده به دست؛ واندر آن آینه صدگونه تماشا می‌کرد

گفتم این جامِ جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟ گفت آن روز که این گنبدِ مینا می‌کرد.

بی‌دلی در همه احوال خدا با او بود٬ او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد...

گفتم‌ش سلسله‌ی زلف بتان از پیِ چیست؟ گفت حافظ گله‌ای از دلِ شیدا می‌کرد.

 ناراحتی، غصه داشتن، غمگین بودن، مراتب مختلفی دارد. برای بالاترین مراتب آن معمولا هرکسی یک نفر را دارد که بنشیند گوش کند، دلداری بدهد، آن اواخر یک ریزه شوخی کند و بخنداند.

حالا فرض کند این حجم از غصه، این مرتبه از بیچارگی از سوی همان شخص به شما وارد شود. اینجا مقدار و مرتبه ها دوبرابر میشود. علاوه بر غصه ی اولیه، بیچارگی، تک افتادگی و ماندن گلوله های حرف و بغض در گلویتان دست به دست هم میدهند و فکرهای مسخره در ذهنتان می اندازند.

موضوع این است که من توانایی تحمل این همه را ندارم، کودکم، کوچکم، تنها شدن در تنهایی، بیش از حد سیاه است. من تحمل این همه را ندارم. 

یک. پشت کامپیوتر قابلمه‌ای سفیدرنگ برند ال‌جی نشسته و با چهار کلید سعی می‌کند توپ سنگین درون مانیتور را به تعادل دربیاورد. در هر مرحله از بازی درست مثل باقی مراحل بیش از چهارکلید در اختیار ندارد اما خسته نمی‌شود. پیروزی به معنای پایان نیست٬ به معنای شروع مرحله‌ی بعد است. هیچ‌وقت به انتها نرسید. [Ballance]

دو. یک آدم خمیری کج‌وکوله در یک شهر خمیری٬ پر از صداهای عجیب و مرموز٬ با چلنج‌های نامفهوم خمیری. هیچ‌وقت دست یک آدمیزاد به سمت‌ آدم‌خمیری حمله نبرد تا آن به شکل یک گاو خمیری یا بشقاب‌پرنده دربیاورد. اما آرزوی خودش این بود که اقلا بعد از رساندن این -مثلاً- آدم شل‌ُول به انتها٬ بتواند خرابش کند و آن را به شکل دلخواه خودش دربیاورد؛ شاید یک گاو خمیری یا بشقاب‌پرنده. اما هیچ‌وقت به انتها نرسید. [The Neverhood]

سه. هدایت یک سانتاکلاوس پیروپاتال را برعهده داشت که معلوم نبود برای جمع کردن چهارتا هدیه‌ی کریسمس چرا انقدر جان می‌کند؛ از روی ابرها می‌پرد و زیر پای غول‌ها سورتمه می‌رود و جیغ می‌کشد٬ دربرابر گلوله‌های برفی بچه‌غول‌ها جاخالی می‌دهد تا بتواند مُشت‌مُشت هدیه‌ی کریسمس جمع کند. اما به‌هرطریق٬ برای این‌جور بازی‌ها بیش از حد بزرگ شده بود و بازی طی سه‌چهار روز به انتها رسید. [SantaClause2]

چهار. یک‌ بازی فلش چهار-پنج مگابایتی؛ یک معدن‌چی بی‌دست و پا که با یک gripper قصد داشت همه‌ی جواهرات عالم را از آن خود کند. گاهی با دارایی حاصل قمار می‌کرد؛ یا یک ابزار جانبی برنده می‌شد٬ یا نمی‌شد. مراحل ترتیب سختی خاصی نداشتند٬ خودش را در محاصره‌ی چند خط کد حس می‌کرد اما هیچ انتهایی درکار نبود. مراحل دور هم می‌گشتند و آنقدر انتظارشان را بالا می‌بردند که در بهترین حالت بعد از هفت-هشت مرحله گیر بیفتی و هیچ‌وقت به جایی که «انتها» نام دارد نرسی. یک‌جور تسلسل دوّار و شاید باطل.[GoldMiner] 

پنج. چندین انتخاب وجود دارد که ۸۰٪ آن‌ها اجباری‌ست. اما کسی نمی‌گوید «اجباری» چون ریشه‌ی این کلمه «جبر» است و یک نظام آموزشی اصلاً دوست ندارد از جبر کمک بگیرد. شما خودتان با تدبر و آینده‌نگری متوجه می‌شوید که چه چیزهایی را در چه زمانی باید انتخاب کنید وگرنه بعداً -سخت- پشیمان می‌شوید. چندین تایم برای هر کلاس وجود دارد که بعد از تطبیق آن‌ها باهم متوجه می‌شوید که در بهترین حالت یک یا دو تایم با یک یا دو استاد با برنامه‌ی اجباری شما تداخل نمی‌کند. یعنی یک یا دو استاد به شما تحمیل می‌شود. غول همه‌ی مراحل این است که چون ورودی ۹۴ هستید٬ طبق قانون «اول بزرگ‌تر...»٬ آخرین گروهی هستید که انتخاب واحد می‌کنند؛ تقریباً مثل خوشه‌چین‌ها اما بازهم با محدودیت زمانی در مقیاس ثانیه٬ ته‌مانده‌ی کلاس‌ها برای شما باقی مانده و علاوه بر همه‌ی اجبارهای قبلی٬ بی‌چارگی هم تاثیر پررنگی در برنامه‌ی شما خواهد داشت. امید است که به انتها برسد. [انتخاب‌واحد ترم‌۲]