در حکمِ یک نعره٬ لب دوختن.
مثل اینکه آخر هفتهها حکم عذاب این دوران را دارد. تنها حاضرِ این اتاق هستم و از پنجره٬ دفتر اساتید و کارمندان دانشکده برق را میبینم که از سرشب تا حالا یکی یکی چراغها را خاموش کردند و رفتند. چراغ بعضی از اتاقها هنوز روشن است؛ به نظر میرسد ساکنان طبقات بالاتر٬ سختکوشتر هم باشند؛ شاید هم محلکار را نقطهی امنتری برای گذر وقت میدانند٬ تا خانهای که در آن کسی منتظرشان نیست٬ یا هست.
وقتی خودم باشم با خودم٬ میتوانم پنجرهها را باز کنم تا هوای سرد تهدیدم کند. بعد لباس بپوشم و کف پاهایم را پشت زانوانم بچپانم؛ انگشتان دستم هنوز یخزده اند٬ و لمس کیبرد نسبتاً گرم لپتاپ احساس خوشایندی دارد.
منتظرم که یک نفر بپرد داخل زندگیام و بگوید شوخی بود. بگوید همهی روزهای اخیر شوخی بود٬ یا مثلاً خواستیم ببینیم چقدر دوام میآوری. منتظرم همهی آدمهای خوبی که در زندگیام شناختهام٬ دورهم جمع شوند و مرا هم دعوت کنند٬ یکییکی پشت تریبون بروند و اعلام حمایت از من کنند. بعد از اتمام مراسم هرکس نرود پیِ زندگی خودش٬ همه دورم را بگیرند و با همهی صداقت و مهربانیشان بگویند که دیگر٬ هرگزِ هرگز رهایم نمیکنند. منتظرم کسی به من رو کند٬ مرا ببیند٬ جوابی بدهد٬ سوالی بپرسد.
به اسمورف نقاشی شده روی دیوار روبهرو نگاه میکنم و این فکر به ذهنم میرسد٬ که شاید این خاصیت چنین مکانیست٬ غربت و تنهایی از اصل باهم زادهشدهاند. شاید در ورای همهی این احساسها و نبودنها و تنها بودنها٬ دلایل منطقی و مشکلاتی قابلحل باشد. شاید این زیادهخواهیها از اساس به نفع من نباشد. شاید چیزی گم کردهام و حواسم نیست؛ یک چیزِ ضروری که همیشه با من بوده و حالا از چشمم افتاده است. شاید...
آدم احمق بخاطر اشتباه خودش زجر میکشد٬ و این به معنی پیشرفت و تکامل او نیست؛ این معلول خودش است و چهبسا بر علتبودنش بیتاثیر نیست. و کسی که راه درست و سختی را پیش گرفته هم رنج دارد٬ اما چیزی شبیه نور٬ چیزی شبیه امید به «شدن»ها هست که در چنین مواقعی شک را از دلش بگیرد. فکر میکنم من آدم احمقی هستم که در منجلاب اشتباههای شخصی خودش دستوپا میزند؛ تاریک است٬ رنجور است٬ روزی از پا درمیآید و همهی فضا و اکسیژن مصرفیاش را به مردم دستهی دوم تقدیم میکند؛ شاید این درستترین کاری باشد که روزی٬ جایی از دستش برآمده است.
- ۹۴/۱۱/۱۵
ببین آخرهفته ها برای منم عذابه به جز مواردی،بیا آخرهفته ها با هم بریم بگردیم!
(من همونم که تو کتابخوانی دیدمت،یعنی امنم،خطر ندارم!)