خویشتن نشناخت، مسکین آدمی؛ از فزونی آمد و شد در کمی...
امشب، آخرین tea bag میوهایم رو از جعبهش درآوردم، با غصه گذاشتمش توی لیوان لاجوردی، یه نگاه آزمند به جعبهی خوشگل خارجیش انداختم، بعد با بیتفاوتی رفتم انداختمش دور. فکرم رفت سمت روزای دلآرام ترمیک، که بارون هم میبارید گاهی، و چایمیوهای با کیکشکلاتی خوشحالم میکرد. لبخند نزدم حتی، رفتم سمت آبجوش و لیوان رو پُر از بخار پیچپیچی کردم.
سیفعزیز فرمود داروندار ما، منابع ماست، و ارتباط ما باهم، به انگیزههای مرتبط با همین منابعه. گفت مهم نیست چقدر ازین منابع دارید، عدالت رو هم بذارید کنار-اونقدر عمیقه که توش گم میشیم- اونچیزی که اهمیت داره مدیریت منابعتون هست. من سر تکون دادم. با چشماش بهم فهموند که میتونم به دست نامرئی اعتماد کنم. گفت چقدر درسته این فکت که اگه یک نفر رو بکشید کلّ خلق رو کشتید. بابا همین حرف رو بهم زده بود. گفتهبود و همچنین چقدر درسته که اگه یک نفر رو زنده کنی انگار هزاران نفر رو زنده کردی. و زنده کردن به اشارتیست شاید، به کمکی.
سیفجان، منابع من توی یه جزیرهی پرت و دورافتادهست، وسّط اقیانوس. احساس نقدینگی نمیکنم. مدتهاست که کور شدم، دستنامرئی رو نمیبینم. منابع من شادیِ منه، حالِ خوبِ منه. اما نه عرضه میشه، نه تقاضا.
دوست دارم برم توی غار سنگی صخرههای کنار دریا، با لکلکها و مرغابیهای سفید زندگی کنم، صبح به صبح دلُ بزنم به دریا؛ غروب به غروب جون بدم از غصهی تنهایی، یا غصهی لکلک نبودن.
- ۹۴/۱۱/۱۲
خیلی وقت بود ندیده بودمش