.You're in my veins, I can not get u out
نه تنها سردردمشمئزکننده دارم، بلکه مشمئز هستم. دوست داشتم تا دیروقت بیرون باشم، بدون سردرد، با حال خنثی، و بلرزم از سرما، بمیرم از سرما داخل اون پلیور سفید و پالتوی قهوهای و بوتهای بلند.
پ.م. جان، من آمدم به خرابشده، یک ساعت تمام برای خودم ناهار درست کردم، نشستم بیگبنگ نگاه کردم و ناهارم را ذرهذره خوردم. تمام که شد، ذهن موقتاً آرامشدهام را سوق دادم به انتفأمقدّم، برای خودم و این تکشرط بنیادی دادگاه تشکیل دادم. محکومش کردم به سطر سوم جدول، که چرابیشرمانه ادعا میکند که
(If p(false) then q(true
عبارتی درست است؟ برایش وکیل گرفتم و مرا توجیه کرد که p مسئول عواقب غلط بودنش نیست، و همین درست بودنش را در شرایط مذکور، تصدیق میکند. پ.م. جان، من با خودم فکر کردم و به نتیجهی ترسناکی رسیدم. من در تمام عمرم تصورم میکردم که این عبارت غلط است. منطق من مریض بود، شاید هنوز هم باشد. انتظار من از گزارهها بیجا بود، حقیقت و منطق با تصورات من در تضاد بوده است. شاید یکی از دلایل رنج کشیدنهای الکیام، غصهخوردنهای همیشگی و احساسات متناقضم همین بوده است.
پ.م. جان، جلسهی اول کلاس شما برای من درس یک عمر بود. و تپل بودنتان آدم را به بغل کردنتان ترغیب میکند. شما واقعاً شغلتان را دوست دارید؟ یا من اینطور حس کردم؟
- ۹۴/۱۱/۱۰