دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 خسته‌ام از همه‌چیزهایی که دیگه هیچ‌چیز نیست. ای‌کاش یک‌بار دیگه ورودی می‌شدم با یک‌دسته آدمِ جدید که زودی خوب می‌شن همه‌باهم؛ می‌شینن توی لابی سوالای احتمال رو با سلام‌و‌صلوات حل می‌کنن. یهو هزاری‌ها رو از ته جیب‌ها و کیف‌هاشون می‌کشن بیرون و یه نفر پا می‌شه می‌ره واسه همه بستنی‌بیسکویتی می‌خره. وقتی دارن بستنی می‌خورن و مجموعه دلایل ممکن لج‌کردن استاد با یک‌نفرشون رو بررسی می‌کنن، یکی یادش میاد و یادآوری می‌کنه که تا شنبه باید سه فصل تمرین احتمال رو تحویل بدن. باهم میگن اااه و بستنی‌های در دست فراموش می‌شه. 

 نگران نیستن کی بیشتر از همه خونده؛ نگران می‌شن وقتی ازت می‌پرسن خوندی؟ و میگی «دیروز حوصله نداشتم.»

 امروز اطرافم رو نگاه کردم و شنیدم، و می‌دونستم که یه‌چیزی خیلی اشتباهه؛ یه چیز ناشی از من اشتباهه که «جمع»ی نیست، یا اگه هست من عاجزم از دیدن‌ش.

 وقتی از جلوی صندلی‌های کنار راه‌پله گذشتم، ف. رو دیدم که با جدیت درس می‌خوند؛ کنار بقیه نشسته بود اما تنها درس می‌خوند. دیروز وقتی اومد بالای سرم، سرشو کج کرد و با خجالت‌زدگی بامزه‌ی خاص خودش پرسید «سخته؟»، فهمیدم که واسش مهمه. کفش‌های جدیدش همونی بود که همیشه باید می‌پوشید؛ شده بود خودِ واقعی‌ش. دوست داشتم دستمو حلقه کنم دور گردنش و درِگوشی بهش بگم لطفاً همون‌قدر که «خوب» می‌دونم‌ت، خوب باش و خوب بمون، ف. جان. اما نیست، واسه همین‌ه که بهش نزدیک نمی‌شم. این تصویر تمام‌قد-خوب رو خراب نمی‌کنم به هوسِ بیشتر شناختن. من این خود-گول‌زدن رو هم دوست دارم.

 با خودم فکر می‌کنم من باید روس یا هندی می‌شدم؛ یه روسِ بلوند و قدبلند که هوش انفورماتیکی‌ش رو از از سمت پدر، و هوش موسیقایی‌ش رو از سمت مادر به ارث برده. شاید هم یک هندی زاده در خانواده‌ای از طبقه متوسط با یک پدر مهندس و یک مادر خانه‌دار می‌شدم، که یک عموی نسبتاً جوون دنیادیده داره و اون عمو مدام واسه‌ش از خاطرات‌ جالب‌ش تعریف می‌کنه؛ از ماشینری کشورهای اروپایی و رفاه مردم تعریف می‌کنه و توی ذهن من آرزوهایی ساخته می‌شه‌ که پدرم ازشون خبر داره. سی سال پیش پدرم همین آرزوها رو توی سرش داشته اما درنهایت، دست در دست مادرم یک زندگی متوسط کارمندی ترتیب می‌ده. من بین خودم و عمو شباهت بیشتری می‌بینم؛ بابا این موضوع رو فهمیده اما ناراحت نیست، بابا از اینکه زندگی رضایت‌بخش و مفیدی داشته و داره پشیمون نیست، اما دوست داره من تحقق آرزوهای جایگزین‌شده‌ش باشم؛ آرزوهایی که واسه ممکن شدن، به فرصت یک‌نسل ‌نیاز داشتن و حالا من با همه‌ی آرزوهام، آرزوی بابام هستم.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۴
نشستیم سر کلاس احتمال و این بارون نامحتمل عجیب میباره، عجیب. و صدای رعد عجیب...
من با یک مانتو و تی شرت و البته بوت های عزیز؛ سردمه. یه طور خوبی یخ کردم...
  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۲

 تجارت به نفع همه‌ی افراد جامعه است. زیرا به همه‌ی مردم این امکان را می‌دهد که در فعالیت‌هایی که مزیت‌نسبی دارند، صاحب تخصص شوند.*


 پدرجدم داره درمیاد سر این تکالیف بی‌امون. حتی آسایش هم از خواب‌هام رخت بربسته؛ کمتر از نیم ساعت با خستگی سر گذاشتم روی بالشت و بعد خیلی اتوماتیک پاشدم اومدم پایین از تخت‌‌م. هنوز هم ۶۵درصد کارای اقتصاد و ۷۵درصد کارای آماراحتمال باقی مونده که من نمی‌رسم؛ آقا، استاد، عزیزم، بزرگوار، منابع‌ش رو ندارم. شما که می‌دونی من کم نمی‌ذارم واسه درس و کلاس‌تون؛ بیست واحده که عملاً ۱۴واحدش هر روزِ هفته کار داره. شما تالاپی دوفصل اقتصاد تکلیف می‌کنید به من درحالی که با همین حساب‌کتاب سرانگشتی هزینه‌فرصت متوجه می‌شید که سود من درگرو تخصیص منابع‌م به ریاضیات و احتمال ه. 


*مبانی علم اقتصاد، از گری‌گوری منکیو.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۹

 استاد داشت صحبت می‌کرد، درست نمی‌شنیدم؛ خوابالود بودم و با همه‌ی وجودم سعی داشتم بشنوم و بفهمم حرفای استاد عزیز خوش‌خنده رو. یهو این جمله به گوشم خورد «یا خودتون داستان تعریف کنید.» جمله‌ی خیلی معمولی داستان تعریف کردن با یک کپچر شروع کرد به جویدن روح‌م. سرم گیج رفت. پیشونی‌م رو تکیه دادم به هردو دستم و چشمامو بستم.

 احساس دورافتادگی کردم؛ از همه. همه‌ی همه. و همیشه‌. سال‌ها دورتر از همیشه...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۹

 نصف‌شب با انزجار از خواب بیدار شدم، درست مثل سه‌چهار شب گذشته. به خودم لعنت فرستادم؛ چرا این‌قدر بی‌قرارم؟

 صبح صدای همه‌ی آلارم‌ها رو می‌شنیدم اما پتو رو بالاتر کشیدم. بعد صدای بچه‌ها رو می‌شنیدم و این‌بار پتو رو تا روی گردن‌م کشیدم. دل‌تنگی توأمان با غصه کرختم کرده بود. می.خواستم سربه‌تن هیچ‌کس و هیچ‌چیر نباشه.

 منتظر موندم که همه برن. از تخت‌م پایین اومدم و قیافه‌ی داغون‌م رو توی آینه دیدم؛ اوضاع جوش‌هام داره بهتر می‌شه... امید یادم اومد. سردم شده بود؛ از نصف‌شب که از خواب پریده بودم، سرما توی تن‌م مونده بود تا حالا که مجبور بودم برم دانشگاه و احتمالاً از شدت سرما می‌لرزیدم.

 همچین مواقع پلیور سفید زیر پالتوی قهوه‌ای نجات‌بخش‌ه. چایِ یکم شیرین و کیک‌شکلاتی قبل کلاس، کیف عزیز و کفش‌های بامزه؛ هوم... دل‌م خوش‌ه به بعضی چیزا.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۵۷

 استاد بنان وقتی می‌خونه، دلم قرص می‌شه که هنوز اشتراک‌هایی با گذشته‌م دارم. وقتی ارکستر خالقی می‌نوازه و بنان می‌خونه چیزی رو که با همه‌ی وجودش می‌دونه، شک می‌کنم به زنده نبودن‌ش. 

 یادم‌ه خونه قدیمی خانواده مادری‌م، یه اتاق بزرگ واسه مهمان داشت، و ضبط‌صوت آقاجان هم توی اون اتاق، روی تاقچه بود. آقاجان صبح به صبح نوارکاست استاد بنان رو می‌ذاشت و کت‌شلوار پوشیده ازین اتاق به اون اتاق می‌رفت. بعد هم از خونه می‌رفت بیرون و دوسه‌ساعت بعد با خریدهای سفارشی مادر برمی‌گشت. اون موقع من نمی‌دونستم صدای کیه و چی می‌خونه. بعدها که دوباره اون صدا به گوشم خورد و بهم گفتن که صدای استاد بنان‌ه، یادم اومد که چه‌موقع و کجا شنیده بودم‌ش...

 شاید همین خاطرات کم‌رنگ روی علاقه‌م بی‌تأثیر نبوده؛ وقتی بنان گوش‌می‌کنم یاد هیچ‌چیز بدی نمیفتم، خسته و بی‌حوصله نمی‌شم، بعضی از کلمه‌هاش رو درست می‌شنوم و بعضی‌ش رو حدس می‌زنم، و این چیزی از خوبی شنیدن‌ش کم نمی‌کنه.


گوش‌کنید

 کجا بودم من این مدتی که حافظ باز نمی‌کردم؟ چیکار می‌کردم تمام این مدت باطل آلودگی‌م رو...

 امروز اتود بغل‌دستی‌م رو قرض کردم و چون معذب بودم، محاسباتم رو نصفه‌نیمه گذاشتم و اتودش رو برگردوندم. 

 بعد از کلاس رفتم انتشارات دانشگاه، کتابی رو که یک هفته بود قصد تهیه کردن‌ش رو داشتم، بخرم؛ تموم شده بود. کِی میاد؟ شنبه. صبح امروز استاد مهلت تحویل تکلیف‌ها رو یک هفته تمدید کرده بود، شنبه میومد یا چهارشنبه، واسم فرقی نداشت. اما معمولاًاین سوال واکنش طبیعی و تاحدی ناخودآگاه ما به جمله‌ی «تموم کردیم»ه.

 دیگه نرفتم داخل دانشگاه، حافظ رو گرفتم برم بالا، اما به طالقانی که رسیدم پیچیدم توش؛ خراب‌شده داشت منِ خسته‌ی عاطل‌وباطل رو به سمت خودش می‌کشید. رسیدم به بن‌بست خوش‌بختی، می‌تونستم حدس بزنم چقدر طولانی‌ه، اما نگاش نکردم. کپچرش کردم و گذشتم.

با دیدن لوازم‌تحریری سر چارراه، ماجرای اتود یادم اومد. رفتم از فروشنده خواهش کردم هرچی اتود داره بهم معرفی کنه؛ ایشون بر اساس قیمت کنار هم چیدشون؛ از ۲۵۰۰ تا ۱۵هزار تومن. واسم جالب شد که یه مارک آلمانی دیگه تونسته با اختلاف دوتومن رودستِ استدلر رو بیاره از لحاظ قیمت! اما هیچ‌کدوم به دلم نبود. از ۲۵۰۰ی‌ه تا ۱۵۰۰۰ی‌ه، هیچ‌کدوم به سبکی و خوشگلی و خوش‌دستیِ اتود گم‌شده‌ی خودم نبود. گفتم آقا، من زیاد گم می‌کنم. شما بفرما کدوم مناسب‌تره؟ همونی که توی دستم بود رو تٱیید کرد و باقی اتودها رو از روی پیشخوان جمع کرد. یه تراش قرمزرنگ هم گرفتم که اگه اتود جدید به دلم ننشست، با همون مدادهای قدیمی و آشنای خودم روزم رو شب کنم...

 اگه این آخرهفته بتونم خودم رو برسونم به هایده، اگه درک کنم تفاوت set function و get function و ارتباطشون با constructor function رو، یک نفس آسوده می‌کشم.

 اما دلم با ریاضی‌۲ه، دوست دارم انقدر مسئله حل کنم که خوب بشم. که وقتی استاد میگه یادتونه فلان‌جا بهمان‌چیزو داشتیم، سر به نشانه‌ی تأیید تکون بدم. آخر سر برم یه ماچ‌ش کنم بگم دیدین بقیه اشتباه می‌گفتن؟ دیدین من تلاش‌تون واسه فهموندن مطلب رو قدر می‌دونم؟ دیدین حضوری نزدین و من بازم موندم. دیدین اگه پای هندسه‌تحلیلی وسط نباشه من مشکلی ندارم؟

 گلوم از سرِ صبح درد می‌کنه. نارنگی افاقه نکرد، آخرشبی یه کلداکس مصرف می‌کنم، تا سحر چه زاید باز...

 اما بدم نمیومد مریض بشم؛ بیماری جسم توجه‌م رو از روان بیمارم میگیره و به خودش معطوف می‌کنه. بعد میتونم با یه ذهن تروتازه‌تر برگردم سراغش...

جوش‌های صورتم بهتر شده؛ «دکتر بلتر عزیز، کرم لیمویی شما دشمن رده اول این مادربه‌خطاهاست. بدین‌وسیله، مراتب سپاس و احترام خود را به عرض جناب‌عالی می‌رسانم.»


گوش‌کنید

 اگه دستِ من بود٬ الان نشسته بودم توی کتاب‌خونه دانشگاه - و مقنعه بلندم افتاده روی شونه‌هام- و بخارهای چای رو نگاه می‌کردم توی لیوان لاجوردی‌م. درحالی که برگه‌های جزوه‌ دست‌نویس ریاضی‌۲م جلوم چیده شده بود و تازه داشتم از توابع چند متغیره سر درمیاوردم.

 حالا؟ نشستم کنار دو نفری که فکر می‌کنن مبهم حرف‌ زدن‌شون باعث می‌شه که من حس نکنم از حضور بی‌فایده‌‌ی منفعل‌م توی تیم‌شون ناراضی‌ هستن. سرم درد می‌کنه. دلم می‌ره واسه مریم و نیلو؛ وقتایی که مکمل‌ترین سه‌تایی‌های دنیا بودیم توی حلّ مسائل و خوش گذروندن. سرمون هم اگه درد می‌گرفت می‌خندیدیم به مغزای خاک‌گرفته‌ی خنگ‌مون که overloading شده‌بودن. حیف که هرکدوم یه‌وری‌م این روزا...


 داشتم فکر می‌کردم چی شد که یه چیزایی یادم رفت؟ 

گردن‌م درد می‌کنه. راضی‌م که بخاطر درس دوست‌داشتنی‌م زحمت می‌کشم، درحالی که به آهنگ‌های دوست‌داشتنی گوش می‌کنم. 

س. سراغم رو گرفت؛ ازین‌که سفره‌ی دل باز نکردم متوجه می‌شه که اوضاع بهتر شده، یا اقلاً من کنار اومدم. لبخند نشست روی لبام؛ اون‌قدرا هم دورافتاده از عالمیان و آدمیان نبودم‌، یا اقلاً کنار اومدم.

بعد از مدت‌ها شطرنج بازی کردم. آخرین‌بار که بازی کرده بودم روبه‌روی میم نشسته بودم؛ هیچ حرکتی یادم نیست. می‌دونم که هرطور شده خودم رو از یک باخت زشت نجات دادم. «گرچه شاهیم، برای تو چو رُخ راست رویم.»

رفتم وسّط پیلوت طبقه اول، سرمو گرفتم بالای بالا؛ نورگیر شیروونی‌طور رو دیدم؛ دلم هوس بارون کرد.


این شهر اول صبح بی آزارتر از طول روز به نظر میرسه. آپارتمان های قد و نیم قد که چراغ های تک و توکی از طبقاتشون روشنه، و اتوبان هایی که هنوز ترافیکشون سنگین نشده، و جرثقیل هایی که هنوز به کار نیفتادن، مظلومیت عجیبی به شهر میده.

 در راستای آرزویی که کردم واسه یک شب بیشتر اینجا موندن، و البته اشتباه خودم که زودتر بلیت رزرو نکردم، هیچ بلیتی باقی نمونده. شاید جدی جدی یه شب دیگه بمونم و دوتا کلاس چهار واحدی رو از دست بدم:)) خاک‌برسرم:))

 مدتی‌ست اتفاق‌های اطراف‌م آن‌قدر عجیب‌غریب شده‌اند که فکر کردن به آن‌ها مرا به ناکجا می‌برد؛ در بیداری چنان غرق وهم و رویا می‌شوم که زمان از دست‌م در می‌رود. به خودم می‌آیم و سرزنش می‌شوم که با فکر و خیال، هیچ چیز درست نمی‌شود.

دوست داشتم فردا بجای جمعه، پنجشنبه بود. دوست داشتم یک روز بیشتر اینجا بمانم و در تخت خودم -نامحدود- بخوابم. در کشوهای اتاقم دنبال یک نشانه، یک میراث از سال‌ها قبل خودم می‌گشتم؛ کتاب‌ها، دست‌نوشته‌ها، چند چیز دیگر...

اما خوب به یاد نیاوردم که سه‌چهار سال پیش که بودم و چه آمالی داشتم. انگار از بدو تولد در همین وضع بوده‌ام و گذشته‌ای درکار نیست...

 

 اتودم توی جامدادی‌م نبود؛ گم شده. واسه دومین بار توی عمر مشترکمون گم شده و من دل توی دلم نیست. حواسم جمع نمی‌شه به کتاب، دوست دارم زودی برم دانشکده عمران‌جدید، سه طبقه برم بالا، برسم به کلاس سیصد و نمی‌دونم چند، و زانو بزنم کف اون کلاس به امید پیدا کردن اتود عزیز. چرا هنوز وسایلمو گم می‌کنم؟ چرا بزرگ نمی‌شم؟

 بابا چقدر ذوق داشت وقتی برنامه‌ی شمال رفتن‌مون رو واسم توضیح می‌داد. من خوب گوش کردم، پرسیدم انزلی دوره؟ توضیح داد که واسه رفتن به رشت باید از قزوین بریم و درمجموع ده ساعتی توی راه خواهیم بود. تایید کردم و به خودم وعده‌ی انزلی در روزهای دور دادم.

 یاد روزهایی افتادم که جز این اتاق و جز این خونه و جز این شهر تصور دیگه‌ای از محیط زندگی‌م نداشتم. و این احساس موقتی بودن هرجا، این بی‌قراری‌ها و وابستگی‌ها، مثل سم حل می‌شه توی لحظه‌هام؛ هرجا که باشم.

یارب از ابرِ هدایت برسان بارانی...