هنوز یه تمرین پدردرآر سیپل مونده و من دلم نمیخواد هیچکاری توی زندگیم کنم. نه دوست دارم بمونم اینجا نه اشتیاق زیادی واسه رفتن به خونه دارم. دوست دارم عید بشه و با مامبابا بریم خونهی این و اون؛ اقوام و خویشان رو بعد صدسال ببینم و گوش کنم به حرفای تکراریشون. هرکی پرسید دانشگاه چطوره، لبولوچهم رو اینور اونور کنم و دنبال کلمهی مناسبی بگردم که هنوز پیدا نشده.
دانشگاه چون دانشگاهه یا چون امیرکبیره یا چون رشتهم csه یا چون درک درستی از همکلاسیام ندارم یا چون اتاق شوراصنفی شرایط نوری دلنشین با آدمای دلنشین داره، هم خوب هست و هم خوب نیست. خوابگاه مطلقاً خوب نیست. تهران خوبه، غربت میکُشه آدم رو ولی خودم خواستم و میدونم این مُردن واسم خوبه. اما از معنویت خیلی دور شدم، بیریشه، بیآرزو، ناامید شدم. چارشنبه عصر توی کلاس دویستوچند دانشکده کامپیوتر، با سقف کوتاه و کلاسای دنج، فکر کردن به سوالهای المپیادطور درحالی که با همه جز بغلدستیم غریبه بودم. رفتن پای تخته و توضیح دادن الگوریتمم واسه آدمایی که نه من اونا رو تاحالا دیده بودم نه اونا منو. ولی با دقت گوش میکردن، سعی داشتن باگ توی الگوریتمم پیدا کنن و اون ۹۲ی موبور عزیز که حواسمو به اولین و آخرین المنت جمع کرد و باگمو گرفت؛ من خوشحال شدم. یهدقه آرزو کردم کامپیوتری میبودم. یادم افتاد به پوریای خودمون، تعمیم دادم به کل شوراصنفینشینان و فهمیدم که csیها هم بزرگترای خوبی دارن؛ کافیه باهاشون بجوشی. و جوشیدن با کسایی که خودشون جمع هستن واسه من سختترین کاره، اما مهربونیشون کمککنندهست.
یکشنبه که مسئول سایت بیرونم انداخت، خسته و خندان متظاهر به عصبانی تندتند رفتم شوراصنفی و بعد از یک سلامخوبی؟ لاینقطع غر زدم به آزاد. پوریا تعریف کرد که قبلا رفته دعوا و فرستادنش کمیته انضباطی، آروم شدم. اما آزاد سر شوخی داشت و درحالی که ماگش رو دو دستی چسبیده بود، خیلی ریلکس گفت که تو نه و شما، من دو برابر تو سن دارم. پوریا با چشماش یهطوری علامت داد جدی نگیرم آزادو، که خندهم گرفته بود. ولی خطابهی آزاد جدیت میطلبید؛ ادامه داد که کلید اتاقشورا دست اونه، گفتم بفرما؛ وکیل وکلای ما شمایی خب. چه نشستهای؟ گفت این صندلی مال منه. گفتم صندلی مال ماست که به عنوان حقالزحمهی وکالت تو بهت دادیمش. پوریا بیطرفانه بهم گفت اشتباه نکن، صندلی مال شما نیست؛ ۹۴یها! و خندید. منم که دستم رو شده بود خندیدم و گفتم سال دیگه که میشه! تندتند خدافظی کردم رفتم نشستم سر کلاس هایده. تمرین تغییر دادن محتوای آبجکت با operator overloading رو درست انجام دادم و هایده بالای سرم گفت که بنویسم پای تخته؛ نمیدونستم من که هنوز دو فصل دایتل رو نخوندم چطور this* یادم بود.
اگه تمرینم رو تا چارشنبه بزنم و تحویل بدم، عید عزم کامل کردن کورس جاوا میکنم و اگه بهم خوش گذشت، اندروید رو شروع میکنم. حتی اگه استاد استیوجابزنمای احتمال ترس بزرگی از درسش انداخته باشه توی دلم.
این همه آدم، این همه زندگی، این همه عرضهی کمتقاضا، این همه تقاضای کمعرضه، این همه فقدان قدرت خرید، دل شما رو نمیگیرونه؟ شاید هنوز هیچی نمیدونم. این زجر نادونیه.
شاید در تعریف بلوغ بتوانیم بگوییم، قابلیت آن که به افراد، چیزی را که مستحقش هستند، زمانی که استحقاقش را دارند بدهیم، و احساساتی که (به خودمان تعلق دارد) و باید کنترل شوند را، از آنهایی که باید بلافاصله نسبت به برانگیزانندهاش معطوف شود، جدا کنیم. نه آن که صبر کنیم و بر سر بیگناهِ ازراهرسیدهای خالی کنیم.
آقای عزیز٬ دلم هوایتان را کردهاست. درست است که احساس وقتی به قالب کلمات محدود میشود لطف و شکوه آن نازل میشود. با جملهای که گفتم به نظر میرسد دلم تا به حال هواییِ شما نبوده؛ اصلا این مفهوم را نمیرساند که دلم همیشهی هرروز٬ هوایتان را میکند و من آرامش میکنم؛ اجازه نمیدهم مزاحم اوقات شما شود. نگفتم و نگفتم و امروز٬ یکطوری دلم برایتان رفت که چشمانم سوخت. لمیده بر صندلی چوبی کافه٬ در لاک خودم فرو رفته بودم٬ نیاز داشتم حرفی بزنم یا حرفی بشنوم تا حصار فکرم شکسته شود٬ به دوستم گفتم از دود این سیگارها چشمم میسوزد. نگاهی ناباورانه اما گذرا کرد.
میم جان٬ دلم میرود برای لحظهای که بگویم٬ با امنیتخاطر به شما بگویم٬ کلمات را کنار هم بچینم و سبکسنگین کنم و دستآخر بگویم؛ که چقدر دوستتان دارم؛ چقدر دلم برایتان تنگ است؛ چقدر شما را کم دارم. محاورههایمان٬ مشاجرههایمان٬ قدم زدنمان و نشستنمان٬ صحبت کردن شما و گوش کردن من٬ اینکه شما بنوشید و من تماشا کنم٬ پیپ کشیدنتان٬ دقت کردنتان٬ میم عزیز٬ اگر بخواهم همهی افعالتان را بنویسم باید کپچرها را دانهبهدانه ریکال کنم و میدانم٬ بهقطع و بیاختیار٬ اشک از چشمانم بیرون خواهد پرید.
به اولینباری که دیدمتان فکر کردم. یادم هست که چقدر بیقرار بودم٬ بعد از ظهر یک پروپرانول خوردم٬ و یک ساعتوربع قبل از قرارمان به سمت گیشا راه افتادم. در مترو وقتی دیدم که قطار اول شلوغ بود و نتوانستم سوار شوم٬ کمی نگران شدم. قطار دوم که رسید و باز هم شلوغ بود٬ به ساعت نگاه کردم که فقط یک ساعت تا قرارمان باقی مانده بود٬ استرسم بیشتر شد. در فاصلهی رسیدن قطار بعدی -لعنت به تلفنهای بیهنگام٬ حتی اگر مادرم پشت خط باشد.- مدام به ساعت نگاه میکردم و حساب میکردم چند دقیقه تا دیدنتان فاصله دارم. قطار سوم را به ضرب و زور سوار شدم و رسیدم به توحید. اولین BRT جای کافی برای سوار شدن من داشت٬ اما ترافیکِ بیپدر اتوبان عصبیام کرده بود؛ خوب میدانستم که شما تأخیر را با هیچ عذر و بهانهای نمیپذیرید. تکست دادم که ترافیک است و دیر میرسم٬ و شما گفتید من هم دیر میرسم٬ دلگرم شدم. فکر باز رفت سمت عظمت این اتفاق؛ فقط چند دقیقه تا «بالاخره دیدن» میم٬ این بهترین رفیق پنجشش سال اخیر٬ این دستنیافتنیترین آرزویم٬ فاصله داشتم. چند دقیقه مانده بود تا تصویر شمایلتان در چشمانم بیفتد؛ صدای قشنگتان را با همان زیبایی که کلمات از دهانتان خارج میشد٬ با گوشهای خودم و بدون واسطه بشنوم؛ در یک قدمیتان بایستم و فکر کنم «چقدر محال بود این لحظه.»
خیابان گیشا را به تندی بالا میرفتم تا کمتر دیر برسم؛ معمولاً وقتی میدانم به جایی دیر میرسم٬ دیر و دیرتر برایم تفاوتی ندارد و آرامش لاکپشتوارم را برای دیرتر نرسیدن بههم نمیزنم. اما اینبار فقط دیرتر نرسیدن نبود که اهمیت داشت٬ اشتیاقم برای زودتر دیدنتان هم بود٬ و یک استرس مهارنشدنیِ عجیب.
رسیدم٬ وارد پارک شدم و به سمت عمارتی که شبیه یکی از پاساژهای خیابان آمادگاه خودمان بود٬ قدم زدم. مدام فکر میکردم که لحظهی دیدنتان خیلی نزدیک است٬ هر آدمی که میدیدم از دور میآید٬ ممکن بود میم باشد؛ میم٬ آن دستنیافتنیترینِ پنجششسال اخیر. قدم میزدم و استرسم کمتر میشد؛ معمولا قدم زدن حالم را -چه خوب و چه بد- متعادل میکند. زنگ زدید و با شرمندگی خاص خودتان گفتید که در ترافیک ماندهاید و معلوم نیست چهموقع برسید. حتی یکبار دیگر که زنگ زدید گفتید هیچوقت نمیرسید و من برگردم بروم. گفتم که نگران نباشید٬ منتظرتان میمانم. گفتم که من برای دیدن شما آمدهام و تا نبینمتان برنمیگردم. باز هم قدم زدم٬ در آن پارک نسبتاً تاریک و نسبتاً خلوت٬ و هوای نسبتاً سرد نیمهی آبانماه٬ قدم میزدم و به چند دقیقهی بعد فکر میکردم؛ به عظمت اتفاقی که در شُرف رخ دادن بود؛ «بالاخره دیدن» میم.
جعبهی پیتزای گرم را در دستانم گرفته بودم و منتظر بودم که بیایید. این تأخیر برای من خوب بود؛ فرصت کردم برای دیدنتان لحظهها را با قدمهایم بشمارم و آرامتر شوم. آنقدر ایستادم و اطراف را نگاه کردم تا غیرمنتظرهترین فرد آن دوروبر صدایم زد. خدای من؛ مردی بلندقد٬ با کتسیاه و شلوار سیاه و کفشهای مردانه٬ لنگلنگان با عصایی در دست٬ پیشانی بلند٬ موهای بلند که دوتارش افتاده بر پیشانی و ریشوسبیلی که به درستترین اندازهی ممکن بود٬ از عرض خیابان نسبتاً تاریک میگذشت و به طرفم میآمد؛ نور رستوران پشت سرش باعث شده بود سایهی بلندش برروی من بیفتد و این اولین برخورد من با جزئی از او بود؛ بابالنگدرازِ من. یادم نیست سلام کردم یا نه٬ با دیدن عصا و نحوهی راه رفتنتان زبانم بند آمده بود؛ یکعالم سوال و غصه همزمان به ذهنم هجوم آورده بود و شما لبخند میزدید. دست دادیم؛ این دومین برخورد من با جزئی از شما بود. شروع کردیم به قدم زدن و همزمان احوالپرسیچهخبر؛ در ذهنم گذشت «چقدر محال بود این لحظه». پرسیدم که چه بر سرتان آمده و با تکنیکهای خاص خودتان از جواب دادن طفره رفتید. اما دو بارِ دیگر پرسیدم. اصلاً آراموقرار نداشتم از لحظهای که عصابهدست دیدمتان. و شما در آخر توضیح دادید؛ غصهام گرفته بود که نبودم وقت آن اتفاق. اردیبهشت بود که یکی از آن محو شدنهای عجیبتان با تنفر و بیتفاوتی توأمان به سرم آمده بود و تا آبان از شما بیخبر بودم. حالا نه تنها شما را برای اولین بار ملاقات کرده بودم٬ بلکه از دیدنتان با آن حال شوکه و غمگین شدهبودم.
برای خوردن پیتزا امر کردید به رستورانی برویم که این پیتزا را از آنجا نگرفته بودم٬ و من گفتم که این کار منطقی نیست. حرف حرفِ شما بود و بههرحال رفتیم نشستیم. شما قهوه و کیک سفارش دادید. آن پیتزای معمولی وقتی بین من و شما قرار گرفته بود خاص شده بود؛ آنقدر خاص که شکل تکههای مستطیلیشکلش و دانههای زرد ذرت خوب یادم هست.
با پررویی گفتم که ۹ شب باید برگردم خوابگاه و شما باید مرا برسانید تا جایی از مسیر؛ غریبهای بودید که آشنا هم بود٬ میتوانستم راحت با شما حرف بزنم٬ اما ترس داشتم٬ هنوز ظاهر غریبهای بودید که پنجشش سال بود میشناختمش؛ حال عجیبی داشتم آقای عزیز؛ حسی که فکر کردن به آن هنوز دلم را میلرزاند.
ترافیک بود٬ خودتان را سرزنش کردید که یکساعتی تأخیر داشتهاید٬ برای من از دختر دستفروشی که با گلهای نرگس به سمتمان میآمد٬ یک دستهگل خریدید و به سمت من دراز کردید؛ گفتم که نمیتوانم بگیرمش. گفتید چرا؟ برای من خریده بودید و من نمیتوانستم با یک دسته گل نرگس به خرابشده برگردم؛ کمی احساس شرمندگی کردم؛ محبت شما بیحساب بود٬ تأخیرتان برای من اهمیت چندانی نداشت؛ بالاخره دیده بودمتان و این همهی چیزی بود که در لحظه به آن فکر میکردم.
با شما خداحافظی کردم و با مترو -که حالا خلوت شده بود- به خوابگاه برگشتم. شما باز هم تکست دادید که بابت تأخیرتان ناراحت هستید٬ و من باز دلداریتان دادم که اصلاً نگران نباشید؛ در کنار این پنجشش سال تأخیر٬ این یک ساعت اصلاً به چشمم نمیآمد. خدای من! میم؛ این عزیزترین را بالاخره دیده بودم؛ آنشب٬ آرزویم- دستنیافتنیترین آرزوی پنجششسال اخیرم- به حقیقت پیوسته بود و نمیدانستم با نیمهی دیگر زندگیام چه کنم...
(هیچ آهنگی لیاقت این نوشته را نداشت٬ جز این آرامشبخشترین و بیقرارکنندهترین؛ صدای پنجههای شما که روی سیمها میرقصند و آرشهای که در دست شماست و بین خرک و گریف ویولنتان میلغزد.)
شب دیروقت با بیمیلی خودم را به خواب میزنم، به سریالها و ساوندکلاود و پینترست چنگ میزنم، مباد لحظهای خودم را به حال خودم واگذارم تا از درون بپاشم. اما بنای ذهن و دل ما سستتر از اینهاست؛ روی تیرگی سقف سفید اتاق کپچرها را یکی پس از دیگری فراخوانی میکنند. میچرخم به پهلو، روبه پنجره و سه نفر دیگر که پتوها را تا زیر گردن بالا کشیدهاند و آرام، نفس میکشند. دستم را گره میکنم دور میلهی تخت. همان میلهای که قرار است اگر در خواب، حالِخوب را دیدم که از زندگیام میرود و من خواستم به دنبالش بدوم، مانعم بشود و جانم را نجات دهد.
هرشب داستان به خواب رفتنم همین است و هرصبح، با حالی که دیگر خوب نیست، چشم باز میکنم. خستگی در ذهن و بدنم باقی مانده و تقلا میکنم باز هم بخوابم. از طرف دیگر ترس از ادامهی خوابهای ناخوشایند، میل خوابیدن را از بین میبرد.
امروز برای اولین بار در این ترم خواب ماندم؛ ۸:۰۸ بیدار شدم و با خودم فکر کردم غیبت را ترجیح میدهم به دیر رفتن و سرزنشهای تکراری و بیرحمانهی استاد. وقتی برایم مهم است که در کلاسی حضور داشته باشم اما خواب بمانم، طوری خجالتزده میشوم که کل روز نمیتوانم از فکرش خلاص شوم. مثل حالا، انگار با نوشتنش و گفتنش به این و آن، احساس شرمندگیام با آنان تقسیم میشود.
از وقتی مشکل خوابها و اعصاب خرابم برایم مسلّم شده، راک و متال زیاد گوش میکنم؛ عربدهها برایم معنا پیدا کرده، برخلاف قدیم، انگار تسکینم میدهد فریادهای بیامان و درامهای جیغجیغو.
چهبسا حقیقت این است که تا کسی ندیدهباشدمان، وجود نداریم؛ نمیتوانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد. و در یک کلام، کاملاً زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم.
... استاندال نوشت «انسان میتواند در تنهایی همهچیز بهدست آورد، الا شخصیت»، منظورش این بود که شخصیت در ذاتش، واکنش دیگران است به گفتار و اعمال ما.
...برچسب زدن دیگران معمولاً فرایند ساکتی است. اغلب ما را به پذیرش نقشها مجبور نمیکنند، بلکه رفتاری میکنند که آن نقشها را از طریق واکنششان میپذیریم. که درنتیجه، مانع میشوند فراتر از قالبی که برای ما در نظر گرفتهاند، حرکت کنیم.
امروز عصر یک ربع حضور بههم رساندیم توی کلاس و استاد اقتصاد نیومد. من هم فرصت رو غنیمت شمردم و خیز بردم سمت خیام ۰۱۰، ادبیات به بیان دکتر مؤذنی عزیز. خیره بودم به چشماش و دهانی که ازش دُر میریخت؛ خوب گوش میکردم. دوست نداشتم تموم بشه؛ این عادت بد فکر کردن به انتها دست از سرم برنمیداره. همین که در لحظه بخوام به لحظه فکر کنم، منو نگران انتها میکنه. کلاس تموم شد. همراه ب. از راهروی باریک منتهی به در پشتی خیام میرفتیم بیرون. بالاخره به آقایی که جلوی ما راه میرفت و پنج ثانیه بود که با دقت به حرکاتش سعی داشتم بفهمم در کولهش رو عمدا باز نگه داشته یا حواسش نیست، گفتم کیفتون بازه؛ نمیدونم هول شد، یاد اتفاق مشابهی افتاد، یا هرچی، ایستاد زیپ کیفش رو ببنده اما تشکر نکرد.
یادم نیست با ب. درباره چی صحبت میکردیم، اما خوب یادمه کپچر به چشم اومدن اونیکی میم از بین جمعیتی که کنجکاو به پانلهای سیاسی نگاه میکردن رو؛ سهنفر بودن که یکیشون درحال جدا شدن از دوتای دیگه بود. وقتی داشتم میرفتم سمتش میم هم منو دید و واسهی هم دست تکون دادیم؛ این کاریه که توی اماکن رسمی انجام میدیم عوضِ دستدادن؛ دستت رو از آرنج خم میکنی تا موازی سر و گردن قرار بگیره، و درحالی که فقط یکقدمی دوستت ایستادی دستت رو از موضع مچ دیوانهوار تکون میدی و سلاماحوااپرسی میکنی.
پرسید اوضاع چطوره؟ انگار تاحالا به اوضاع فکر نکرده بودم؛ نمیتونستم جواب قاطع بدم. پس بلندبلند بررسی کردم؛ درسا بهتر شده چون تخصصیتر به نظر میاد و به چرندیِ درسای ترمیک نیست. اما درکل، نه خوب نیست. درس زیاده و وقت کم.
گفت انقدر نرو کافه، وقت پیدا میکنی. گفتم نمیرم باباجان:) گفت همین لمیز که میری، نرو اینقدر. گفتم نه من لمیز نمیرم. شما داری یهدستی میزنیها پدر!
صدای آژیر آمبولانس قراضهی دانشگاه اومد که باعجله داشت میرفت بیرون از دانشگاه. توجهمون رو گرفت اما باز برگشتیم به صحبت. بعداً فهمیدم که مریض اون آمبولانس یک کارگر بود که به مرگ درازی دچار شده؛ به اندازهی جیغ زدن طی سقوط از هشت طبقه، و چقدر درد...
بعد به ب. گفتم که دیدن صورت خوشگل حالمو خوب میکنه. ب. گفت فقط صورت خوشگل؟ گفتم آره حتی غریبههای توی خیابون که از روبهروشون میگذرم. گفت چه عجیب. واسش تعریف کردم کپچر نشستن میم روی نیمکت پارکعمران زیر نور آفتاب زمستون، با اون موهای طلایی و چشمهای سبز و سیبسبزی که توی دستش بود. ایمان آورد به حرفم. گفتم ولی ترم آخرشه، داره میره. میدونی ب.؟ خوبا دارن میرن. وقتی میدونیم که دارن میرن، عزیزتر هم میشن.
گفت خیلی خوشم میاد از این آدمایی که اینقدر مصمم به سمت هدفشون میرن.
نیمساعت بود که بخاطر آلارم لاینقطع دیندارها بیدار بودم. یک ربع به هفت پا شدم از تخت اومدم پایین؛ تنها کاریه که بعد از اینهمه تکرار هنوز هم با احتیاط دفعهی اول انجامش میدم. سوییشرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون از سوئیت. از دیشب تصمیم گرفتهبودم صبح چک کنم در سالن ورزش باز هست یا نه. منظورم از سالن دوتا فضای سیمتریه که به صورت L کنارهم قرار گرفتن؛ به نظر میاد اولش دوتا اتاق بوده که بعد دیوار بینشون رو خراب کردن، داشتن دوتا در به بیرون این نظریه رو تأیید میکنه.
هوای دمصبح به طرز غریبی سرده. سه طبقه رو از راهپله رفتم پایین و باز هم رفتم پایین تا به زیرزمین نسبتاً مخوف ساختمون برسم. چراغای سالن ورزش روشن بود، درش هم باز. شروع کردم به دویدن. ده دور دویدم و از شنیدن صدای جون کندن قلبم لذت میبردم.
نیمساعت ورزش کردم و رفتم بالا به قصد صبحونهی موردعلاقهم، که فهمیدم عسل عزیز تموم میشه امروز. و عسل از چیزهاییه که خوبش رو فقط باید از خونه بیارم. به خریدن مربا فکر کردم اما تصویر جوشهای مادربهخطا اومد جلوی چشمم؛ منصرف شدم.
دوش سر صبح رو گرفتم درحالی که خیالم از بابت زمان راحت بود.
به موقع به کلاس رسیدم. درس رو یاد گرفتم؛ نگران احتمال نبودم؛ کل سه روز اخیر درحال رسیدگی به تکالیفش بودم، مستحق آرامش امروز بودم و اینها به زکاتم دادند. و حدس بزن چی شد؟ استادجان تکلیفها رو تحویل نگرفتن. دلم سوخت اما ناراحت نبودم؛ متوجه شده بودم که هنوز هیچی بلد نیستم -و این دلیل اصلی تکلیف دادنه.
بعد نوبت ریاضیه. فعلا سردرد امون نمیده، اما بالاخره نوبتش شده و میرم سراغش.
با وجود صبحونهی رضایتبخشی که ساعت ۹ خوردم، سه ساعت بعد گرسنهم شد و عزم کوکوسبزی کردم. به آشپزخونه که رسیدم ایدهم رو به پاستا با سس قارچ و فلان تغییر دادم. یک نیمه همبرگری هم مدتها داشتم و تصمیم گرفتم کار اون رو هم یکسره کنم. چهل دقیقه مشغول پختن ملغمهی مذکور بودم و وقتی ترکیب نهایی رو ریختم توی ظرف، دلم نمیخواست بخورمش. رفتم نشستم روی پشتبوم، آفتاب یهجوری میزد میسوزوند که انگارنهانگار زمستونه. اول سیبزمینیها رو خوردم، بعد قارچها و هرازگاهی یهدونه پاستا بینشون. همبرگر و ۹۰درصد پاستایی که پخته بودم باقی موند. ریختم توی سطلِ تا خرخره پُر آشپزخونه. حالم از غذا بههم میخورد. هنوزم همونطورم. گرسنمه و حالم از چیزی که خوردم و نخوردم بههم میخوره. شاید اگه تغییر عقیده نمیدادم و الان کوکوسبزی میخوردم چنین حسی بهم دست نمیداد. نششتم فکر کردم چه غذایی از کجا بگیرم که توی ذهنم حالم ازش بهم نمیخوره؛ هیچی. حتی غذاهای مامان. قبلاً هم اینطوری شدم. اون موقعها بابا کلی نازمو میکشید و ریزریز طی دو سه روز اشتهام رو برمیگردوند. نکتهی کلیدی این روشش «دوغ» بود. با غذاهای ساده و دوغ شروع میکرد و به سمت غذاهای پیچیدهی موردعلاقهم پیش میرفت. حالا، اینجا، نوبادی گیوز عهشّیت.
خستهام از همهچیزهایی که دیگه هیچچیز نیست. ایکاش یکبار دیگه ورودی میشدم با یکدسته آدمِ جدید که زودی خوب میشن همهباهم؛ میشینن توی لابی سوالای احتمال رو با سلاموصلوات حل میکنن. یهو هزاریها رو از ته جیبها و کیفهاشون میکشن بیرون و یه نفر پا میشه میره واسه همه بستنیبیسکویتی میخره. وقتی دارن بستنی میخورن و مجموعه دلایل ممکن لجکردن استاد با یکنفرشون رو بررسی میکنن، یکی یادش میاد و یادآوری میکنه که تا شنبه باید سه فصل تمرین احتمال رو تحویل بدن. باهم میگن اااه و بستنیهای در دست فراموش میشه.
نگران نیستن کی بیشتر از همه خونده؛ نگران میشن وقتی ازت میپرسن خوندی؟ و میگی «دیروز حوصله نداشتم.»
امروز اطرافم رو نگاه کردم و شنیدم، و میدونستم که یهچیزی خیلی اشتباهه؛ یه چیز ناشی از من اشتباهه که «جمع»ی نیست، یا اگه هست من عاجزم از دیدنش.
وقتی از جلوی صندلیهای کنار راهپله گذشتم، ف. رو دیدم که با جدیت درس میخوند؛ کنار بقیه نشسته بود اما تنها درس میخوند. دیروز وقتی اومد بالای سرم، سرشو کج کرد و با خجالتزدگی بامزهی خاص خودش پرسید «سخته؟»، فهمیدم که واسش مهمه. کفشهای جدیدش همونی بود که همیشه باید میپوشید؛ شده بود خودِ واقعیش. دوست داشتم دستمو حلقه کنم دور گردنش و درِگوشی بهش بگم لطفاً همونقدر که «خوب» میدونمت، خوب باش و خوب بمون، ف. جان. اما نیست، واسه همینه که بهش نزدیک نمیشم. این تصویر تمامقد-خوب رو خراب نمیکنم به هوسِ بیشتر شناختن. من این خود-گولزدن رو هم دوست دارم.
با خودم فکر میکنم من باید روس یا هندی میشدم؛ یه روسِ بلوند و قدبلند که هوش انفورماتیکیش رو از از سمت پدر، و هوش موسیقاییش رو از سمت مادر به ارث برده. شاید هم یک هندی زاده در خانوادهای از طبقه متوسط با یک پدر مهندس و یک مادر خانهدار میشدم، که یک عموی نسبتاً جوون دنیادیده داره و اون عمو مدام واسهش از خاطرات جالبش تعریف میکنه؛ از ماشینری کشورهای اروپایی و رفاه مردم تعریف میکنه و توی ذهن من آرزوهایی ساخته میشه که پدرم ازشون خبر داره. سی سال پیش پدرم همین آرزوها رو توی سرش داشته اما درنهایت، دست در دست مادرم یک زندگی متوسط کارمندی ترتیب میده. من بین خودم و عمو شباهت بیشتری میبینم؛ بابا این موضوع رو فهمیده اما ناراحت نیست، بابا از اینکه زندگی رضایتبخش و مفیدی داشته و داره پشیمون نیست، اما دوست داره من تحقق آرزوهای جایگزینشدهش باشم؛ آرزوهایی که واسه ممکن شدن، به فرصت یکنسل نیاز داشتن و حالا من با همهی آرزوهام، آرزوی بابام هستم.
نشستیم سر کلاس احتمال و این بارون نامحتمل عجیب میباره، عجیب. و صدای رعد عجیب... من با یک مانتو و تی شرت و البته بوت های عزیز؛ سردمه. یه طور خوبی یخ کردم...
تجارت به نفع همهی افراد جامعه است. زیرا به همهی مردم این امکان را میدهد که در فعالیتهایی که مزیتنسبی دارند، صاحب تخصص شوند.*
پدرجدم داره درمیاد سر این تکالیف بیامون. حتی آسایش هم از خوابهام رخت بربسته؛ کمتر از نیم ساعت با خستگی سر گذاشتم روی بالشت و بعد خیلی اتوماتیک پاشدم اومدم پایین از تختم. هنوز هم ۶۵درصد کارای اقتصاد و ۷۵درصد کارای آماراحتمال باقی مونده که من نمیرسم؛ آقا، استاد، عزیزم، بزرگوار، منابعش رو ندارم. شما که میدونی من کم نمیذارم واسه درس و کلاستون؛ بیست واحده که عملاً ۱۴واحدش هر روزِ هفته کار داره. شما تالاپی دوفصل اقتصاد تکلیف میکنید به من درحالی که با همین حسابکتاب سرانگشتی هزینهفرصت متوجه میشید که سود من درگرو تخصیص منابعم به ریاضیات و احتمال ه.