.I'm afraid of future
با وجود صبحونهی رضایتبخشی که ساعت ۹ خوردم، سه ساعت بعد گرسنهم شد و عزم کوکوسبزی کردم. به آشپزخونه که رسیدم ایدهم رو به پاستا با سس قارچ و فلان تغییر دادم. یک نیمه همبرگری هم مدتها داشتم و تصمیم گرفتم کار اون رو هم یکسره کنم. چهل دقیقه مشغول پختن ملغمهی مذکور بودم و وقتی ترکیب نهایی رو ریختم توی ظرف، دلم نمیخواست بخورمش. رفتم نشستم روی پشتبوم، آفتاب یهجوری میزد میسوزوند که انگارنهانگار زمستونه. اول سیبزمینیها رو خوردم، بعد قارچها و هرازگاهی یهدونه پاستا بینشون. همبرگر و ۹۰درصد پاستایی که پخته بودم باقی موند. ریختم توی سطلِ تا خرخره پُر آشپزخونه. حالم از غذا بههم میخورد. هنوزم همونطورم. گرسنمه و حالم از چیزی که خوردم و نخوردم بههم میخوره. شاید اگه تغییر عقیده نمیدادم و الان کوکوسبزی میخوردم چنین حسی بهم دست نمیداد. نششتم فکر کردم چه غذایی از کجا بگیرم که توی ذهنم حالم ازش بهم نمیخوره؛ هیچی. حتی غذاهای مامان. قبلاً هم اینطوری شدم. اون موقعها بابا کلی نازمو میکشید و ریزریز طی دو سه روز اشتهام رو برمیگردوند. نکتهی کلیدی این روشش «دوغ» بود. با غذاهای ساده و دوغ شروع میکرد و به سمت غذاهای پیچیدهی موردعلاقهم پیش میرفت. حالا، اینجا، نوبادی گیوز عهشّیت.
- ۹۴/۱۲/۰۷