دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

آقای عزیز٬ دلم هوایتان را کرده‌است. درست است که احساس وقتی به قالب کلمات محدود می‌شود لطف و شکوه آن نازل می‌شود. با جمله‌ای که گفتم به نظر می‌رسد دلم تا به ‌حال هواییِ شما نبوده؛ اصلا این مفهوم را نمی‌رساند که دلم همیشه‌ی هرروز٬ هوایتان را می‌کند و من آرام‌ش می‌کنم؛ اجازه نمی‌دهم مزاحم اوقات شما شود. نگفتم و نگفتم و امروز٬ یک‌طوری دلم برایتان رفت که چشمانم سوخت. لمیده بر صندلی چوبی کافه٬ در لاک خودم فرو رفته بودم٬ نیاز داشتم حرفی بزنم یا حرفی بشنوم تا حصار فکرم شکسته شود٬ به‌ دوست‌م گفتم از دود این سیگارها چشمم می‌سوزد. نگاهی ناباورانه اما گذرا کرد.

 میم جان٬ دلم می‌رود برای لحظه‌ای که بگویم٬ با امنیت‌خاطر به شما بگویم٬ کلمات را کنار هم بچینم و سبک‌سنگین کنم و دست‌آخر بگویم؛ که چقدر دوستتان دارم؛ چقدر دلم برایتان تنگ است؛ چقدر شما را کم دارم. محاوره‌هایمان٬ مشاجره‌هایمان٬ قدم زدنمان و نشستن‌مان٬ صحبت کردن شما و گوش کردن من٬ اینکه شما بنوشید و من تماشا کنم٬ پیپ کشیدنتان٬ دقت کردنتان٬ میم عزیز٬ اگر بخواهم همه‌ی افعالتان را بنویسم باید کپچرها را دانه‌به‌دانه ری‌کال کنم و می‌دانم٬ به‌قطع و بی‌اختیار٬ اشک‌ از چشمانم بیرون خواهد پرید.
 به اولین‌باری که دیدمتان فکر کردم. یادم هست که چقدر بی‌قرار بودم٬ بعد از ظهر یک پروپرانول خوردم٬ و یک ساعت‌وربع قبل از قرارمان به سمت گیشا راه افتادم. در مترو وقتی دیدم که قطار اول شلوغ بود و نتوانستم سوار شوم٬ کمی نگران شدم. قطار دوم که رسید و باز هم شلوغ بود٬ به ساعت نگاه کردم که فقط یک ساعت تا قرارمان باقی مانده بود٬ استرس‌م بیشتر شد. در فاصله‌ی رسیدن قطار بعدی -لعنت به تلفن‌های بی‌هنگام٬ حتی اگر مادرم پشت خط باشد.- مدام به ساعت نگاه می‌کردم و حساب می‌کردم چند دقیقه تا دیدنتان فاصله دارم. قطار سوم را به ضرب و زور سوار شدم و رسیدم به توحید. اولین BRT جای کافی برای سوار شدن من داشت٬ اما ترافیکِ بی‌پدر اتوبان عصبی‌ام کرده بود؛ خوب می‌دانستم که شما تأخیر را با هیچ عذر و بهانه‌ای نمی‌پذیرید. تکست دادم که ترافیک است و دیر می‌رسم٬ و شما گفتید من هم دیر می‌رسم٬ دل‌گرم شدم. فکر باز رفت سمت عظمت این اتفاق؛ فقط چند دقیقه تا «بالاخره دیدن» میم٬ این بهترین رفیق پنج‌شش سال اخیر٬ این دست‌نیافتنی‌ترین آرزویم٬ فاصله داشتم. چند دقیقه مانده بود تا تصویر شمایل‌تان در چشمانم بیفتد؛ صدای قشنگ‌تان را با همان زیبایی که کلمات از دهان‌تان خارج می‌شد٬ با گوش‌های خودم و بدون واسطه بشنوم؛ در یک قدمی‌تان بایستم و فکر کنم «چقدر محال بود این لحظه.» 
 خیابان گیشا را به تندی بالا می‌رفتم تا کمتر دیر برسم؛ معمولاً وقتی می‌دانم به جایی دیر می‌رسم٬ دیر و دیرتر برای‌م تفاوتی ندارد و آرامش‌ لاک‌پشت‌وارم را برای دیرتر نرسیدن به‌هم نمی‌زنم. اما این‌بار فقط دیرتر نرسیدن نبود که اهمیت داشت٬ اشتیاق‌م برای زودتر دیدن‌تان هم بود٬ و یک استرس مهارنشدنیِ عجیب.
 رسیدم٬ وارد پارک شدم و به سمت عمارتی که شبیه یکی از پاساژهای خیابان آمادگاه خودمان بود٬ قدم زدم. مدام فکر می‌کردم که لحظه‌ی دیدن‌تان خیلی نزدیک است٬ هر آدمی که می‌‌دیدم از دور می‌آید٬ ممکن بود میم باشد؛ میم٬ آن دست‌نیافتنی‌ترینِ پنج‌شش‌سال اخیر. قدم می‌زدم و استرسم کمتر می‌شد؛ معمولا قدم زدن حالم را -چه خوب و چه بد- متعادل می‌کند. زنگ زدید و با شرمندگی خاص خودتان گفتید که در ترافیک مانده‌اید و معلوم نیست چه‌موقع برسید. حتی یک‌بار دیگر که زنگ زدید گفتید هیچ‌وقت نمی‌رسید و من برگردم بروم. گفتم که نگران نباشید٬ منتظرتان می‌مانم. گفتم که من برای دیدن شما آمده‌ام و تا نبینمتان برنمی‌گردم. باز هم قدم زدم٬ در آن پارک نسبتاً تاریک و نسبتاً خلوت٬ و هوای نسبتاً سرد نیمه‌ی آبان‌ماه٬ قدم می‌زدم و به چند دقیقه‌ی بعد فکر می‌کردم؛ به عظمت اتفاقی که در شُرف رخ دادن بود؛ «بالاخره دیدن» میم. 
 جعبه‌ی پیتزای گرم را در دستانم گرفته بودم و منتظر بودم که بیایید. این تأخیر برای من خوب بود؛ فرصت کردم برای دیدن‌تان لحظه‌ها را با قدم‌هایم بشمارم و آرام‌تر شوم. آن‌قدر ایستادم و اطراف را نگاه کردم تا غیرمنتظره‌ترین فرد آن دوروبر صدایم زد. خدای من؛ مردی بلندقد٬ با کت‌سیاه و شلوار سیاه و کفش‌های مردانه٬ لنگ‌لنگان با عصایی در دست٬ پیشانی بلند٬ موهای بلند که دوتارش افتاده بر پیشانی و ریش‌وسبیلی که به‌ درست‌ترین اندازه‌ی ممکن بود٬ از عرض خیابان نسبتاً تاریک می‌‌گذشت و به طرفم می‌آمد؛ نور رستوران پشت سرش باعث شده بود سایه‌ی بلندش برروی من بیفتد و این اولین برخورد من با جزئی از او بود؛ بابالنگ‌درازِ من. یادم نیست سلام کردم یا نه٬ با دیدن عصا و نحوه‌ی راه رفتن‌تان زبانم بند آمده بود؛ یک‌عالم سوال و غصه همزمان به ذهنم هجوم آورده بود و شما لبخند می‌زدید. دست دادیم؛ این دومین برخورد من با جزئی از شما بود. شروع کردیم به قدم زدن و همزمان احوال‌پرسی‌چه‌خبر؛ در ذهنم گذشت «چقدر محال بود این لحظه». پرسیدم که چه بر سرتان آمده و با تکنیک‌های خاص خودتان از جواب دادن طفره رفتید. اما دو بارِ دیگر پرسیدم. اصلاً آرام‌وقرار نداشتم از لحظه‌ای که عصابه‌دست دیدمتان. و شما در آخر توضیح دادید؛ غصه‌ام گرفته بود که نبودم وقت آن اتفاق. اردیبهشت‌ بود که یکی از آن محو شدن‌های عجیبتان با تنفر و بی‌تفاوتی توأمان به سرم آمده بود و تا آبان از شما بی‌خبر بودم. حالا نه تنها شما را برای اولین بار ملاقات کرده بودم٬ بلکه از دیدن‌تان با آن حال شوکه و غمگین شده‌بودم.
برای خوردن پیتزا امر کردید به رستورانی برویم که این پیتزا را از آنجا نگرفته بودم٬ و من گفتم که این کار منطقی نیست. حرف حرفِ شما بود و به‌هرحال رفتیم نشستیم. شما قهوه و کیک سفارش دادید.
آن پیتزای معمولی وقتی بین من و شما قرار گرفته بود خاص شده بود؛ آن‌قدر خاص که شکل تکه‌های مستطیلی‌شکلش و دانه‌های زرد ذرت خوب یادم هست.
 با پررویی گفتم که ۹ شب باید برگردم خوابگاه و شما باید مرا برسانید تا جایی از مسیر؛ غریبه‌ای بودید که آشنا هم بود٬ می‌توانستم راحت با شما حرف بزنم٬ اما ترس داشتم٬ هنوز ظاهر غریبه‌ای بودید که پنج‌شش سال بود می‌شناختمش؛ حال عجیبی داشتم آقای عزیز؛ حسی که فکر کردن به آن هنوز دلم را می‌لرزاند. 
 ترافیک بود٬ خودتان را سرزنش کردید که یک‌ساعتی تأخیر داشته‌اید٬ برای من از دختر دست‌فروشی که با گل‌های نرگس به سمت‌مان می‌آمد٬ یک دسته‌گل خریدید و به سمت من دراز کردید؛ گفتم که نمی‌توانم بگیرم‌ش. گفتید چرا؟ برای من خریده بودید و من نمی‌توانستم با یک دسته گل نرگس به خراب‌شده برگردم؛ کمی احساس شرمندگی کردم؛ محبت شما بی‌حساب بود٬ تأخیرتان برای من اهمیت چندانی نداشت؛ بالاخره دیده بودم‌تان و این همه‌ی چیزی بود که در لحظه به آن فکر می‌کردم. 
 با شما خداحافظی کردم و با مترو -که حالا خلوت شده بود- به خوابگاه برگشتم. شما باز هم تکست دادید که بابت تأخیرتان ناراحت هستید٬ و من باز دلداری‌تان دادم که اصلاً نگران نباشید؛ در کنار این پنج‌شش سال تأخیر٬ این یک ساعت اصلاً به چشمم نمی‌آمد. خدای من! میم؛ این عزیزترین را بالاخره دیده بودم؛ آن‌شب٬ آرزویم- دست‌نیافتنی‌ترین آرزوی پنج‌شش‌سال اخیرم- به حقیقت پیوسته بود و نمی‌دانستم با نیمه‌ی دیگر زندگی‌ام چه کنم...
 
 
 
 
(هیچ آهنگی لیاقت این نوشته را نداشت٬ جز این آرامش‌بخش‌ترین و بی‌قرار‌کننده‌ترین؛ صدای پنجه‌های شما که روی سیم‌ها می‌رقصند و آرشه‌ای که در دست شماست و بین خرک و گریف ویولن‌تان می‌لغزد.)
  • ۹۴/۱۲/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی