لبت شکّر به مستان داد و چشمت مِی به مِیخواران؛ منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم.
هنوز یه تمرین پدردرآر سیپل مونده و من دلم نمیخواد هیچکاری توی زندگیم کنم. نه دوست دارم بمونم اینجا نه اشتیاق زیادی واسه رفتن به خونه دارم. دوست دارم عید بشه و با مامبابا بریم خونهی این و اون؛ اقوام و خویشان رو بعد صدسال ببینم و گوش کنم به حرفای تکراریشون. هرکی پرسید دانشگاه چطوره، لبولوچهم رو اینور اونور کنم و دنبال کلمهی مناسبی بگردم که هنوز پیدا نشده.
دانشگاه چون دانشگاهه یا چون امیرکبیره یا چون رشتهم csه یا چون درک درستی از همکلاسیام ندارم یا چون اتاق شوراصنفی شرایط نوری دلنشین با آدمای دلنشین داره، هم خوب هست و هم خوب نیست. خوابگاه مطلقاً خوب نیست. تهران خوبه، غربت میکُشه آدم رو ولی خودم خواستم و میدونم این مُردن واسم خوبه. اما از معنویت خیلی دور شدم، بیریشه، بیآرزو، ناامید شدم. چارشنبه عصر توی کلاس دویستوچند دانشکده کامپیوتر، با سقف کوتاه و کلاسای دنج، فکر کردن به سوالهای المپیادطور درحالی که با همه جز بغلدستیم غریبه بودم. رفتن پای تخته و توضیح دادن الگوریتمم واسه آدمایی که نه من اونا رو تاحالا دیده بودم نه اونا منو. ولی با دقت گوش میکردن، سعی داشتن باگ توی الگوریتمم پیدا کنن و اون ۹۲ی موبور عزیز که حواسمو به اولین و آخرین المنت جمع کرد و باگمو گرفت؛ من خوشحال شدم. یهدقه آرزو کردم کامپیوتری میبودم. یادم افتاد به پوریای خودمون، تعمیم دادم به کل شوراصنفینشینان و فهمیدم که csیها هم بزرگترای خوبی دارن؛ کافیه باهاشون بجوشی. و جوشیدن با کسایی که خودشون جمع هستن واسه من سختترین کاره، اما مهربونیشون کمککنندهست.
یکشنبه که مسئول سایت بیرونم انداخت، خسته و خندان متظاهر به عصبانی تندتند رفتم شوراصنفی و بعد از یک سلامخوبی؟ لاینقطع غر زدم به آزاد. پوریا تعریف کرد که قبلا رفته دعوا و فرستادنش کمیته انضباطی، آروم شدم. اما آزاد سر شوخی داشت و درحالی که ماگش رو دو دستی چسبیده بود، خیلی ریلکس گفت که تو نه و شما، من دو برابر تو سن دارم. پوریا با چشماش یهطوری علامت داد جدی نگیرم آزادو، که خندهم گرفته بود. ولی خطابهی آزاد جدیت میطلبید؛ ادامه داد که کلید اتاقشورا دست اونه، گفتم بفرما؛ وکیل وکلای ما شمایی خب. چه نشستهای؟ گفت این صندلی مال منه. گفتم صندلی مال ماست که به عنوان حقالزحمهی وکالت تو بهت دادیمش. پوریا بیطرفانه بهم گفت اشتباه نکن، صندلی مال شما نیست؛ ۹۴یها! و خندید. منم که دستم رو شده بود خندیدم و گفتم سال دیگه که میشه! تندتند خدافظی کردم رفتم نشستم سر کلاس هایده. تمرین تغییر دادن محتوای آبجکت با operator overloading رو درست انجام دادم و هایده بالای سرم گفت که بنویسم پای تخته؛ نمیدونستم من که هنوز دو فصل دایتل رو نخوندم چطور this* یادم بود.
اگه تمرینم رو تا چارشنبه بزنم و تحویل بدم، عید عزم کامل کردن کورس جاوا میکنم و اگه بهم خوش گذشت، اندروید رو شروع میکنم. حتی اگه استاد استیوجابزنمای احتمال ترس بزرگی از درسش انداخته باشه توی دلم.
- ۹۴/۱۲/۱۷