جانها فدای مردم نیکونهاد باد...
امروز عصر یک ربع حضور بههم رساندیم توی کلاس و استاد اقتصاد نیومد. من هم فرصت رو غنیمت شمردم و خیز بردم سمت خیام ۰۱۰، ادبیات به بیان دکتر مؤذنی عزیز. خیره بودم به چشماش و دهانی که ازش دُر میریخت؛ خوب گوش میکردم. دوست نداشتم تموم بشه؛ این عادت بد فکر کردن به انتها دست از سرم برنمیداره. همین که در لحظه بخوام به لحظه فکر کنم، منو نگران انتها میکنه. کلاس تموم شد. همراه ب. از راهروی باریک منتهی به در پشتی خیام میرفتیم بیرون. بالاخره به آقایی که جلوی ما راه میرفت و پنج ثانیه بود که با دقت به حرکاتش سعی داشتم بفهمم در کولهش رو عمدا باز نگه داشته یا حواسش نیست، گفتم کیفتون بازه؛ نمیدونم هول شد، یاد اتفاق مشابهی افتاد، یا هرچی، ایستاد زیپ کیفش رو ببنده اما تشکر نکرد.
یادم نیست با ب. درباره چی صحبت میکردیم، اما خوب یادمه کپچر به چشم اومدن اونیکی میم از بین جمعیتی که کنجکاو به پانلهای سیاسی نگاه میکردن رو؛ سهنفر بودن که یکیشون درحال جدا شدن از دوتای دیگه بود. وقتی داشتم میرفتم سمتش میم هم منو دید و واسهی هم دست تکون دادیم؛ این کاریه که توی اماکن رسمی انجام میدیم عوضِ دستدادن؛ دستت رو از آرنج خم میکنی تا موازی سر و گردن قرار بگیره، و درحالی که فقط یکقدمی دوستت ایستادی دستت رو از موضع مچ دیوانهوار تکون میدی و سلاماحوااپرسی میکنی.
پرسید اوضاع چطوره؟ انگار تاحالا به اوضاع فکر نکرده بودم؛ نمیتونستم جواب قاطع بدم. پس بلندبلند بررسی کردم؛ درسا بهتر شده چون تخصصیتر به نظر میاد و به چرندیِ درسای ترمیک نیست. اما درکل، نه خوب نیست. درس زیاده و وقت کم.
گفت انقدر نرو کافه، وقت پیدا میکنی. گفتم نمیرم باباجان:) گفت همین لمیز که میری، نرو اینقدر. گفتم نه من لمیز نمیرم. شما داری یهدستی میزنیها پدر!
صدای آژیر آمبولانس قراضهی دانشگاه اومد که باعجله داشت میرفت بیرون از دانشگاه. توجهمون رو گرفت اما باز برگشتیم به صحبت. بعداً فهمیدم که مریض اون آمبولانس یک کارگر بود که به مرگ درازی دچار شده؛ به اندازهی جیغ زدن طی سقوط از هشت طبقه، و چقدر درد...
بعد به ب. گفتم که دیدن صورت خوشگل حالمو خوب میکنه. ب. گفت فقط صورت خوشگل؟ گفتم آره حتی غریبههای توی خیابون که از روبهروشون میگذرم. گفت چه عجیب. واسش تعریف کردم کپچر نشستن میم روی نیمکت پارکعمران زیر نور آفتاب زمستون، با اون موهای طلایی و چشمهای سبز و سیبسبزی که توی دستش بود. ایمان آورد به حرفم. گفتم ولی ترم آخرشه، داره میره. میدونی ب.؟ خوبا دارن میرن. وقتی میدونیم که دارن میرن، عزیزتر هم میشن.
گفت خیلی خوشم میاد از این آدمایی که اینقدر مصمم به سمت هدفشون میرن.
گفتم دلِ ما چی پس؟ تنگ نمیشه؟:)
- ۹۴/۱۲/۱۰