سردردهایم را هیچکس خریدار نیست.
نیمساعت بود که بخاطر آلارم لاینقطع دیندارها بیدار بودم. یک ربع به هفت پا شدم از تخت اومدم پایین؛ تنها کاریه که بعد از اینهمه تکرار هنوز هم با احتیاط دفعهی اول انجامش میدم. سوییشرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون از سوئیت. از دیشب تصمیم گرفتهبودم صبح چک کنم در سالن ورزش باز هست یا نه. منظورم از سالن دوتا فضای سیمتریه که به صورت L کنارهم قرار گرفتن؛ به نظر میاد اولش دوتا اتاق بوده که بعد دیوار بینشون رو خراب کردن، داشتن دوتا در به بیرون این نظریه رو تأیید میکنه.
هوای دمصبح به طرز غریبی سرده. سه طبقه رو از راهپله رفتم پایین و باز هم رفتم پایین تا به زیرزمین نسبتاً مخوف ساختمون برسم. چراغای سالن ورزش روشن بود، درش هم باز. شروع کردم به دویدن. ده دور دویدم و از شنیدن صدای جون کندن قلبم لذت میبردم.
نیمساعت ورزش کردم و رفتم بالا به قصد صبحونهی موردعلاقهم، که فهمیدم عسل عزیز تموم میشه امروز. و عسل از چیزهاییه که خوبش رو فقط باید از خونه بیارم. به خریدن مربا فکر کردم اما تصویر جوشهای مادربهخطا اومد جلوی چشمم؛ منصرف شدم.
دوش سر صبح رو گرفتم درحالی که خیالم از بابت زمان راحت بود.
به موقع به کلاس رسیدم. درس رو یاد گرفتم؛ نگران احتمال نبودم؛ کل سه روز اخیر درحال رسیدگی به تکالیفش بودم، مستحق آرامش امروز بودم و اینها به زکاتم دادند. و حدس بزن چی شد؟ استادجان تکلیفها رو تحویل نگرفتن. دلم سوخت اما ناراحت نبودم؛ متوجه شده بودم که هنوز هیچی بلد نیستم -و این دلیل اصلی تکلیف دادنه.
بعد نوبت ریاضیه. فعلا سردرد امون نمیده، اما بالاخره نوبتش شده و میرم سراغش.
- ۹۴/۱۲/۰۸