دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 ص. محترم، شما هیچ خبر دارید که ایستادنتان در راهرو به انتظار تمام شدن صحبت چند کلمه‌ای من با استاد، و بعد از آن دیدنتان و دلداری دادن‌تان چقدر برایم ارزش داشت؟ شما هم شنیدید و دیدید که وقتی استاد اجازه نداد حتی به اواسط داستان‌م برسم، چطور یکه خوردم و چشم‌های گودافتاده از بی‌خوابی‌ام را با بی‌خیالی بستم و از سکوی کلاس آمدم پایین. شما هم مثل آن سایرین صدای شکستن‌م را شنیدید، اما منتظر ایستادید تا با خستگی ازپادرآورنده‌ام به انتهای راهرو برسم و به من بگویید که داستان‌م بسیار هم جالب بود. بگویید سلیقه‌ی بسیاری از افراد این سبک را نمی‌پذیرد و شما می‌فهمید که نوشته‌ی خود آدم چقدر برایش عزیز است. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم و تظاهر کنم که خرد نشده‌ام. گفتم فقط نظر پدرم برایم مهم است که او هم چندان خوشش نیامده بود؛ احتمالاً طنز سیاه جمله‌ام را متوجه نشدید، چون نخندید و حتی لبخند هم نزدید، با تعجب اخم کردید.

 ص. محترم، ممنونتان هستم که بعد از خرد شدنم، به انتظارم ایستادید تا تکه‌های شکسته‌ام را ترمیم کنید. بارانی که می‌بارید می‌توانست یک تراژدی کامل ازین ماجرا برایم بسازد و شما تنهایم نگذاشتید. ممنونتان هستم.


  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۵

 سرمو گذاشتم روی دست‌هام که گره شده‌بودن روی زانوهام‌، توی بغلم. چشمامو بستم، قیافه‌ش اومد جلوی چشمم؛ نگاهش، لبخندش، آرومی‌ش و آروم‌کنندگی‌ش؛ دلم گرفت. درست از جایی که می‌خوای دیگه حرفی از اتفاقی که توی ذهنت درحال رخ‌دادن‌ه نزنی، فکر می‌کنی بهتر میشی و صرفاً بدتر میشی. یه شبی، نصف‌شبی، به خودت میگی چقدرررر دوست‌ش داری لعنت. تا کِی...؟ بسّه. من جون‌شو ندارم هرلحظه غصه‌ی نبودن‌شو بخورم، هرلحظه دلتنگش باشم، هرلحظه پاشم از سرجام، راه برم و سعی کنم بهش فکر نکنم -و چه تلاش بیهوده‌ایست، قدم زدن در رویا- بسّه. بسّه. بسّه.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۸

Instead of this absurd division into sexes they ought to class people as static and dynamic. 

Evelyn Waugh_



I guess I'm a damn static person. You know? I can't pass through my failures by assigning new values. I hate being like this

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۴

 ولیعصرِ درخت‌کاری‌شده‌ای که آب از بین درخت‌های کنار پیاده‌رو راهشو باز می‌کنه و هوای تابستون‌طور رو خنک می‌کنه، یه‌جور آشنایی دوست دارم.

 هیچ خریدی از سوپرمارکت و کارت کشیدن، جای ایستادن کنار چرخ‌دستی پیرمردی که دندون‌های ۱ تا ۴ چپ‌ش افتاده بود و کلمات رو کمی مبهم تلفظ می‌کردن، نمی‌گیره؛ وقتی سرمو کشیدم کنار شونه‌ش که ببینم ترازوی کوچولوش که بیشتر شبیه نیروسنج‌های آزمایشگاه فیزیک بود، چطور کار می‌کنه، گفت من که بهت کمتر نمی‌فروشم دخترجان. خندیدم گفتم نه این چه حرفیه خواستم ببینم ترارزوتون چطور کار میکنه. پیرمرد زرنگ صفحه ترازوشو گرفت سمت‌م و گفت «اینجوری!»

 خندیدم. پرسید دانشجویی؟ گفتم بله. پرسید دانشجوی بستری؟ فکر کردم درست متوجه نشدم، پرسیدم و دوباره تکرار کرد، همون کلمه‌ی قبلی رو می‌شنیدم. شاید بخاطر دندوناش بود. گفتم نه‌. گفت دخترای بستری(؟) بهم میگفتن برم اونجا چیز بفروشم بهشون. گفتم آها، ولی داشتم حدس می‌زدم منظورش کلمه‌ی پرستاری‌ه. اسکناس ده‌تومنی‌م رو بهش دادم و موقعی که داشت پول خرد از دسته‌ی پولاش جدا می‌کرد، چشم دوخته بودم به پولاش؛ نمی‌دونم داشتم به چی فکر می‌کردم، وقتی گفت نترس پولتو میدم، به خودم اومدم و خندیدم باز. از پیرمرد دوست‌داشتنیِ صیفی‌فروش تشکر کردم و پیاده‌روی ولیعصر رو گرفتم اومدم پایین؛ هوای خنک یک شب تابستون‌طور می‌خورد به صورت‌م، و موهای مرطوب‌م که پشت سرم سفت بسته بودمشون. یادم بود که دلم واسه چی گرفته، ولی یادم هم اومد که دنیا هنوز قشنگیاشو داره.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۷

+

 بار دیگر به حقیقت آن گفته‌ی باستانی پی می‌بردم که گفته بود: « دل انسان چون جوی خون است. آن‌هایی که دوستشان داریم خود را به کنار این جوی می‌رسانند تا از خون آن بیاشامند و جان بگیرند. هرچه برای انسان عزیزتر باشند، بیشتر از خون شخص می‌نوشند.»


 زوربای یونانی-نیکوس کازانتزاکیس، نشر امیرکبیر

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۳


 [خیره به آفاقِ مغربی، خسته، ناله می‌کند: «تا کِی؟...»]

 حالا دیگه پشت‌بوم اینجا واسم ارزش داره؛ حس‌هایی که بعضی شب‌ها نشسته بودم اینجا و ستاره‌ها رو نگاه می‌کردم، حس‌هایی که این‌روزا دارم و هوای ابری اجازه نمی‌ده بیشتر از یه‌دونه ستاره رو ببینم، واسه‌ی این پشت‌بوم محصور بین ورقه‌های فلزی بلند، ارزش ساخته. اما راحت دل‌می‌کنم، اگه یه‌جایی، یه پشت‌بوم بی‌حصار در انتظارم باشه...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۲

But darling there's really no shortcut to forgetting someone. You just have to endure missing them everyday until you don't anymore.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۹

 ای‌کاش صدای خوبی داشتم اقلاً؛ میفتادم به‌جون راه‌پله‌ها و دل‌تنگیامو، غصه‌هامو، تنهایی‌مو موزون می‌خوندم؛ راه‌پله اضطراری‌ دانشکده نساجی رو مثلاً از طبقه هشتم می‌گرفتم می‌رفتم پایین و می‌خوندم، می‌خوندم، می‌خوندم...

 آخ اگه صدای خوبی داشتم...


 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۶

 بیش از یک شبانه‌روزه که سردرد دارم و فلج شدم به‌عبارتی؛ هیچ کار مفیدی نمی‌تونم بکنم.

 امروز از هر ده کلمه‌ای که هایده می‌فرمود فقط یکی‌ش رو می‌شنیدم‌ و می‌فهمیدم. اقتصاد حوصله‌م رو سر برد و تنها چیزی که از کلاس یادمه، اینه که داشتم به تأسیس یک کارگاه قالی‌بافی توی کاشان و صادر کردن فرش دستبافت فکر می‌کردم؛ هزینه فرصت کم، مزیت نسبی زیاد، افزایش بهره‌وری ملی. بعد یادم اومد که نه اطلاعاتی درمورد فرش و اینا دارم، نه پولی. آخ‌آخ:/

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۹

 صبح از خواب بیدار شدم و گفتم شاید امروز، قراره روز خوبی باشه واسم. توی آینه خودمو دیدم؛ هممم، معمولی‌ه.


 سرظهر به محض تموم شدن کلاس احتمال، از آقایعقوب یک الویه‌ی ۲۸۰۰ تومنی رو به قیمت سه‌تومن خریدم و رفتم سمت مسیری که از دیروز توی ذهنم مرور می‌کردم؛ باید تا ساعت یک می‌رسیدم بهشتی. متروی ارم سبز، BRT افشار و ایستگاه گیشا، برای دومین یا شاید هم دوازدهمین‌بار طی هفته‌ی اخیر یا شاید هم یک ماه اخیر، خاطره‌ی اولین‌باری که دیدم‌ش، جون گرفت. چنگ زد به دلم، یه آخ کوچیک، یه نفس عمیق، ایستگاه بعدی، بعدی، بعدی...


 سه‌ماه از آخرین‌باری که ولنجک رفته‌بودم می‌گذشت؛ یادم نبود شیب‌ش چقدر تنده، توی ساق پام درد خوبی رو حس می‌کردم؛ آشنا بود. رفتم بهشتی، نشستم جلوی دانشکده ریاضی و همون‌طور که بدون هیچ‌ فکری انتظار اومدن دوستم رو می‌کشیدم، صحبت‌های سه‌تا دختر که نزدیک‌م نشسته‌‌بودن به گوشم خورد. داشتن اونی رو که وسط نشسته بود قانع می‌کردن که هرموقع پسره هست، دودقه خانواده‌ رو بلاک کنه و عکس بدون روسری بذاره توی تلگرام تا پسره متوجه‌بشه دنیا دست کیه. 


 کنجکاو شدم بدونم دختره این حربه رو به‌کار می‌گیره آخر یا نه‌. دوستم اومد؛ سلام احوال‌پرسی کردیم، بهش گفتم منو ببر پیش س. کلی پله رفتیم بالا ولی همه‌ش یه طبقه بود. ازون یه‌طبقه‌هایی که سقف‌شون خیلی بالاست! رسیدیم به انجمن‌علمی‌شون و س. که از لای در نیمه‌باز منو دید داد زد بَه! قند تو دلم آب شد وقتی قیافه‌ی خنگولشو بعد سه‌مّاه دیدم. نشسته‌بود سر درس و مشق‌ش. گفتم پاشوبریم. با خنده و عاجزانه گفت که بعد از قرن‌ها می‌خواسته درس بخونه. گفتم حالا میشه قرن‌ها به‌علاوه دو ساعت. پاشو ببینم.


رفتیم نمایشگاه‌. ولنجک عین شمال بود از سبزی، و هوای ابری که حالمو خوب‌تر هم می‌کرد. دنبال سالن۷ بودیم و پیداش نمی‌کردیم. رسیدیم به یه آقایی، س. گفت آقا سالن۷ کجاست؟ اصن شما بگو این ربات که می‌گن کجاست؟!


 میخندیدیم و سعی می‌کردیم فاصله‌‌ی آبرومندانه‌مون رو باهاش حفظ کنیم. یادم اومد که چقدر دلم واسه خنگولک‌بازیاش تنگ شده بود. بعضی وقتا می‌گم کاش زودتر شناخته بودم‌ش. ولی مطمئن نیستم، مگه الان که می‌شناسم‌ش چقدر بهش سر می‌زنم یا سراغ‌شو می‌گیرم؟ هِچ.


 رفتیم پیش دوستای قدیمی. چرا وقتی جلوی دوستای جدید به یه دوست قدیمی می‌رسی و اون با گفتن جمله‌ی «یادته فلان؟» سعی می‌کنه قدمت‌ش رو به رخ جدیدی‌ها بکشه؟ شاید از قصد نبوده و جداً یاد توسرهم‌دیگه‌زدن‌هامون افتاده با دیدن من -بعد از سه‌سال.


 نشسته بودیم. من الویه می‌خوردم ج. ساکت بود و س. غرق شده بود توی خودش. اون یکی س. رفته بود که زود برگرده. از س. که نشسته‌بود روی صندلی روبه‌روم پرسیدم چدِس؟ یه لحظه از منجلاب افکارش اومد بیرون. گفت با خودم درگیرم. گفتم یه‌بخشی‌ش مربوط به امتحان آنالیز پنجشنبه‌ته؟ گفت اون هیچی‌ش نیست. های‌بای عزیزم رو درآوردم گرفتم سمت‌ش. گفتم بخور، شکلات داره، خوش‌حال‌ت می‌کنه. همه‌رو میل فرمود و دوتای آخرشو داد به ج. پا شدیم رفتیم بیرون. باید میرفتیم پایین و س. باید می‌رفت دانشگاه. پرسیدم خوش‌حالی؟ گفت نه اصلا. گفتم اون همه ها‌ی‌بای خوردی لعنتی! خندید. خوش‌حال نبود. اما می‌تونست بشه. ما نتونستیم سرِ حال‌ش بیاریم‌.


س. جان، شخصیت شما یک‌چیزی‌ست که بقیه شبیه‌ش نیستند. یعنی شما یک‌جوری با ذوق کودکانه از عظمت تسلا۳ و اسپیس‌ایکس و آینده صحبت می‌کنید که دلم می‌خواهد یک عالمه LEGO بردارم بیاورم در آن دالان دنج طبقه‌ی منفی‌دو دانشکده‌تان و بنشینیم باهم چیزهای خیالی سرهم کنیم و بخندیم و احترام بگذاریم، به بی‌معنی‌ترین فکرهای ذهن‌های گندیده‌ی سردمان.


 ع. و سایرین، ممنونم که بعدازظهر تا ۹شب امروزم را به ابتذال کشیدید. تحمل‌تان برایم دردناک بود، از لبخندهای زورکی‌ام فهمیده‌اید لابد. سیگار کشیدن‌های بی‌امانتان بعد از یک‌ساعت فوت کردن دود قلیان‌هایتان در صورت‌ این حقیر، مایه‌ی انزجارم شد. و هنگام نشستن دورهمی در palace، تنها سرگرمی‌ام زل زدن به چشم‌های یکی از دو پسر خوش‌تیپ به ظاهر فکوری بود که آن طرف حوض نشسته بودند و خیره نگاه می‌کردند به ستونی که به آن تکیه نداده بودم‌. شاید هم به خیابان شاید هم به درختان، به هرچیز خیره نگاه می‌کردند جز چشم‌های من که می‌سوخت. و هنوز می‌سوزد. و هنوز چشمانم گر گرفته است و دلم گریه می‌طلبد. 


 چه بی‌پروا دلم برایش می‌رود. از وقتی سوار مترو ارم‌سبز شدم تا این لحظه، با همه‌ی شلوغی و دودها و عکس‌های یادگاری دلم فقط یک چیز می‌خواهد. صورت ماه‌ش که بنشیند جلوی‌م، به فاصله‌ی یک متر، پیپ بکشد و موقع بیرون فرستادن دود از دهانش، سرش را کمی کج کند و در عین‌حال، چشمانش بچرخد سمت من. مرموز نگاهم کند و لبخند ریزی بر گوشه‌ی لبانش باشد. و من لبخند بزنم به همه‌ی آرزویم که روی چهارپایه، مقابلم نشسته و با طمأنینه پیپ می‌کشد. امروز، او را بیشتر از هرچیز دیگر کم داشتم. 


  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۴

 پیرمرد ماروین را به کافه‌ای در همان حوالی برد. برای هردوشان دمنوش گرم سفارش داد. آن دو تنها مشتری های کافه بودند و موقعیت مناسبی بود که پیرمرد اطلاعاتش را برای ماروین افشا کند؛ به‌هرحال منتظر شد ربات خدمتکار از میزشان دور شود؛ سازمان در هر دیوار موش‌هایی داشت که گوش‌هایشان بسیار تیز بود.

 این طور شروع کرد: «وقتی تو به دنیا آمدی پدر و مادرت تصمیم گرفتند با همه‌ی توانشان برایت وقت بگذارند. حتما به تو گفته‌اند که به چه دلایلی با برنامه‌ی پیشنهادی سازمان برای رشد و تربیت کودکان مخالف هستند. آن‌ها مجبور شدند ساعات کاری خودشان را کاهش دهند تا بتوانند به‌جای استفاده از برنامه‌ی سازمان، خودشان مراقب تو باشند.»

ما می‌دانستیم سازمان از ضعف برنامه‌‌ی پیشنهادی و تبعات آن آگاه است؛ اما اعتراض‌ کردن راه به جایی نمی‌برد. تنها کاری که از دستمان برمی‌آمد، کنار گذاشتن برنامه‌ی پیشنهادی و پرورش فرزندانمان به روش درست بو؛  حتی اگر به قیمت ضعیف شدن قدرت مالی خانواده‌هایمان تمام می‌شد. برنامه‌ی پیشنهادی سازمان یک فاجعه‌ی بزرگ و فراگیر است که سالانه میلیون‌ها نوزاد انسان را از خانواده‌هایشان جدا می‌کند و درعوض میلیون‌ها آدم‌ماشینی به جامعه تزریق می‌کند. در برابر این سلاح نابودکننده‌ی جمعی، ما فقط می‌توانستیم دور از چشم سازمان، شخصیت اصیل انسانی فرزندانمان را حفظ کنیم از جامعه‌ی وحشتناکی که انتظارشان را می‌کشد، آگاهشان کنیم. تو پسرم، و همه‌ی ما موظفیم انسانیت را زنده نگه داریم. 

ماروین که کم‌کم دستگیرش شده بود پیرمرد نقشه‌ای دارد، سرش را به نشانه‌ی تأیید صحبت‌های پیرمرد تکان داد، و با جدیت تمام انتظار شنیدن ادامه‌ی حرف‌ش را کشید. 

پیرمرد ادامه داد «ما یک جامعه‌ی بسیار کوچک هستیم؛ دوستانی در واحدهای بایگانی سازمان، و دوستانی هم در بخش انتقال مستندات داریم. پدرت یک روش رمزنگاری بی‌نظیر طراحی کرده بود و ما کارمان را از همان‌جا شروع کردیم؛ بک‌دورهایی در جای‌جای برنامه‌هایی که برای سازمان می‌نوشتیم، قرار دادیم. از طرف دیگر دوستانمان در بخش بایگانی تمام سعی‌شان را می‌کردند که برنامه‌های تحویل داده شده از جانب ما، زیر ذره‌بین ناظران سازمان نرود و مستقیماً بایگانی شود. برای اجرای سریع‌تر نقشه، لازم بود برنامه‌های تحویل داده شده‌ی ما در همه‌ی انبارهای سازمان در سطح کشور پخش شود؛ دوستانی که در بخش انتقال مستندات داریم خیالمان را از این بابت راحت کرده‌اند. 

به زودی یک جنگ سایبری بزرگ شروع خواهد شد. در اولین ثانیه‌های جنگ، تمام برنامه‌ها و اطلاعات سازمان به طور خودکار از تمامی سیستم‌های سازمان و مردم پاک خواهد شد. اما سازمان به همین کار اکتفا نمی‌کند. باید مطمئن شود افرادی از بین مردم عادی قادر نخواهند بود با ارسال اطلاعات به دشمن کمک کنند. پس شبکه‌ی برق سراسر کشور را هم قطع می‌کند. ماه‌ها این وضعیت ادامه خواهد داشت؛ آدم‌ماشینی‌ها که سال‌ها بود بیشتر ساعات روزشان را به بردگی برای سازمان می‌گذراندند، در اثر تعلیق به‌وجود آمده در همه‌ی فعالیت‌ها، احتمالا به بیماری‌های روحی خطرناکی دچار خواهند شد و حتی عده‌ای از آن‌ها که زندگی‌شان را خالی از هر جریان و هدفی خواهند دید، دست به نابود کردن خود می‌برند. پس مدتی طولانی، آتش این جنگ نامرئی فروکش می‌کند و سازمان برای احیای خود، به سراغ مستندات بایگانی‌شده در انبارها خواهد رفت. آن روز، نقشه‌ی ما نتیجه خواهد داد؛ ظرف چند روز و با وارد شدن اولین برنامه‌ی ما به سیستم‌های سازمان، بک‌دورها به بات‌های ما اجازه‌ خواهند داد که به سیستم‌های سازمان را وارد شوند؛ بات‌های ما همه‌ی منابع ماشینی سازمان را در ابتدا برای نابودسازی مستندات، و بعد برای تخریب خود سازمان به کار می‌گیرند.

به این‌ترتیب، با از بین رفتن تسلط سازمان بر مردم، آن‌ها به ناچار روش زندگی خود را با شرایط موجود تطبیق خواهند داد.

ماروین حالا خوب می‌دانست پدر و مادرش به چه دلیل کشته شده‌اند. تصمیم‌ش را گرفته بود؛ با ادامه‌ دادن راهی که آن‌ها پیش گرفته بودند، اجازه نخواهد داد تلاش‌هایشان بی‌نتیجه بماند. او هم مثل پیرمرد، پدر و مادرش و دوستانشان، وظیفه داشت انسانیت را زنده نگه دارد.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۲

 یکی از آروم‌کننده‌ترین لحظات این روزا، وقتی‌ه که چای گرم می‌خورم توی لیوان لاجوردی عزیزم، سورس می‌خونم و فلسفی‌ترین نکاتی که آقامون‌-دایتل می‌فرمان رو هایلایت می‌کنم واسه روز مبادا‌. یهو یاد تکلیف AP میافتم که امروز پرینت‌شو گرفتم و با احتیاط گذاشتم تهِ‌تهِ کوله‌ی خاکستری‌م. از توی کاور درش میارم، با خیال راحت و یه لبخندِ ریز گوشه‌ی لب‌م، خط به خط کدی رو که سه روز درگیر زدن‌ش بودم و حالا کامل و خوشگل جلوی روم نشسته رو می‌خونم؛ کم‌کم حس می‌کنم جای درستی هستم.

 شاید یه روزی بشه الگوریتم عاشق شدن رو کد کرد و به خوردِ مردم داد؛ افسونِ باینریِ عشق. ها‌هاها!


 پ.ن: توی سایت دانشکده نشسته م و خیلی اتفاقی طی صحبتی با دوستان متوجه شدم که با ننوشتن دیستراکتور نمره هااا از دست دادم رفت. خاک بر سرم. هق هق.


  • ۱ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۹

 بوی پنج‌تا پاکت عودی که توی کمدم بوده بیست روزه، به همه اشیأ و خوردنی‌های داخل کمدم چسبیده جز یکی. اون یکی خودش بوی ازبهشت اومده‌ی میم رو داره‌، هنوز که هنوزه و تا ابد.

 از سرصبح که رفتم سراغ اون جعبه‌ی مشکی، با دستام که پیش میرفتن با تمنا و پس میرفتن با اکراه، بازش کردم و یه نفس عمیق کشیدم؛ میم‌ترین تصویر از میم توی ذهنم اومد. از سرصبح خاموشم؛ جمعه‌ی فرهاد رو گوش می‌کنم و خاموش‌م. توی این مدت باید یاد می‌گرفتم که چطور وقتی دل‌تنگی‌ عارض می‌شه، خودمو ناز کنم، خودمو آروم کنم و بگم غصه نخور نگارم. نگاه شوکوفه‌ها رو، نگاه آسمون آبی و ابرهای تپل‌مپل رو، نگاه... و دل‌تنگی روشو کم می‌کنه. میره یه گوشه‌ی دلم میشینه اما حواسم بهش هست، ساکت‌م میکنه با حضور سنگین‌ش. انگار از ازل ما را با دل‌ِ تنگ زاده‌اند.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۷