دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

« تقاضای سیگار نسبت به تغییر قیمت آن چه مقدار تغییر می‌کند؟ اقتصاددانان برای پاسخ، به بررسی این مسئله می‌پردازند که با اخذ مالیات بر تولید آن چه تغییری رخ می‌دهد. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که با افزایش ۱۰ درصدی قیمت سیگار، مقدار تقاضای آن ۴ درصد کاهش می‌یابد. جوانان حساسیت بیشتری نسبت به تغییر قیمت از خود نشان دادند: در این گروه از مصرف‌کنندگان، ۱۰ درصد افزایش قیمت سیگار باعث ۱۲ درصد کاهش تقاضای سیگار شد.

 یک پرسش مطرح دیگر این است که قیمت سیگار چه اثری بر مواد مخدر (مانند ماری‌جوانا) دارد. مخالفان اخذ مالیات بر تولید و فروش سیگار می‌گویند  توتون(سیگار) و ماری‌جوانا کالاهای جانشین هستند.

 افزایش قیمت سیگار این نظریه را که سیگار دروازه‌ی ورود جوانان به تجربه‌ کردن سایر مواد مخدر است رد می‌کند. بیشتر مطالعات به نتایج زیر رسیده‌اند: کاهش قیمت سیگار با افزایش مصرف مواد مخدر مانند ماری‌جوانا همراه بوده‌است! به‌عبارت دیگر سیگار و ماری‌جوانا بیشتر کالاهای مکمل هستند تا کالاهای جانشین.»


مبانی علم اقتصاد - گریگوری منکیو

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۸
‌از ‌بی‌وقفه خندیدن‌ها و نفس‌نفس‌زدن‌های این دختر در یک‌گوشه‌ی سایت٬ به مزه‌پرانی‌های نه‌چندان خنده‌دار پسری که می‌خواهد تظاهر کند بسیار بی‌خیال و کول است٬ بدم می‌آید. باور کنید لبخند به اندازه‌ی کافی گویاست؛ صدای قهقه‌زدنتان هیچ‌ چسبی را چسبناک‌تر نمی‌کند. من هم موبایل‌م شارژ ندارد وگرنه هنزفری نیمه-خراب را می‌چپاندم در گوشم و سیتیزن‌کوپ عزیز گوش می‌کردم و درباره‌ی دیگران غرغر نمی‌کردم. این بلاگ شده‌است پر از غرهایی که پیش از این به میم می‌زدم٬ او هم مثل تمثیلی که زوربای بزرگ از خداوند دارد٬ اسفنج خیس‌ش را برمی‌داشت و می‌کشید روی ذهن بیمارم؛ افکار باطل٬ غرغرها و ناله‌ها٬ شکایت‌ها٬ و گناهان‌م؛ همه پاک می‌شد.
 حالا فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک٬ دچار دریای بی‌‌کران باشد.

 ‌پ.ن۱: امروز سایت دانشکده بهشت‌ترین جای ممکن بود و هست. آخ اگه یه‌دوستِ مهربون هم از آقایعقوب نسکافه می‌گرفت می‌آورد واسم و دودقه صندلی می‌ذاشت می‌نشست کنار دستم و یکم ‌joke around می‌کردیم٫ بعد خودش پا می‌شد می‌رفت پی کارش. هق‌هق که ندارم همچین دوستی.
 «خانمِ خیّری که جوابای فصل۶ رو گذاشت توی گروه شمایی؟» «با چی کد می‌زنید؟ اجازه بدید یه‌ ‌IDE خوب نشونتون بدم.»
 و بزرگان و غریبگان به این ترتیب فرهنگ گیک‌مداری را اشاعه نمودند.
 پ.ن۲: تا الان هفت‌تا سوال زدم. به ۹ راضی‌م ولی٬ یک‌ربع دیگه باید سرکلاس اقتصادجان باشم.
 بارون. بارونِ تند. بارون. بَه‌بَه و چَه‌چَه به امروز. 
  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۱

 سعی دارم همه‌ی تفکراتم رو در جهت این نتیجه‌گیری سوق بدم، که عشق در لایه‌های افرادی مثل من وجود نداره و به‌وجود هم نمیاد؛ تنها شهودی که ما از عشق داریم، بر اساس منافع خودمون و گاهی، منافع دیگران‌ه؛ یک بده بستان با یک اینترفیس فریبنده‌؛ این انسان، این موجود ساده‌لوح پیچیده‌انگار، چقدر بی‌چاره‌ست. به همون نسبت، چقدر راحت می‌تونه خوش‌حال باشه و آروم.

 شاید بت‌پرست‌ها کافر نبودن؛ یا همه‌مون بت می‌پرستیم و همه‌مون کافریم. چه جهنمی در انتظار من و امثال من‌ه؟

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۱

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۳۶

 I can talk to hundreds of people in one day, but none of them compare to the smile you can give me in one minute 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۵

 ص. محترم، شما هیچ خبر دارید که ایستادنتان در راهرو به انتظار تمام شدن صحبت چند کلمه‌ای من با استاد، و بعد از آن دیدنتان و دلداری دادن‌تان چقدر برایم ارزش داشت؟ شما هم شنیدید و دیدید که وقتی استاد اجازه نداد حتی به اواسط داستان‌م برسم، چطور یکه خوردم و چشم‌های گودافتاده از بی‌خوابی‌ام را با بی‌خیالی بستم و از سکوی کلاس آمدم پایین. شما هم مثل آن سایرین صدای شکستن‌م را شنیدید، اما منتظر ایستادید تا با خستگی ازپادرآورنده‌ام به انتهای راهرو برسم و به من بگویید که داستان‌م بسیار هم جالب بود. بگویید سلیقه‌ی بسیاری از افراد این سبک را نمی‌پذیرد و شما می‌فهمید که نوشته‌ی خود آدم چقدر برایش عزیز است. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم و تظاهر کنم که خرد نشده‌ام. گفتم فقط نظر پدرم برایم مهم است که او هم چندان خوشش نیامده بود؛ احتمالاً طنز سیاه جمله‌ام را متوجه نشدید، چون نخندید و حتی لبخند هم نزدید، با تعجب اخم کردید.

 ص. محترم، ممنونتان هستم که بعد از خرد شدنم، به انتظارم ایستادید تا تکه‌های شکسته‌ام را ترمیم کنید. بارانی که می‌بارید می‌توانست یک تراژدی کامل ازین ماجرا برایم بسازد و شما تنهایم نگذاشتید. ممنونتان هستم.


  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۵

 سرمو گذاشتم روی دست‌هام که گره شده‌بودن روی زانوهام‌، توی بغلم. چشمامو بستم، قیافه‌ش اومد جلوی چشمم؛ نگاهش، لبخندش، آرومی‌ش و آروم‌کنندگی‌ش؛ دلم گرفت. درست از جایی که می‌خوای دیگه حرفی از اتفاقی که توی ذهنت درحال رخ‌دادن‌ه نزنی، فکر می‌کنی بهتر میشی و صرفاً بدتر میشی. یه شبی، نصف‌شبی، به خودت میگی چقدرررر دوست‌ش داری لعنت. تا کِی...؟ بسّه. من جون‌شو ندارم هرلحظه غصه‌ی نبودن‌شو بخورم، هرلحظه دلتنگش باشم، هرلحظه پاشم از سرجام، راه برم و سعی کنم بهش فکر نکنم -و چه تلاش بیهوده‌ایست، قدم زدن در رویا- بسّه. بسّه. بسّه.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۸

Instead of this absurd division into sexes they ought to class people as static and dynamic. 

Evelyn Waugh_



I guess I'm a damn static person. You know? I can't pass through my failures by assigning new values. I hate being like this

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۴

 ولیعصرِ درخت‌کاری‌شده‌ای که آب از بین درخت‌های کنار پیاده‌رو راهشو باز می‌کنه و هوای تابستون‌طور رو خنک می‌کنه، یه‌جور آشنایی دوست دارم.

 هیچ خریدی از سوپرمارکت و کارت کشیدن، جای ایستادن کنار چرخ‌دستی پیرمردی که دندون‌های ۱ تا ۴ چپ‌ش افتاده بود و کلمات رو کمی مبهم تلفظ می‌کردن، نمی‌گیره؛ وقتی سرمو کشیدم کنار شونه‌ش که ببینم ترازوی کوچولوش که بیشتر شبیه نیروسنج‌های آزمایشگاه فیزیک بود، چطور کار می‌کنه، گفت من که بهت کمتر نمی‌فروشم دخترجان. خندیدم گفتم نه این چه حرفیه خواستم ببینم ترارزوتون چطور کار میکنه. پیرمرد زرنگ صفحه ترازوشو گرفت سمت‌م و گفت «اینجوری!»

 خندیدم. پرسید دانشجویی؟ گفتم بله. پرسید دانشجوی بستری؟ فکر کردم درست متوجه نشدم، پرسیدم و دوباره تکرار کرد، همون کلمه‌ی قبلی رو می‌شنیدم. شاید بخاطر دندوناش بود. گفتم نه‌. گفت دخترای بستری(؟) بهم میگفتن برم اونجا چیز بفروشم بهشون. گفتم آها، ولی داشتم حدس می‌زدم منظورش کلمه‌ی پرستاری‌ه. اسکناس ده‌تومنی‌م رو بهش دادم و موقعی که داشت پول خرد از دسته‌ی پولاش جدا می‌کرد، چشم دوخته بودم به پولاش؛ نمی‌دونم داشتم به چی فکر می‌کردم، وقتی گفت نترس پولتو میدم، به خودم اومدم و خندیدم باز. از پیرمرد دوست‌داشتنیِ صیفی‌فروش تشکر کردم و پیاده‌روی ولیعصر رو گرفتم اومدم پایین؛ هوای خنک یک شب تابستون‌طور می‌خورد به صورت‌م، و موهای مرطوب‌م که پشت سرم سفت بسته بودمشون. یادم بود که دلم واسه چی گرفته، ولی یادم هم اومد که دنیا هنوز قشنگیاشو داره.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۷

+

 بار دیگر به حقیقت آن گفته‌ی باستانی پی می‌بردم که گفته بود: « دل انسان چون جوی خون است. آن‌هایی که دوستشان داریم خود را به کنار این جوی می‌رسانند تا از خون آن بیاشامند و جان بگیرند. هرچه برای انسان عزیزتر باشند، بیشتر از خون شخص می‌نوشند.»


 زوربای یونانی-نیکوس کازانتزاکیس، نشر امیرکبیر

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۳


 [خیره به آفاقِ مغربی، خسته، ناله می‌کند: «تا کِی؟...»]

 حالا دیگه پشت‌بوم اینجا واسم ارزش داره؛ حس‌هایی که بعضی شب‌ها نشسته بودم اینجا و ستاره‌ها رو نگاه می‌کردم، حس‌هایی که این‌روزا دارم و هوای ابری اجازه نمی‌ده بیشتر از یه‌دونه ستاره رو ببینم، واسه‌ی این پشت‌بوم محصور بین ورقه‌های فلزی بلند، ارزش ساخته. اما راحت دل‌می‌کنم، اگه یه‌جایی، یه پشت‌بوم بی‌حصار در انتظارم باشه...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۲

But darling there's really no shortcut to forgetting someone. You just have to endure missing them everyday until you don't anymore.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۹

 ای‌کاش صدای خوبی داشتم اقلاً؛ میفتادم به‌جون راه‌پله‌ها و دل‌تنگیامو، غصه‌هامو، تنهایی‌مو موزون می‌خوندم؛ راه‌پله اضطراری‌ دانشکده نساجی رو مثلاً از طبقه هشتم می‌گرفتم می‌رفتم پایین و می‌خوندم، می‌خوندم، می‌خوندم...

 آخ اگه صدای خوبی داشتم...


 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۶