دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

Instead of this absurd division into sexes they ought to class people as static and dynamic. 

Evelyn Waugh_



I guess I'm a damn static person. You know? I can't pass through my failures by assigning new values. I hate being like this

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۴

 ولیعصرِ درخت‌کاری‌شده‌ای که آب از بین درخت‌های کنار پیاده‌رو راهشو باز می‌کنه و هوای تابستون‌طور رو خنک می‌کنه، یه‌جور آشنایی دوست دارم.

 هیچ خریدی از سوپرمارکت و کارت کشیدن، جای ایستادن کنار چرخ‌دستی پیرمردی که دندون‌های ۱ تا ۴ چپ‌ش افتاده بود و کلمات رو کمی مبهم تلفظ می‌کردن، نمی‌گیره؛ وقتی سرمو کشیدم کنار شونه‌ش که ببینم ترازوی کوچولوش که بیشتر شبیه نیروسنج‌های آزمایشگاه فیزیک بود، چطور کار می‌کنه، گفت من که بهت کمتر نمی‌فروشم دخترجان. خندیدم گفتم نه این چه حرفیه خواستم ببینم ترارزوتون چطور کار میکنه. پیرمرد زرنگ صفحه ترازوشو گرفت سمت‌م و گفت «اینجوری!»

 خندیدم. پرسید دانشجویی؟ گفتم بله. پرسید دانشجوی بستری؟ فکر کردم درست متوجه نشدم، پرسیدم و دوباره تکرار کرد، همون کلمه‌ی قبلی رو می‌شنیدم. شاید بخاطر دندوناش بود. گفتم نه‌. گفت دخترای بستری(؟) بهم میگفتن برم اونجا چیز بفروشم بهشون. گفتم آها، ولی داشتم حدس می‌زدم منظورش کلمه‌ی پرستاری‌ه. اسکناس ده‌تومنی‌م رو بهش دادم و موقعی که داشت پول خرد از دسته‌ی پولاش جدا می‌کرد، چشم دوخته بودم به پولاش؛ نمی‌دونم داشتم به چی فکر می‌کردم، وقتی گفت نترس پولتو میدم، به خودم اومدم و خندیدم باز. از پیرمرد دوست‌داشتنیِ صیفی‌فروش تشکر کردم و پیاده‌روی ولیعصر رو گرفتم اومدم پایین؛ هوای خنک یک شب تابستون‌طور می‌خورد به صورت‌م، و موهای مرطوب‌م که پشت سرم سفت بسته بودمشون. یادم بود که دلم واسه چی گرفته، ولی یادم هم اومد که دنیا هنوز قشنگیاشو داره.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۷

+

 بار دیگر به حقیقت آن گفته‌ی باستانی پی می‌بردم که گفته بود: « دل انسان چون جوی خون است. آن‌هایی که دوستشان داریم خود را به کنار این جوی می‌رسانند تا از خون آن بیاشامند و جان بگیرند. هرچه برای انسان عزیزتر باشند، بیشتر از خون شخص می‌نوشند.»


 زوربای یونانی-نیکوس کازانتزاکیس، نشر امیرکبیر

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۳


 [خیره به آفاقِ مغربی، خسته، ناله می‌کند: «تا کِی؟...»]

 حالا دیگه پشت‌بوم اینجا واسم ارزش داره؛ حس‌هایی که بعضی شب‌ها نشسته بودم اینجا و ستاره‌ها رو نگاه می‌کردم، حس‌هایی که این‌روزا دارم و هوای ابری اجازه نمی‌ده بیشتر از یه‌دونه ستاره رو ببینم، واسه‌ی این پشت‌بوم محصور بین ورقه‌های فلزی بلند، ارزش ساخته. اما راحت دل‌می‌کنم، اگه یه‌جایی، یه پشت‌بوم بی‌حصار در انتظارم باشه...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۲

But darling there's really no shortcut to forgetting someone. You just have to endure missing them everyday until you don't anymore.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۹

 ای‌کاش صدای خوبی داشتم اقلاً؛ میفتادم به‌جون راه‌پله‌ها و دل‌تنگیامو، غصه‌هامو، تنهایی‌مو موزون می‌خوندم؛ راه‌پله اضطراری‌ دانشکده نساجی رو مثلاً از طبقه هشتم می‌گرفتم می‌رفتم پایین و می‌خوندم، می‌خوندم، می‌خوندم...

 آخ اگه صدای خوبی داشتم...


 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۶

 بیش از یک شبانه‌روزه که سردرد دارم و فلج شدم به‌عبارتی؛ هیچ کار مفیدی نمی‌تونم بکنم.

 امروز از هر ده کلمه‌ای که هایده می‌فرمود فقط یکی‌ش رو می‌شنیدم‌ و می‌فهمیدم. اقتصاد حوصله‌م رو سر برد و تنها چیزی که از کلاس یادمه، اینه که داشتم به تأسیس یک کارگاه قالی‌بافی توی کاشان و صادر کردن فرش دستبافت فکر می‌کردم؛ هزینه فرصت کم، مزیت نسبی زیاد، افزایش بهره‌وری ملی. بعد یادم اومد که نه اطلاعاتی درمورد فرش و اینا دارم، نه پولی. آخ‌آخ:/

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۹

 صبح از خواب بیدار شدم و گفتم شاید امروز، قراره روز خوبی باشه واسم. توی آینه خودمو دیدم؛ هممم، معمولی‌ه.


 سرظهر به محض تموم شدن کلاس احتمال، از آقایعقوب یک الویه‌ی ۲۸۰۰ تومنی رو به قیمت سه‌تومن خریدم و رفتم سمت مسیری که از دیروز توی ذهنم مرور می‌کردم؛ باید تا ساعت یک می‌رسیدم بهشتی. متروی ارم سبز، BRT افشار و ایستگاه گیشا، برای دومین یا شاید هم دوازدهمین‌بار طی هفته‌ی اخیر یا شاید هم یک ماه اخیر، خاطره‌ی اولین‌باری که دیدم‌ش، جون گرفت. چنگ زد به دلم، یه آخ کوچیک، یه نفس عمیق، ایستگاه بعدی، بعدی، بعدی...


 سه‌ماه از آخرین‌باری که ولنجک رفته‌بودم می‌گذشت؛ یادم نبود شیب‌ش چقدر تنده، توی ساق پام درد خوبی رو حس می‌کردم؛ آشنا بود. رفتم بهشتی، نشستم جلوی دانشکده ریاضی و همون‌طور که بدون هیچ‌ فکری انتظار اومدن دوستم رو می‌کشیدم، صحبت‌های سه‌تا دختر که نزدیک‌م نشسته‌‌بودن به گوشم خورد. داشتن اونی رو که وسط نشسته بود قانع می‌کردن که هرموقع پسره هست، دودقه خانواده‌ رو بلاک کنه و عکس بدون روسری بذاره توی تلگرام تا پسره متوجه‌بشه دنیا دست کیه. 


 کنجکاو شدم بدونم دختره این حربه رو به‌کار می‌گیره آخر یا نه‌. دوستم اومد؛ سلام احوال‌پرسی کردیم، بهش گفتم منو ببر پیش س. کلی پله رفتیم بالا ولی همه‌ش یه طبقه بود. ازون یه‌طبقه‌هایی که سقف‌شون خیلی بالاست! رسیدیم به انجمن‌علمی‌شون و س. که از لای در نیمه‌باز منو دید داد زد بَه! قند تو دلم آب شد وقتی قیافه‌ی خنگولشو بعد سه‌مّاه دیدم. نشسته‌بود سر درس و مشق‌ش. گفتم پاشوبریم. با خنده و عاجزانه گفت که بعد از قرن‌ها می‌خواسته درس بخونه. گفتم حالا میشه قرن‌ها به‌علاوه دو ساعت. پاشو ببینم.


رفتیم نمایشگاه‌. ولنجک عین شمال بود از سبزی، و هوای ابری که حالمو خوب‌تر هم می‌کرد. دنبال سالن۷ بودیم و پیداش نمی‌کردیم. رسیدیم به یه آقایی، س. گفت آقا سالن۷ کجاست؟ اصن شما بگو این ربات که می‌گن کجاست؟!


 میخندیدیم و سعی می‌کردیم فاصله‌‌ی آبرومندانه‌مون رو باهاش حفظ کنیم. یادم اومد که چقدر دلم واسه خنگولک‌بازیاش تنگ شده بود. بعضی وقتا می‌گم کاش زودتر شناخته بودم‌ش. ولی مطمئن نیستم، مگه الان که می‌شناسم‌ش چقدر بهش سر می‌زنم یا سراغ‌شو می‌گیرم؟ هِچ.


 رفتیم پیش دوستای قدیمی. چرا وقتی جلوی دوستای جدید به یه دوست قدیمی می‌رسی و اون با گفتن جمله‌ی «یادته فلان؟» سعی می‌کنه قدمت‌ش رو به رخ جدیدی‌ها بکشه؟ شاید از قصد نبوده و جداً یاد توسرهم‌دیگه‌زدن‌هامون افتاده با دیدن من -بعد از سه‌سال.


 نشسته بودیم. من الویه می‌خوردم ج. ساکت بود و س. غرق شده بود توی خودش. اون یکی س. رفته بود که زود برگرده. از س. که نشسته‌بود روی صندلی روبه‌روم پرسیدم چدِس؟ یه لحظه از منجلاب افکارش اومد بیرون. گفت با خودم درگیرم. گفتم یه‌بخشی‌ش مربوط به امتحان آنالیز پنجشنبه‌ته؟ گفت اون هیچی‌ش نیست. های‌بای عزیزم رو درآوردم گرفتم سمت‌ش. گفتم بخور، شکلات داره، خوش‌حال‌ت می‌کنه. همه‌رو میل فرمود و دوتای آخرشو داد به ج. پا شدیم رفتیم بیرون. باید میرفتیم پایین و س. باید می‌رفت دانشگاه. پرسیدم خوش‌حالی؟ گفت نه اصلا. گفتم اون همه ها‌ی‌بای خوردی لعنتی! خندید. خوش‌حال نبود. اما می‌تونست بشه. ما نتونستیم سرِ حال‌ش بیاریم‌.


س. جان، شخصیت شما یک‌چیزی‌ست که بقیه شبیه‌ش نیستند. یعنی شما یک‌جوری با ذوق کودکانه از عظمت تسلا۳ و اسپیس‌ایکس و آینده صحبت می‌کنید که دلم می‌خواهد یک عالمه LEGO بردارم بیاورم در آن دالان دنج طبقه‌ی منفی‌دو دانشکده‌تان و بنشینیم باهم چیزهای خیالی سرهم کنیم و بخندیم و احترام بگذاریم، به بی‌معنی‌ترین فکرهای ذهن‌های گندیده‌ی سردمان.


 ع. و سایرین، ممنونم که بعدازظهر تا ۹شب امروزم را به ابتذال کشیدید. تحمل‌تان برایم دردناک بود، از لبخندهای زورکی‌ام فهمیده‌اید لابد. سیگار کشیدن‌های بی‌امانتان بعد از یک‌ساعت فوت کردن دود قلیان‌هایتان در صورت‌ این حقیر، مایه‌ی انزجارم شد. و هنگام نشستن دورهمی در palace، تنها سرگرمی‌ام زل زدن به چشم‌های یکی از دو پسر خوش‌تیپ به ظاهر فکوری بود که آن طرف حوض نشسته بودند و خیره نگاه می‌کردند به ستونی که به آن تکیه نداده بودم‌. شاید هم به خیابان شاید هم به درختان، به هرچیز خیره نگاه می‌کردند جز چشم‌های من که می‌سوخت. و هنوز می‌سوزد. و هنوز چشمانم گر گرفته است و دلم گریه می‌طلبد. 


 چه بی‌پروا دلم برایش می‌رود. از وقتی سوار مترو ارم‌سبز شدم تا این لحظه، با همه‌ی شلوغی و دودها و عکس‌های یادگاری دلم فقط یک چیز می‌خواهد. صورت ماه‌ش که بنشیند جلوی‌م، به فاصله‌ی یک متر، پیپ بکشد و موقع بیرون فرستادن دود از دهانش، سرش را کمی کج کند و در عین‌حال، چشمانش بچرخد سمت من. مرموز نگاهم کند و لبخند ریزی بر گوشه‌ی لبانش باشد. و من لبخند بزنم به همه‌ی آرزویم که روی چهارپایه، مقابلم نشسته و با طمأنینه پیپ می‌کشد. امروز، او را بیشتر از هرچیز دیگر کم داشتم. 


  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۴

 پیرمرد ماروین را به کافه‌ای در همان حوالی برد. برای هردوشان دمنوش گرم سفارش داد. آن دو تنها مشتری های کافه بودند و موقعیت مناسبی بود که پیرمرد اطلاعاتش را برای ماروین افشا کند؛ به‌هرحال منتظر شد ربات خدمتکار از میزشان دور شود؛ سازمان در هر دیوار موش‌هایی داشت که گوش‌هایشان بسیار تیز بود.

 این طور شروع کرد: «وقتی تو به دنیا آمدی پدر و مادرت تصمیم گرفتند با همه‌ی توانشان برایت وقت بگذارند. حتما به تو گفته‌اند که به چه دلایلی با برنامه‌ی پیشنهادی سازمان برای رشد و تربیت کودکان مخالف هستند. آن‌ها مجبور شدند ساعات کاری خودشان را کاهش دهند تا بتوانند به‌جای استفاده از برنامه‌ی سازمان، خودشان مراقب تو باشند.»

ما می‌دانستیم سازمان از ضعف برنامه‌‌ی پیشنهادی و تبعات آن آگاه است؛ اما اعتراض‌ کردن راه به جایی نمی‌برد. تنها کاری که از دستمان برمی‌آمد، کنار گذاشتن برنامه‌ی پیشنهادی و پرورش فرزندانمان به روش درست بو؛  حتی اگر به قیمت ضعیف شدن قدرت مالی خانواده‌هایمان تمام می‌شد. برنامه‌ی پیشنهادی سازمان یک فاجعه‌ی بزرگ و فراگیر است که سالانه میلیون‌ها نوزاد انسان را از خانواده‌هایشان جدا می‌کند و درعوض میلیون‌ها آدم‌ماشینی به جامعه تزریق می‌کند. در برابر این سلاح نابودکننده‌ی جمعی، ما فقط می‌توانستیم دور از چشم سازمان، شخصیت اصیل انسانی فرزندانمان را حفظ کنیم از جامعه‌ی وحشتناکی که انتظارشان را می‌کشد، آگاهشان کنیم. تو پسرم، و همه‌ی ما موظفیم انسانیت را زنده نگه داریم. 

ماروین که کم‌کم دستگیرش شده بود پیرمرد نقشه‌ای دارد، سرش را به نشانه‌ی تأیید صحبت‌های پیرمرد تکان داد، و با جدیت تمام انتظار شنیدن ادامه‌ی حرف‌ش را کشید. 

پیرمرد ادامه داد «ما یک جامعه‌ی بسیار کوچک هستیم؛ دوستانی در واحدهای بایگانی سازمان، و دوستانی هم در بخش انتقال مستندات داریم. پدرت یک روش رمزنگاری بی‌نظیر طراحی کرده بود و ما کارمان را از همان‌جا شروع کردیم؛ بک‌دورهایی در جای‌جای برنامه‌هایی که برای سازمان می‌نوشتیم، قرار دادیم. از طرف دیگر دوستانمان در بخش بایگانی تمام سعی‌شان را می‌کردند که برنامه‌های تحویل داده شده از جانب ما، زیر ذره‌بین ناظران سازمان نرود و مستقیماً بایگانی شود. برای اجرای سریع‌تر نقشه، لازم بود برنامه‌های تحویل داده شده‌ی ما در همه‌ی انبارهای سازمان در سطح کشور پخش شود؛ دوستانی که در بخش انتقال مستندات داریم خیالمان را از این بابت راحت کرده‌اند. 

به زودی یک جنگ سایبری بزرگ شروع خواهد شد. در اولین ثانیه‌های جنگ، تمام برنامه‌ها و اطلاعات سازمان به طور خودکار از تمامی سیستم‌های سازمان و مردم پاک خواهد شد. اما سازمان به همین کار اکتفا نمی‌کند. باید مطمئن شود افرادی از بین مردم عادی قادر نخواهند بود با ارسال اطلاعات به دشمن کمک کنند. پس شبکه‌ی برق سراسر کشور را هم قطع می‌کند. ماه‌ها این وضعیت ادامه خواهد داشت؛ آدم‌ماشینی‌ها که سال‌ها بود بیشتر ساعات روزشان را به بردگی برای سازمان می‌گذراندند، در اثر تعلیق به‌وجود آمده در همه‌ی فعالیت‌ها، احتمالا به بیماری‌های روحی خطرناکی دچار خواهند شد و حتی عده‌ای از آن‌ها که زندگی‌شان را خالی از هر جریان و هدفی خواهند دید، دست به نابود کردن خود می‌برند. پس مدتی طولانی، آتش این جنگ نامرئی فروکش می‌کند و سازمان برای احیای خود، به سراغ مستندات بایگانی‌شده در انبارها خواهد رفت. آن روز، نقشه‌ی ما نتیجه خواهد داد؛ ظرف چند روز و با وارد شدن اولین برنامه‌ی ما به سیستم‌های سازمان، بک‌دورها به بات‌های ما اجازه‌ خواهند داد که به سیستم‌های سازمان را وارد شوند؛ بات‌های ما همه‌ی منابع ماشینی سازمان را در ابتدا برای نابودسازی مستندات، و بعد برای تخریب خود سازمان به کار می‌گیرند.

به این‌ترتیب، با از بین رفتن تسلط سازمان بر مردم، آن‌ها به ناچار روش زندگی خود را با شرایط موجود تطبیق خواهند داد.

ماروین حالا خوب می‌دانست پدر و مادرش به چه دلیل کشته شده‌اند. تصمیم‌ش را گرفته بود؛ با ادامه‌ دادن راهی که آن‌ها پیش گرفته بودند، اجازه نخواهد داد تلاش‌هایشان بی‌نتیجه بماند. او هم مثل پیرمرد، پدر و مادرش و دوستانشان، وظیفه داشت انسانیت را زنده نگه دارد.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۲

 یکی از آروم‌کننده‌ترین لحظات این روزا، وقتی‌ه که چای گرم می‌خورم توی لیوان لاجوردی عزیزم، سورس می‌خونم و فلسفی‌ترین نکاتی که آقامون‌-دایتل می‌فرمان رو هایلایت می‌کنم واسه روز مبادا‌. یهو یاد تکلیف AP میافتم که امروز پرینت‌شو گرفتم و با احتیاط گذاشتم تهِ‌تهِ کوله‌ی خاکستری‌م. از توی کاور درش میارم، با خیال راحت و یه لبخندِ ریز گوشه‌ی لب‌م، خط به خط کدی رو که سه روز درگیر زدن‌ش بودم و حالا کامل و خوشگل جلوی روم نشسته رو می‌خونم؛ کم‌کم حس می‌کنم جای درستی هستم.

 شاید یه روزی بشه الگوریتم عاشق شدن رو کد کرد و به خوردِ مردم داد؛ افسونِ باینریِ عشق. ها‌هاها!


 پ.ن: توی سایت دانشکده نشسته م و خیلی اتفاقی طی صحبتی با دوستان متوجه شدم که با ننوشتن دیستراکتور نمره هااا از دست دادم رفت. خاک بر سرم. هق هق.


  • ۱ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۹

 بوی پنج‌تا پاکت عودی که توی کمدم بوده بیست روزه، به همه اشیأ و خوردنی‌های داخل کمدم چسبیده جز یکی. اون یکی خودش بوی ازبهشت اومده‌ی میم رو داره‌، هنوز که هنوزه و تا ابد.

 از سرصبح که رفتم سراغ اون جعبه‌ی مشکی، با دستام که پیش میرفتن با تمنا و پس میرفتن با اکراه، بازش کردم و یه نفس عمیق کشیدم؛ میم‌ترین تصویر از میم توی ذهنم اومد. از سرصبح خاموشم؛ جمعه‌ی فرهاد رو گوش می‌کنم و خاموش‌م. توی این مدت باید یاد می‌گرفتم که چطور وقتی دل‌تنگی‌ عارض می‌شه، خودمو ناز کنم، خودمو آروم کنم و بگم غصه نخور نگارم. نگاه شوکوفه‌ها رو، نگاه آسمون آبی و ابرهای تپل‌مپل رو، نگاه... و دل‌تنگی روشو کم می‌کنه. میره یه گوشه‌ی دلم میشینه اما حواسم بهش هست، ساکت‌م میکنه با حضور سنگین‌ش. انگار از ازل ما را با دل‌ِ تنگ زاده‌اند.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۷
داشتم فکر میکردم که باهار دلکش رسیده، دل به جا نباشد. چرا؟ آخه دلبر دمی به فکر ما نباشد.
از پشت شیشه آسمون تاریک رو دیدم که کم کم روشن میشه؛ بود که پرتو نوری به بام ما افتد؟
  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۲۶

این روزها اگر در دسته‌ی زبر و زرنگ ها باشی و بخواهی گلیم‌ت را با دستان خودت از آب بیرون بکشی٬ بدون شک پاهایت در راهروهای سازمان می‌دوند و دستانت روی کیبورد کامپیوتر کوچک‌ت می‌رقصند. اگر سال‌ها دویدی و به خودت اجازه دادی پای یک نفر دیگر را هم به میان زندگی‌ات باز کنی٬ اولین سوال فرد ایده‌آل هیچ‌یک از موارد «چند سالتونه؟» «خونه و ماشین دارید؟» «قبلاً چندبار ازدواج کردید؟» و ... نخواهد بود. رابطه‌ای اگر شروع شود تنها با این جملات است؛ 

-«در هفته چه مدت در سازمان فعالیت می‌کنید؟»

+«پنجاه وسه ساعت در روزهای معمولی و بیست‌وهفت ساعت در تعطیلات.»

-«آها.»

 بازسازی و گسترش دپارتمان‌های سازمان در صدر برنامه‌‌های عمرانی کشور قرار دارد٬ اما حتی یک ساعت تعطیل شدن سازمان به هردلیلی٬ زندگی میلیون‌ها انسان را تهدید می‌کند. طرح‌های روی میز خبر از خریداری هکتارها زمین در اطراف سازمان فعلی٬ برای ساختن دپارتمان‌های مدرن‌تر و عریض تر می‌دهد. اما هنوز تدبیری برای انتقال نیروها و سخت‌افزار اتوماسیون اداری به ساختمان جدید عنوان نشده است. این ایده هم بسیار زمان‌بر و خطرناک خواهد بود.

 میلیون‌ها انسان شغل تمام‌وقت‌شان نوشتن کدهای بلندبالا و پر از کامنت با بیشترین سرعت ممکن است٬ اما هیچ‌کس حاضر نیست وقت خود را برای ارائه‌ی راه‌حلی برای مشکل انتقال صرف کند. سازمان هنوز امتیازی برای این مسئله در نظر نگرفته است و صلاح را بر این می‌داند که تا ساخته شدن دپارتمان‌های جدید٬ به حل مسائل خطیرتر بپردازد. مردم در راهروهای تنگ و باریک٬ ده ها طبقه را با پله‌های بدساخت موزاییکی بالا می‌روند تا به واحد موردنظرشان برسند. ازدحام همیشگی جمعیت٬ زمستان‌ها موجب صرفه‌جویی سازمان در گرمایش طبقات دپارتمان می‌شود. اما همین ازدیاد نفرات٬ تابستان مزید بر دمای پنجاه درجه‌ی هوا شده و کار را بر مردم دشوارتر می‌کند. سازمان مسئولیتی بر عهده نگرفته و فقط بسته‌های تابستان شامل لباس ویژه و سیستم پساتعریق را با قیمت سازمانی به علاقه‌مندان پیشنهاد کرده است.

فرانک و مایا به تازگی صاحب فرزندی شده بودند و به این ترتیب٬ پس از یک‌ماه مرخصی سازمانی٬ موظف بودند برای تأمین نیازهای سازمان و نیز معیشت خانواده٬ به روال معمول هفتاد تا هشتادوپنج ساعت کار هفتگی بازگردند. پس از آن نوزاد طبق برنامه‌ی پیشنهادی سازمان با الگوریتم‌هایی مشابه Deep Learning پرورش میابد٬ که می‌شود گفت نوعی الگوریتم Machine Learning است که برای آموزش گونه‌ی انسانی سازگار شده؛ به عقیده‌ی عموم٬ این کم‌هزینه‌ترین و دقیق‌ترین روش ممکن در تربیت نیروهای کارآمد برای سازمان و البته جامعه است. در سایه‌ی این برنامه٬ خانواده‌ها در عین اشتغال به امور سازمان٬ به مرور شاهد رشد فرزندان خود هستند و هیچ دخالتی در برنامه‌ی آموزشی آن‌ها نخواهند داشت. ممکن است روزها از آخرین باری که پدر یا مادر زمانی را به کودک‌شان اختصاص داده‌اند گذشته باشد و یک روز که در خانه نشسته‌اند و مشغول نوشتن خطوط بی سر و ته برنامه‌ای هستند٬ ناگهان می‌شنوند کسی از پشت سر صدا می‌زند «مامان» یا «بابا». متوجه می‌شوند که فرزندشان زین پس قادر به تکلم است.

مایا با وجود اطمینانی که به برنامه‌ی پیشنهادی سازمان جهت رشد و پرورش کودکان داشت٬ نوعی تضاد نسبت به آن احساس می‌کرد. فرانک و مایا هردو خوب می دانستند برای نگه داشتن وضعیت اقتصادی خود و فرزندشان در حدی معقول و مناسب٬ مجبورند پس از یک ماه مرخصی به روند سابق ادامه دهند و نوزادشان را به دست‌ برنامه‌ی فریبنده‌ی سازمان بسپارند. از طرف دیگر٬ آنان معتقد بودند برنامه‌ی سازمان برای پرورش کودکان کامل نیست٬ و محبت را لازمه‌ی شکل‌گیری یک شخصیت انسانی می‌دانستند؛ آگاه بودند که جامعه‌ی انسانی با این روند رو به سوی زوال و تباهی‌ دارد٬ و آن‌ها به نوبه‌ی خود می‌توانستند انسانی تربیت کنند که ریشه‌های عاطفی در او حفظ شده است؛ انسانی که به همین دلیل٬ به زودی در میان دیگر افراد هم‌نسل خود احساس تنهایی خواهد کرد. آن دو تصمیم گرفتند با کاهش ساعات کاری٬ درآمدشان را تا حدی کاهش دهند٬ و با استفاده از پس‌اندازی که طی سال‌های اخیر جمع کرده بودند٬ مخارج خانواده را تأمین کنند. در عوض زمان بیشتری به بازی کردن با فرزندشان و هم‌کلامی با او درباره‌ی موضوعات مختلف اختصاص دهند.  همچنین٬ فرانک اصرار داشت در این مدت به کمک مایا٬ روی برنامه‌ی پیشنهادی سازمان برای رشد و پرورش کودکان تمرکز کنند تا شاید بتوانند متوجه نقص آن شوند و اصلاح‌ش کنند. سال‌ها به همین منوال گذشت؛ مایا و فرانک وضعیت اقتصادی مناسبی نداشتند٬ اما به خوبی با فرزندشان که حالا ماروین جوان نام داشت انس گرفته بودند و به او افتخار می‌کردند. طی سال‌ها٬ متوجه شده بودند مشکل برنامه‌ی پیشنهادی سازمان به فقدان عناصر عاطفه٬ شوق٬ امید٬ بخشش٬ ترحم٬ و عشق در سرتاسر آن برمی‌گردد؛ اما نمی‌دانستند چگونه می‌شود اطلاعاتی از جنس عمیق‌ترین احساسات انسانی را به کاراکترها و خطوط خشک و خالی کد تبدیل کرد. آن دو سال‌ها برای سازمان کد زده بودند٬ سخت‌ترین سوالات و مشکلات طرح شده از سوی سازمان را با همین خطوط خشک و خالی کد حل کرده بودند و حالا با سوالی مواجه بودند که از نظر هردوشان جوابی نداشت؛ آن دو معتقد بودند در حال حاضر هیچ برنامه‌ای نمی‌تواند به تنهایی منجر به ظهور یک انسان آزاد شود. ماروین دیگر هفده‌‌سال داشت و عقاید پدر و مادرش درباره‌ی برنامه‌ی پیشنهادی سازمان را به خوبی درک می‌کرد. روز به روز انسان‌هایی وارد اجتماع می‌شدند که تنها دغدغه‌ی آن‌ها رسیدن به بیشترین ساعات کاری و درنتیجه حل سوالات بیشتر برای سازمان بود. به لطف سازمان٬ خانواده ها از سهمیه‌ی روزانه‌ی مواد مغذی بسته‌بندی شده برخوردار بودند که آنان را از اتلاف وقت در آشپزخانه بی‌نیاز می‌کرد. از همه نقاط کشور خطوط تندوری مترو به مقصد دپارتمان‌های سازمان وجود داشت؛ هیچ‌کس بیشتر از ده دقیقه در راه نبود٬ با این‌حال اکثر مردم در این فرصت به مطالعه‌ی سوالات سازمان مشغول می‌شدند که به تازگی بر روی وب‌سایت آن قرار گرفته بود؛ به این ترتیب می‌دانستند پس از تحویل مستندات کدهای مربوط به سوال اخیر به کارمندان دپارتمان٬ قصد انتخاب چه سوالی را خواهند داشت. سازمان مدت‌ها درگیر حذف پروسه‌ی رفت و آمد مردم به دپارتمان بود؛ علاوه بر اتلاف وقت نیروی انسانی٬ حمل و نقل آن‌ها هزینه‌ی بسیار زیادی بر سازمان تحمیل می‌کرد و همه‌ی این‌ها٬ فقط برای تحویل چند کاغذ مستندات شامل کدهای سوالات حل شده و مشخصات برنامه‌نویس مربوطه بود. اما نهایتاً سازمان به این نتیجه رسید که امن‌ترین روش موجود برای نگهداری این اطلاعات فوق سری تحت شرایط کنونی و شرایطی که ممکن است درآینده به‌وجود بیاید٬ روش حال حاضر یعنی حفظ مستندات در قالب کاغذها و پرونده‌های بایگانی شده در انبارهای مخفی سازمان است. هرروز از ساعت ۶ تا ۱۱ صبح سازمان مشغول دریافت مستندات از مردم بود٬ ساعت ۱۱ تا ۱۲ درهای دپارتمان سازمان بر روی مردم بسته می‌شد و رأس ساعت ۱۲ ده‌ها ماشین سازمانی با ضریب امنیتی بالا حامل مستندات بایگانی شده به نقاط مختلف کشور فرستاده می‌شد. هیچ‌کس خبر نداشت مقصد ماشین‌های سازمان کجاست یا مستندات در کجا نگهداری می‌شوند؛ تقریبا اهمیتی هم نداشت٬ مردم به تدابیر سازمان اطمینان داشتند و به سختی مشغول وظایف‌ خود بودند؛ صرف ساعات کاری بیشتر٬ حل سوالات بیشتر و البته اندکی درآمد بیشتر.

 ماروین در آخرین مراحل آموزشی خود قرار داشت و از ماه آینده با سِمَت برنامه‌نویس حرفه‌ای به استخدام سازمان درمی‌آمد. صبح یک روز٬ مثل روزهای قبل٬ مایا٬ فرانک و ماروین در مدت بیست‌دقیقه‌ای که سر میز صبحانه‌ نشسته بودند٬ درباره مسائل آموزشی ماروین٬ مسائل مالی خودشان٬ و وضعیت ترسناک اجتماع صحبت می‌کردند. ماروین به اندازه‌ی کافی رشد کرده بود و پدر و مادر او می‌توانستند ساعات کاری خودشان را افزایش دهند. روش دریافت و نگهداری مستندات توسط سازمان به تازگی ذهن ماروین را مشغول کرده بود و مدام از پدر و مادرش سوالاتی در این باره می‌پرسید. آن‌ها سعی می‌کردند ماروین را توجیه کنند که حتی نگهداری اطلاعات سازمان در حفاظت‌شده‌ترین ابرکامپیوترها و استفاده از بافرهای نوری٬ بی‌ملاحظی‌ست و آن‌ها موظف‌اند انتظار بدترین اتفاقات را از جنگ نرم داشته باشند و اطلاعات‌ محرمانه‌‌شان را از خطرهای احتمالی حفظ کنند. سپس مایا اتفاق عجیبی را که دیروز در ایستگاه مترو مشاهده کرده بود٬ تعریف کرد؛ یک جنجال وحشتناک میان دو نفر درگرفته بود و هیچ‌کس هیچ دخالتی نمی‌کرد؛ عجیب‌تر از این‌که مردم با عجله و بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذشتند٬ برای مایا این بود که این دو نفر با زشت‌ترین حالت ممکن به همدیگر پرخاش می‌کردند. این خشم٬ این بی‌قراری و احساس ناامنی از کجا می‌آمد؟ فرانک گفت سال‌ها پیش چنین اتفاقاتی را پیش‌بینی می‌کرده است؛ با برنامه‌ی پیشنهادی سازمان برای رشد و تربیت کودکان٬ منابع انسانی مطیع برای نظام انحصارطلب سازمان تأمین می‌شود که خود رگه‌های انسانیت‌شان را فراموش کرده‌اند. او اعتقاد دارد که از شروع این کار٬ سازمان از ضعف برنامه آگاه بوده است٬ اما هیچ تدبیری برای اصلاح آن در نظر نگرفته است.

 سپس مایا و فرانک برای رفتن به دپارتمان سازمان خانه را ترک کردند و ماروین با فکری که به آخرین جمله‌ی پدرش مشغول شده بود٬ تنها ماند.

 ساعاتی بعد تلفن به صدا درآمد. ماروین تمرین برنامه‌نویسی‌اش را نصف و نیمه رها کرد و به سمت تلفن رفت. صدای یک خانوم با لحنی بسیار رسمی و خالی از هر احساس٬ به او گزارش داد که پدرش در ساعت هشت و سی‌وپنج دقیقه‌ی صبح در خیابان چهل‌ودوم غربی و مادرش در ساعت نه و دوازده‌دقیقه‌ی صبح در ایستگاه متروی هفتم‌جنوبی(یعنی نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به خانه‌ی آن‌ها) فوت کرده‌اند. علت مرگ فرانک: نامعلوم. علت مرگ مایا: سقوط  بر روی ریل قطار حین نزدیک شدن آن. صدای بوق قطع شدن تلفن در گوش ماروین پیچید؛ هیچ نمی‌فهمید٬ می‌خواست فریاد بزند اما نمی‌توانست؛ گنگ شده بود. ناگهان جرقه‌ی امید در چشمانش درخشید٬ تلفن را برداشت و به مادرش زنگ زد؛ برنداشت. به پدرش زنگ زد؛ برنداشت. نمی‌دانست آن صدا متعلق به چه کسی بود و چه قصدی از گفتن آن جملات داشت. اما باورش نمی‌شد پدر و مادرش که همین یک ساعت قبل به همراهشان صبحانه خورده بود و باهم درباره‌ی موضوعات مختلف صحبت کرده بودند٬ حالا مرده باشند٬ نه٬ امکان نداشت. به سرعت لباس پوشید و از خانه خارج شد. با قدم‌های متزلزل به سمت ایستگاه مترو می‌رفت؛ در میان چهره‌هایی که از مقابلشان می‌گذشت٬ با ناامیدی به دنبال صورت مهربان مادرش یا لبخند آشنای پدرش می‌گشت.
به ایستگاه مترو رسید؛ همه‌چیز عادی بود٬ مردم در سکوت درحال تردد بودند و فقط صدای برخورد پاهایشان با کف‌پوش سرامیکی ایستگاه به گوش می‌رسید. قطار رسید٬ مردم در گروه‌های چهارنفره موازی هم وارد قطار می‌شدند و هم‌زمان چهارنفر متناظر با آن‌ها از سوی دیگر خارج می‌شدند؛ تقریبا چهارصد نفر طی سه ثانیه جای خود را به یکدیگر دادند و قطار به راه افتاد. هیچ‌کس و هیچ‌چیز ثابتی وجود نداشت که ماروین بتواند سراغ مادرش را از آن بگیرد. انگار هرگز٬ هیچ اتفاقی مشابه آن‌چه زن پشت تلفن گفت٬ نیفتاده بود. قطار بعدی رسید٬ ماروین بی‌اختیار سوار شد. شاید سازمان چیزی در این باره می‌دانست٬ اصلاً از کجا پدر و مادرش اکنون در دپارتمان سازمان مشغول تحویل دادن مستندات نیستند؟ از کجا معلوم آن تماس کذایی یک دروغ زشت نبوده باشد؟ با این حرف خودش را دلداری داد٬ اما می‌ترسید؛ از تصور زندگی کردن بدون حضور پدر و مادر عزیزش وحشت داشت.

 به دپارتمان سازمان رسید٬ نمی‌دانست باید از چه کسی سراغ پدر و مادرش را بگیرد. خودش را به سیل جمعیت سپرد و وارد راهروهای تاریک و باریک سازمان شد؛ چشمانش به پله‌ها گره خورده بود و یکی یکی از آن‌ها بالا می‌رفت؛ نمی‌دانست چه می‌کند٬ مدام در ذهنش جملاتی که زن پشت تلفن گفته بود تکرار می‌شد. در پاگرد راه‌پله‌ی یکی از طبقات٬ پیرمرد آرامی را دید که دست‌به‌سینه به دیوار تکیه داده و با لبخند٬ به نقطه‌ای خیره شده است. ناگهان خاطره‌ای مبهم در ذهن ماروین تداعی شد٬ خاطره‌ای که تصویری تار و تاریک از چهره‌ی پیرمرد در جایی از آن دیده می‌شد. با اکراه از جمعیت مردم جدا شد و به سمت پیرمرد رفت٬ نزدیک‌تر که شد٬ پیرمرد به خودش آمد و دیدن ماروین٬ بهت‌زده شد. خوب به چهره‌اش دقت کرد و با کمی تردید٬ در نهایت به خودش اجازه داد از پسرک بپرسد فرزند کیست. ماروین که با شنیدن این سوال امیدوار شد بتواند از پیرمرد سراغ والدین‌ش را بگیرد٬ به سرعت جواب داد پدرش فرانک و مادرش مایا نام دارد. پیرمرد که حالا مطمئن شده بود ماروین را درست شناخته است٬ خندید٬ او را در آغوش کشید و خودش را دوست قدیمی فرانک و مایا معرفی کرد. ماروین با قیافه‌ی نگران و وحشت‌زده در چشم‌های پیرمرد –که به نظر می‌رسید مهر تأییدی بر صداقت او باشند- زل زد. پیرمرد متوجه حالت ماروین شد٬ خنده بر لبانش خشک شد. پرسید چه بر سر او آمده٬ و ماروین نمی‌دانست چه بگوید. جملاتی را که صدای یک زن با لحنی رسمی و خالی از احساس پشت تلفن تحویل‌ش داده بود٬ برای پیرمرد بازگو کرد. اما انگار هنوز معنی آن‌ها را نمی‌فهمید و با نگاه‌ ملتمسانه از پیرمرد می‌خواست که به او بگوید دروغ است. پیرمرد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. انگار دوباره آن صدا در گوش‌ ماروین پیچید٬ این‌بار بلندتر و با لحنی خشمگین‌تر؛ باور کرد٬ و اشک از چشمانش سرازیر شد. پیرمرد بغل‌ش کرد و به او دل‌داری داد؛ خوب می‌دانست که جملات گفته شده یک فرمالیته‌ی اداری برای سرپوش گذاشتن بر حقیقت بوده است. فرانک و مایا نمرده‌اند؛ بلکه کشته شده‌اند.

 وقت آن رسیده‌بود که پیرمرد٬ ماروین را با جهان بزرگ‌تری آشنا کند.    

  • ۱ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۷