نامه ای به یک واو دیوانه
چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۴۰ ب.ظ
چند قدم دورتر از ورودی دانشکده ا. رو دیدم که چطور ملتمسانه توضیح میداد به س. فکر میکرد س. میتونه بهش برگرده؟ با توضیح دادن و فرصت گرفتن و اظهار همه فکر و علاقهای که راجع بهش داره، احساسِ نداشتهی س. برمیگرده؟ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. التماس هم کردم. و ناامید مطلق هم شدم. میفهمم ا. چه حالی داره، ولی هنوز نمیفهمم س. با چه منطقی اینقدر بیملاحظهست. میدونی؟ یه چیزی درست نیست. انگار یه سالن پر از آدم نشستن به تماشای یک کمدی سیاه، و صدای خندیدن یک تماشاچی خاص به گوش نمیرسه. نمیدونم کدومشون، نمیدونم چرا، نمیدونم اصلا درست حس میکنم یا نه، ولی یک نفر هست که نمیخنده.
و. سرگردان، تو هنوز نمیدانی آدم ها به چه سادگی تظاهر به دل کندن میکنند و ته ته دلشان هنوز تکه هایی متعلق به خاطرات هست که کم کم وقتی بماند و به آن رسیدگی نکنند، میگندد و فاسد میشود؛ بوی آن تمام دلشان را میگیرد و دیگر فضایی برای نفس کشیدن تو در دلشان باقی نمیماند. و. تو هنوز فکر میکنی فراموش کردن وجود خارجی دارد، یا دلت میخواهد اینطور فکر کنی تا بتوانی دختر مورد علاقه ات را با اطمینان در بغل بگیری و انقدر به او فکر کنی تا در خیالت بچه هایی که او به دنیا آورده، پدر صدایت کنند؛ خوب میدانم که تو عاشق بچه ها هستی. از من میشنوی، برای خراب شدن روحیه ی لطیفت آماده شو؛ با یک نفر از دوروبری ها دعوا راه بیانداز، سوار مترو شو و به کتف یک بینوا تکیه بده تا عصبانی شود و حالت را بگیرد. به لباسفروشی ها برو و از فروشنده تقاضا کن همه ی ویترینشان را بیاورند جلویت، بعد بگو که خوشت نیامده و زیر نگاه تحقیرآمیز فروشنده له شو. حوصله ندارم باز هم مثال بزنم، باید برسم به کلاس تی ای ریاضی با عباس زاده جان. نگران روحیه ی لطیفت نباش، خداحافظ.
- ۹۵/۰۱/۲۵