که رویاها تعطیل میشوند و ما به گریه رو میآوریم...
يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ
سرمو گذاشتم روی دستهام که گره شدهبودن روی زانوهام، توی بغلم. چشمامو بستم، قیافهش اومد جلوی چشمم؛ نگاهش، لبخندش، آرومیش و آرومکنندگیش؛ دلم گرفت. درست از جایی که میخوای دیگه حرفی از اتفاقی که توی ذهنت درحال رخدادنه نزنی، فکر میکنی بهتر میشی و صرفاً بدتر میشی. یه شبی، نصفشبی، به خودت میگی چقدرررر دوستش داری لعنت. تا کِی...؟ بسّه. من جونشو ندارم هرلحظه غصهی نبودنشو بخورم، هرلحظه دلتنگش باشم، هرلحظه پاشم از سرجام، راه برم و سعی کنم بهش فکر نکنم -و چه تلاش بیهودهایست، قدم زدن در رویا- بسّه. بسّه. بسّه.
- ۹۵/۰۱/۲۲