.Forming words into thoughts and thoughts into words
وقتی غذا درست میکنم و از ترس کپچرها، سعی میکنم همه حواسم رو جمع آهنگی که میشنوم بکنم، یادم میاد که چهقدر بادقت غذا درست میکرد؛ به ذرهذرهی غذایی که میپخت، ایمان داشت و مراقبشون بود. دلم تنگ میشه، دلم مچاله میشه و هوس میکنم بشینم زانوهامو بغل کنم؛ چندوقت پیش ع. گفت باز که زانوهاتو بغل کردی! هروقت احساس ناامنی میکنی اینطوری میشی. گفتم عه؟ یادم اومد خونهی س. زانوهامو بغل کرده بودم، همون موقعی که س. قطعهی محشر از آقالاچینی میزد و ع. پاهاشو دراز کرده بود، خاکبرسرترین سهتایِ شهر بودیم. پیش خودم فکر کردم شاید به همین خاطر اینو گفت، اما من اون موقع احساس ناامنی نداشتم؛ دلم تنگ شده بود. فهمیدم اینطور زانو بغل کردن کاریه که وقتی دلم تنگ میشه انجام میدم. ولی به ع. چیزی نگفتم. با خنده پرسیدم از تعالیم مادر روانشناسته؟ خندید ولی چیزی نگفت. یه پک دیگه به قلیونش زد و خودشو وارد بحث بقیهی جمع کرد.
نصف بشقاب رو با بستن چشمام و فشار دادن پلکهام رویهم، التماس خودم به خودم و البته حضور شفابخش سالاد، خوردم. اما باز هم یهچیزایی اشتباه بود. کِی قراره من با ماکارونی کنار بیام؟
- ۹۵/۰۱/۲۶