Destination Nowhere
دلم آرام است؛ آرام و قوی. مثل کودکی که اطمینان دارد حتی اگر در سیل جمعیت گم شود، پدر و مادرش چشم بر هم زدنی او را باز مییابند، محکم بغلش میکنند و قول میگیرند که دیگر دستشان را رها نکند.
اما ترس من از گم شدن نیست؛ ترس من تمام شدن است. تمام شدن همه خوبیها و بهترینبودنها؛ تنها ماندن با کوهی از خاطرات خوشبو و تلاش برای به یاد نیاوردنشان. دوست دارم بدانم سهم من از خوبیهای زندگی چقدر است، اما دانستنش به نفعم نیست؛ دانستن این که زمستان کی فرا خواهد رسید، جز ترس از تمام شدن، چیز دیگری را در وجود گیاه فلفل بیدار نمیکند. اما او میتواند با چند جوانهی سبز کوچک به خودش و به ما امید بدهد. و این بزرگی را باید از او یاد گرفت؛ که چطور در زردترین حال خودش هم، سبزی را از اعماق وجودش بیرون میکشد و هدیه میکند.
گاهی به گردنبند دور گلویش حسودی میکنم، که چه پیروزمندانه هرگز از او جدا نمیشود. ای کاش گردنبندی بودم دور گلویش، یا گیاه فلفلی بودم در آشپزخانهاش، یا خودم بودم؛ برای همیشه گره خورده در دستان آشنای مهربان و آغوش وسیعش.
- ۹۴/۱۰/۰۳