دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 در همین لحظه‌ی مقدس به خودم قول می‌دم که اگه این ترم معدل‌م بالای هفده شد٬ واسه خودم دوربین DSLR بخرم و فشار ری‌کال کردن خاطرات رو از روی دوش ذهنم بردارم. هرچند٬ خاطره‌ی خوب٬ بی‌دلیل و یهویی پا میشه از توی ذهن خودش رو می‌رسونه به جلوی چشم٬ نیازی به ری‌کال نداره.:)

 فردا روزِ دوستای همیشگیِ خودم‌ه. حتی اگه وقتمون کم باشه٬ حتی اگه هوای خوب این دو روزه یهو آفتابی بشه٬ یا حتی اگه سِیل بباره از آسمون٬ می‌رم پیشِ دوستای همیشگی‌م و واسه‌ی چند ساعت هم که شده٬ دنیا رو صاحب می‌شم از نهایتِ خوش‌حالی. میرم که یادمون بیاد اون های‌وهوی و نعره‌ی مستانه رو. مگه ما چندسالمون‌ه که هفت سالش رو باهم شریک‌یم؟ یه عمر رو باهم شریک‌یم٬ باهم بهترین‌یم٬ باهم خوش‌حال‌ترین‌یم٬ باهم زنده‌ای‌م. باید رهاشان می‌کردیم بروند جاهای خوب. اما دوستی مثل کوه سر جاش هست و مدام توی دیگ‌ش چیزهای نامنتظر می‌جوشد. 


غذا پختن به قاعده ی یک نفر را دوست ندارم. احساس تنها بودن لذت عمیق آشپزی را میکشد و بوی غذا از پنجره فرار میکند. من میمانم و شعله ی کم اجاق که با وزش باد، مدام تهدید میشود.

 هفته‌ی پیش که رفته‌بودم اصفهان٬ دفتر دست‌نوشته‌هام رو ورق زدم؛ باید یادم میومد که چطور خالصانه غصه می‌خوردم از نبودن‌ش٬ که چطور آرام و آزاد پرواز می‌کردم با کنار هم گذاشتن کلمه‌ها. خوندم و مطمئن شدم که رسالت صفحه‌های سفید این دفتر هنوز به پایان خودش نرسیده. با هر مکافاتی بود دفتر رو جا دادم توی کوله‌‌م و آوردم‌ش اینجا.

 هنوز هم آرزو می‌کنم مهمونی سفید بگیرم با همه‌ی آدم‌های خوب. شاید بشه یک روز تمام رو سفید بپوشیم٬ و بهترین‌مون با انگشت‌های استخونی کشیده‌ش پیانو بزنه٬ و برقصیم همه باهم٬ مثل فرشته‌ها پرواز کنیم زیر یک سقف سفید نامتناهی٬ و مهربون‌ترینمون لالایی بخونه با صدای مغموم‌ش٬ تا از یادمون بره همه دغدغه‌های بزرگسالی. آروم بگیریم توی بغل همدیگه تا قلبمون هم‌نوازی کنه با پیانو. پُر شیم از آرامش؛ اونقدر که مرگ بیاد سراغ‌مون و بپرسه «اجازه هست؟»

 زیر چشمی نگاه‌ش کنیم٬ پوزخند بزنیم بهش و جدا نشیم از جمع. 

 دل‌نگرانی ما از خودخواهی آدمی‌ست که می‌خواهد به چشم خود شاهد پیروزی باشد. پیروزی رؤیت خواهد شد٬ حتی اگر در کاسه‌ی چشم‌های من و تو٬ گیاه روییده باشد.


 ...پادشاهی کامران بود٬ از گدایان عار داشت.




- جمعه‌ گفته بود آخر هفته‌ی بعد٬ فک‌ کنم این هفته‌ای که میاد منظورش بوده٬ چون خبری نشد ازش...
+ اگه کلاً نشد چی؟
- می‌شه٬ امید داریم.
+ نمی‌کنه حبیب. نمی‌کنه! اگه می‌خواست تاحالا کرده بود.
- بعضیا زود٬ بعضیا یه عمر طول می‌دن تا نگات کنن. اما همه بالاخره نیگا می‌کنن.
+ بپا خیره نشی به آفاق مغربی.
- خیره‌م. تو که خوب می‌دونی.
+ :)


آفاق‌مغربی
این انسانِ خودخواه٬ این انسانِ خودمحور٬ این انسانِ گاو. خب ببند چشمات رو یه دقه٬ ببین کجای دنیا واستادی؟
 می‌خوام NULL شم. اما نمی‌دونم چطوری...
گوشی‌م رو روی مود ویبره می‌ذارم٬ تا گردن می‌خزم زیر پتو٬ لبخند می‌زنم و غصه می‌خورم و توی ذهنم مدام خونده می‌شه «قسم به جانِ تو گفتن طریق عزت نیست؛ به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است٬ که با شکستن پیمان و برگرفتن دل٬ هنوز دیده به دیدارت آرزومند است.» احتمالا با لبخند خشک‌شده روی لب‌هام خوابم می‌بره٬ و ساعتی بعد با ویبره‌ی یک تکست بیدار می‌شم. با دستم اطراف بالش رو می‌گردم تا گوشی‌ رو پیدا کنم٬ تکست رو می‌خونم٬ گوشی رو پرت می‌کنم کنار بالش و سعی می‌کنم به انتظار فکر نکنم. و این یعنی٬ بخواب تمام زمستان را...
در این لحظه، امن ترین جای دنیا برایم پشت بام است؛ زیر آسمان خاکستری پاییز و بالای همه ی اتفاق های رنگارنگ آن پایین.
زیبا! هوای حوصله ابری ست...

 عضویت خودم رو در اقلیت «احمقانی که یک بسته شکلات محشر رو کنار فن لپ‌تاپ می‌ذارن» اعلام می‌کنم.

 می‌دونم٬ می‌دونم... 



 حاضرم ساعت‌ها برای استاد بنویسم که چقدر این یک ماه برایم تجربه ساخت و چطور به اندازه‌ی سال‌ها زندگی کردم. برایش بنویسم که چه‌ یاد گرفتم در تمام این مدت که خانه دیگر خانه نبود و خنده‌ها و قهقهه‌ها٬ به ندرت به روی دوستان همیشگی زده می‌شد. من همیشه بدبخت و بیچاره شدن را دوست داشتم. اصلاً از همان اول می‌دانستم که کمال من در بیچارگی‌ها ریشه دوانده است. امروز پیر ما به خودم گفت که؛ ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل! که مردِ راه نیاندیشد از نشیب و فراز. و من همیشه دوست داشتم یک «مردِ راه» باشم٬ اما هنوز نتوانسته‌ام. هنوز وقتی به نشیب+ می‌رسم می‌نالم و در سر و مغز خودم می‌زنم به این امید که یک نفر گذارش بیفتد به آن اطراف٬ چپ‌چپ نگاه کند٬ سر بجنباند و بگوید «بی‌فایده است.» مدت‌هاست نقش نالنده و نقش گذرنده٬ هردو را خودم بازی می‌کنم. گاهی با خودم می‌گویم آنقدر نادم باشی و آنقدر کسی نباشد که به ناله‌هایت گوش کند٬ و آنقدر غر بزنی به جانِ خودت٬ تا بالاخره قید همه‌چیز را بزنی٬ لعنتی.

+ و یک بار هم در میان صحبت‌هایمان بر سر «فراز و نشیب» یا «فراز و فرود» -دقیقاً یادم نیست- اختلاف نظر پیدا کردیم٬ و بحث بالا گرفت. حتی یادم نیست چه کسی کوتاه آمد و جمله‌ی سفیدِ «حق با شماست» را دودستی تقدیم دیگری کرد. درست یادم نیست.


 من از حاصل‌ضرب تردید و کبریت می‌ترسم. من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم؛ بیا تا نترسم از من از شهرهایی که خاک‌ سیاشان چراگاه جرثقیل است.



به وضوح ترسم از تمام شدن ها، رفتن ها، نبودشدن ها و تمام غصه هایی که پشت این روزها انتظارم را میکشند، در صدایم و در چشمهایم و در "خیره به زمین شدن"هایم و "دست در جیب فروبردن"هایم و ... غوغا میکند.
در کنار تمام تجربه های جدید، در این لحظه، شام ساعت دوازده رو قرار میدم. چقدر هم خوب به نظر اومد.
از یه جایی به بعد قلق بازیگری چنان میاد دستت که هم تهیه کننده میشی و هم کارگردان.

 انقدر حرف برای نگفتن و فکر برای فکر کردن بهشون دارم٬ که نوشتن هرکدوم رو بی‌انصافی در حق بقیه‌شون می‌دونم. 

 چقدر خودخواه شدم این مدت. شال‌گردن نیلو مونده زیر تخت‌م٬ با همون شکل یک وجب نشده‌ی اولیه‌ش. خودخواهِ پست.

 حالم خوب نیست. یه چیزی شبیه دل‌شوره که چندان هم مستقل از فست‌فود امشب نیست؛ کِی می‌شه سیر شم از همه‌ی فکرهای باطل و منتظرانه؟ که فقط لبخند بزنم و فکر نکنم به روزی دیگه و جایی دیگه. سرم درد می‌کنه. با امروز می‌شه سه روز که سردرد لاینقطع دارم و فقط در مواقع تنها نبودن‌ه که یادم می‌ره دردش. حالا؟ شقیقه‌م تیر می‌کشه و می‌گه هی لعنتی! چشماتُ ببند یه دقه٬ کلّی حرف دارم فرو کنم توی فکرت.

 چقدر ساده حرف‌ها رو می‌زنم و نگران نیستم از هیچ عاقبتی؛ ج. یه آدمِ غیرقابل‌گنجوندن‌در‌قالب‌صفات ه. و البته این عبارت پنج‌شیش کلمه‌ای خودش یه صفت‌ه. بهرحال.

 چون عربده می‌کردم٬ درداد مِی و خوردم؛ افروخت رخِ زردم٬ وز عربده وارستم.:)