یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض...
هفتهی پیش که رفتهبودم اصفهان٬ دفتر دستنوشتههام رو ورق زدم؛ باید یادم میومد که چطور خالصانه غصه میخوردم از نبودنش٬ که چطور آرام و آزاد پرواز میکردم با کنار هم گذاشتن کلمهها. خوندم و مطمئن شدم که رسالت صفحههای سفید این دفتر هنوز به پایان خودش نرسیده. با هر مکافاتی بود دفتر رو جا دادم توی کولهم و آوردمش اینجا.
هنوز هم آرزو میکنم مهمونی سفید بگیرم با همهی آدمهای خوب. شاید بشه یک روز تمام رو سفید بپوشیم٬ و بهترینمون با انگشتهای استخونی کشیدهش پیانو بزنه٬ و برقصیم همه باهم٬ مثل فرشتهها پرواز کنیم زیر یک سقف سفید نامتناهی٬ و مهربونترینمون لالایی بخونه با صدای مغمومش٬ تا از یادمون بره همه دغدغههای بزرگسالی. آروم بگیریم توی بغل همدیگه تا قلبمون همنوازی کنه با پیانو. پُر شیم از آرامش؛ اونقدر که مرگ بیاد سراغمون و بپرسه «اجازه هست؟»
زیر چشمی نگاهش کنیم٬ پوزخند بزنیم بهش و جدا نشیم از جمع.
دلنگرانی ما از خودخواهی آدمیست که میخواهد به چشم خود شاهد پیروزی باشد. پیروزی رؤیت خواهد شد٬ حتی اگر در کاسهی چشمهای من و تو٬ گیاه روییده باشد.
...پادشاهی کامران بود٬ از گدایان عار داشت.
- ۹۴/۰۸/۰۸