- ۲ نظر
- ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
چقدر پاهام درد گرفته از شدت راه رفتن و بالا پایین پریدن٬ و چقدر درد خوبیه.
همهی اتفاقهای خوب پشت پاییز مونده بود و حالا دونهدونه بر من نازل میشه. حالِ خوب همینه شاید. ایکاش تموم نشه این روزا. ایکاش یهروزی انقدر مطمئن باشم که دیگه نگم ای کاش.
+یاد پادکست پاییزی پارسالمون خوش نوشین. ایکاش تکرار میشد:)
با خودش فکر میکند؛ پای یک چیزی میلنگد قطعاً. همهچیز -بجز درس- بیشتر از حد انتظارش خوب پیش میرود. نشانههایی هست که چشمش را گرفته؛ مگر میشود مدام لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند...
اینجا همهی جاهای دنجش کنار اتوبان است. همهی جنگلهای مینیاتوری خنک با پرتوهای فیلتر شدهی خورشید از بین برگهای درخت٬ همهی خوشحالیها افتاده است کنار اتوبان و از سر جایش تکان نمیخورد.
اما با این همه جذابیت٬ بارها و بارها یاد ایام میکند و زل میزند به میلههای فلزی تخت بالای سرش. با خودش کلنجار میرود که چه کند بعد از این همه سال که دیگر از یادش رفته حال خوب و خندهی مستانه را. زل بزند و لبخند بزند؟ باز هم زل بزند و لبخند بزند؟ آنقدر زل بزند و لبخند بزند و زل بزند و از کردستان تا رشت پا بکوبد بر زمین و زل بزند در چشم این و آن٬ و جلوی ویولونیستی که کنار ولیعصر اتود میزند با طمأنینه راه برود تا به او بفهماند که چقدر احترام دارد. باز هم یاد ایام کند و دلش بگیرد که چقدر پیر شده است.
...کار صعب است؛ مبادا که خطایی بکنیم.
تنها آرزوی این وقت نصفشبیم این هست که ایکاش html هم کامپایلر داشت و به راحتی دیباگ میشد. و اینکه ایکاش قهوه داشتم اقلا. و اینکه چرا همهی حشرات گزندهی این خرابشده٬ چسبیدن به من؟
فکر میکنم استاد زبانم یکی از مهرههای کلیدی زندگیم ه. از همون مهرههایی که بخشی از مسیر رو هدایت میکنن و هولت میدن تا برسی به مهرهی بعدی. بدون این که بدونه٬ جز معدود کساییه که پتانسیل فهمیدن من رو داره.
به اون روز نسبتاً خاص فکر میکنم و لبخند میزنم؛ چقدر ساده و چقدر بداهه همهچیز خوب شد. اما ترسناکه. هروقت چیزی باعث دلخوشیم بشه وحشت میکنم. شاید احمقم. حتما احمقم.
خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم... که تکلیف رو میذارم واسه پنجاه دقیقه مونده به ددلاین:/ خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم. خر منم٬ من خرم.
یادم نمیآد آخرین باری که جایی «برنده» شدم کِی بوده. همیشه رتبهبندیهایی وجود داشته که در بهترین حالت یک عدد درون بازهی برگزیدگان هم واسهی من کنار گذاشته شده٬ اما برنده شدن رو سالهاست که یادم رفته.
زنگ زدن گفتن هی تو! برنده شدی. گفتم «عه؟»
زمان و مکان اختتامیه رو بهم گفت و تأکید کرد که حتماً بیا. گفتم کلاس دارم٬ شاید دیر بیام. گفت مرخصی بگیر. گفتم سعی میکنم بیام. و واسهی کشدار نشدن این بخش از مکالمه تشکر کردم بابت اطلاعرسانیشون. گفت که دو نفر همراه میتونی بیاری. جواب دادم «آها.»٬ یعنی لطفاً برو سراغ جملهی بعدی که به صد نفر دیگه هم گفتی.
من شلوار کتون خاکستریرنگ میخوام. مانتوی سبز یشمی نازک میخوام. کانورسهای کهنه شدهی زرشکیم رو میخوام که با کیف زرشکی نداشتهم ست کنم. من از کپچرهای چیدهشده توی ذهنم حرف میزنم که در پسزمینهی هر پردازشی درحال امتحان کردن حالتهای مختلف جایگذاری خودشون هستن.