دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

Godot

 چقدر پاهام درد گرفته از شدت راه رفتن و بالا پایین پریدن٬ و چقدر درد خوبی‌ه.
 همه‌ی اتفاق‌های خوب پشت پاییز مونده بود و حالا دونه‌دونه بر من نازل می‌شه. حالِ خوب همین‌ه شاید. ای‌کاش تموم نشه این روزا. ای‌کاش یه‌روزی انقدر مطمئن باشم که دیگه نگم ای کاش.


 

+یاد پادکست پاییزی پارسال‌مون خوش نوشین. ای‌کاش تکرار می‌شد:)



احساس می‌کنم اگه بنویسم که امروز چقدر به‌یادموندنی و چقدر خوش‌حال‌کننده بود٬ از اون خاص بودن‌ش کم می‌شه. اما نمی‌شه ساکت بمونم. امروز یه‌جوری بود که هیچ روز دیگه‌ای تاحالا این‌جوری نبوده. جدا از اینکه دوست نداشتم تک‌تک اتفاق‌های امروز تموم شه هیچ‌وقت٬ روزهای این‌جوری سطح انتظارم رو بالا می‌بره. مگه یک آدم چی می‌خواد جز حال خوب و آرامش؟ 
 اما به پیروی از دوستان٬ من هم به نوبه‌ی خودم گله دارم از پاییز عزیز٬ که خب عزیزم چرا وظیفه‌ت رو درست انجام نمی‌دی؟ چرا برگ درختا هنوز هیچ تغییری نکرده؟ چرا سرد نیستی؟ چرا بارون نمی‌باری؟
 کم‌کم داشت یادم می‌رفت که حافظِ‌جان توی کیف‌مه. از دست برده بود خمارِ غمم سحر؛ دولت مساعد آمد و مِی در پیاله بود.

 

 


 با خودش فکر می‌کند؛ پای یک چیزی می‌لنگد قطعاً. همه‌چیز -بجز درس- بیشتر از حد انتظارش خوب پیش می‌رود. نشانه‌هایی هست که چشمش را گرفته؛ مگر می‌شود مدام لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند...

 اینجا همه‌ی جاهای دنج‌ش کنار اتوبان است. همه‌ی جنگل‌های مینیاتوری خنک با پرتوهای فیلتر شده‌ی خورشید از بین برگ‌های درخت٬ همه‌ی خوش‌حالی‌ها افتاده است کنار اتوبان و از سر جایش تکان نمی‌خورد.

 اما با این همه‌ جذابیت٬ بارها و بارها یاد ایام می‌کند و زل می‌زند به میله‌های فلزی تخت بالای سرش. با خودش کلنجار می‌رود که چه کند بعد از این همه سال که دیگر از یادش رفته حال خوب و خنده‌ی مستانه را. زل بزند و لبخند بزند؟ باز هم زل بزند و لبخند بزند؟ آن‌قدر زل بزند و لبخند بزند و زل بزند و از کردستان تا رشت پا بکوبد بر زمین و زل بزند در چشم این و آن٬ و جلوی ویولونیستی که کنار ولیعصر اتود می‌زند با طمأنینه راه برود تا به او بفهماند که چقدر احترام دارد. باز هم یاد ایام کند و دلش بگیرد که چقدر پیر شده است.


 ...کار صعب است؛ مبادا که خطایی بکنیم.

 تنها آرزوی این وقت نصف‌شبی‌م این هست که ای‌کاش html هم کامپایلر داشت و به راحتی دیباگ می‌شد. و اینکه ای‌کاش قهوه داشتم اقلا. و اینکه چرا همه‌ی حشرات گزنده‌ی این خراب‌شده٬ چسبیدن به من؟

 فکر می‌کنم استاد زبان‌م یکی از مهره‌های کلیدی زندگی‌م ه. از همون مهره‌هایی که بخشی از مسیر رو هدایت می‌کنن و هول‌ت می‌دن تا برسی به مهره‌ی بعدی. بدون این که بدونه٬ جز معدود کسایی‌ه که پتانسیل فهمیدن من رو داره. 

 به اون روز نسبتاً خاص فکر می‌کنم و لبخند می‌زنم؛ چقدر ساده و چقدر بداهه همه‌چیز خوب شد. اما ترسناک‌ه. هروقت چیزی باعث دل‌خوشی‌م بشه وحشت می‌کنم. شاید احمق‌م. حتما احمق‌م.


تپش‌های این چند روزه بی‌دلیل نیست. چی توی ذهنم میاد؟ چی می‌شنوم؟ چی می‌خونم که یهو قلب‌م هول می‌کنه و دیوونه می‌شه و اینقدر می‌تپه که استخون‌هام جلوی بیرون پریدن‌ش رو می‌گیرن؟
 دی‌شب دیدم که ۴۷تاش شده ۴۶تا. یهو دلم گرفت که نکنه تنها عکس یادگاری من رو پاک کرده؟ نکنه دیگه هیچ‌وقت پابلیک نکنه؟ آخه دل بنهند برکنی٬ توبه کنند بشکنی؛ این همه خود تو می‌کنی٬ بی تو به سر نمی‌شود. نمی‌شود.
یک‌بار هم خواستم فکر کنم به فلسفه‌ی جنبش و شادی در برابر آرامش و حزن. آنقدر همه‌چیز متناظر بود که خوابم برد و هنوز که هنوز است٬ نمی‌توانم انتخاب کنم «چگونه زیستن» را. مثل این است که بگویی تابستان کنار ساحل قدم زدن را بیشتر می‌پسندی یا زمستان شال‌گردن پوشیدن را؟
 انگشت کوچک دست‌م احتمالا زیربار توپ‌های خربزه‌نمای یک‌کیلویی ترکیده است و حالا هیچ تکانی نمی‌خورد. انگار نه انگار که من در تایپ چهارانگشتی خودم بیست‌وپنج درصد وظایف را به او سپرده‌ام. زده است زیر همه‌چیز و هی سیگنال می‌فرستد که «خسته‌ام؛ له‌م؛ امان بده بی‌انصاف.» 
 دوست داشتم بخوانم در لحظه‌ی سر رسیدن گودو٬ دی‌دی دقیقا چه جمله‌ای بر زبان می‌آورد.
 شاید یک روز مجبور شوم برای گفتن آن جمله چندثانیه‌ مکث کنم.
 یک بار خواب دیدم بعد از سال‌ها انتظار٬ ناگهان به غایی‌ترین آرزویم رسیده‌ام. احساس پوچی چنان هجوم آورد که مثل هر کابوس دیگر٬ تمنا داشتم بیدار شوم. آن روز چشمانم از همیشه درخشان‌تر بود.
 احتمالاً دی‌دی چشمان‌ش را می‌بندد٬ و یک نفس می‌گوید «همین؟».



نمیدونم چرا آروم نمیشم. آی نید سام ایندرال، ایندید.


عمومی-۰۰

خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم... که تکلیف رو می‌ذارم واسه پنجاه دقیقه مونده به ددلاین:/ خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم. خر من‌م٬ من خرم.

پوست نارنگی رو کندم و گذاشتم کنارم٬ تب می‌زنم و فکر می‌کنم چه سایتی رو چک کنم که امیدی به نوتفیکیشن‌هاش داشته باشم؛ هیچ‌جا.
 به منجلابی فکر می‌کنم که فعلا تا زانو داخل‌ش فرو رفتم. امروز یکی از روزهایی بود که بیشتر از معمول دلم واسه میم تنگ شد. واسه اینکه بهش تکست بدم «آچمز شدم.»٬ جواب بده «نبینم آچمزی‌تُ. چی شده عزیزم؟»٬ ذوق کنم و یه لحظه یادم بره که چی شده اصلاً. فکر کنم و یادم بیاد که آها؛ زندگی٬ سخت مردم‌آزار است. تکست بدم «هیچ‌جا جای من نیست. همه‌جا غریب‌ترین‌م.» دلم پر می‌کشه واسه دل‌داری دادن‌ش بعد از این جمله. دل‌تنگ شنیدن «من رو که داری؛ دیگه چی می‌خوای پس؟:))». دل‌م ریش‌ریش ه؛ بس که تنگ‌ه واسه «خ‌وب‌ ب‌و‌دن».
 رفتیم فرانسه واسه رضا کیک تولد بخریم. چقدر خوشم اومد که قهوه بخورم با کیک شکلاتی؛ تنهای تنها. یکمی هم خلوت‌تر باشه که غصه‌هام پخش شه دور و برم. و بعد٬ آخ اگه بارون بزنه...
 از اون سر چهارراه٬ از توی بساط یه آقای محترم دست‌فروش٬ یه بوف‌کور سیاه‌سفید چشمم رو گرفت و دستم رو کشید سمت خودش. یاد میم افتادم که می‌خوند و می‌گفت به قول صادق خانِ هدایت... خریدم‌ش٬ بغل‌ش کردم تا خود خوابگاه. می‌ذارم‌ش زیر تخت‌م؛ امن‌ترین و نزدیک‌ترین نقطه‌ی این خراب‌شده به من.

 دو تا هلو و یک نارنگی خوردم٬ این پست رو نوشتم٬ اما من هنوز غرق منجلاب‌م.

  یادم نمی‌آد آخرین باری که جایی «برنده» شدم کِی بوده. همیشه رتبه‌بندی‌هایی وجود داشته که در بهترین حالت یک عدد درون بازه‌ی برگزیدگان هم واسه‌ی من کنار گذاشته شده٬ اما برنده شدن رو سال‌هاست که یادم رفته.

  زنگ زدن گفتن هی تو! برنده شدی. گفتم «عه؟»
  زمان و مکان‌ اختتامیه رو بهم گفت و تأکید کرد که حتماً بیا. گفتم کلاس دارم٬ شاید دیر بیام. گفت مرخصی بگیر. گفتم سعی می‌کنم بیام. و واسه‌ی کش‌دار نشدن این بخش از مکالمه تشکر کردم بابت اطلاع‌رسانی‌شون. گفت که دو نفر همراه می‌تونی بیاری. جواب دادم «آها.»٬ یعنی لطفاً برو سراغ جمله‌ی بعدی که به صد نفر دیگه هم گفتی. 

 من شلوار کتون خاکستری‌رنگ می‌خوام. مانتوی سبز یشمی نازک می‌خوام. کانورس‌های کهنه شده‌‌ی زرشکی‌م رو می‌خوام که با کیف زرشکی نداشته‌م ست کنم. من از کپچرهای چیده‌شده توی ذهنم حرف می‌زنم که در پس‌زمینه‌ی هر پردازشی درحال امتحان کردن حالت‌های مختلف جایگذاری خودشون هستن.


مثل آخرین دیدار. مثل تیتراژ پایان.
 بی‌جان‌م بی‌دوستام.
 صبح٬ صبح بعد از تو. رقص٬ رقص من و تخت؛ با حجم تنهایی٬ با جای خالی...


birthdaystickers