- ۲ نظر
- ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۳
بعد از مدتها رفتم گودریدز رو دیدم و این که م. Cat's Cradle رو پیشنهاد کرده. سرچش کردم٬ متوجه شدم این کتاب رو قریب به سه سال پیش خوندم. یادم اومد که چقدر تحت تأثیر مکتب باکونونیسم بودم و چقدر به باکونونیست بودنِ میم ایمان آورده بودم. مطمئنم که یادش نرفته این کلمه رو٬ حتی اگه با همون بیخیالی بامزهش «باکوچیچی» تلفظش کنه. چقدر ایمان داشتم که میم دروغهای بیضرر میگه و خودش پدر ایمانه؛ محبوبش رو تا مرز سر بریدن میکشونه ولی هیچکس جز خودش باور نمیکنه که چقدر عاشقه.
به اندازهی کافی در قید بیاهمیتترین مسائل هستی هستم٬ بیماریم رو تشدید نکنید لطفاً.
«خواب دیدم در یک سردابهی قرون وسطایی٬ شخصی دراز به دراز افتاده است و عدهای با دستهای کثیف در شکمِ بازش دنبال چیزی میگردند. نزدیک شدم؛ جسد نیمهجان خودم بود٬ با لبخندی خشکشده بر لبانش و رنگی که به رو نداشت. چه دارد این وجود بیارزش که دست از کاویدنش برنمیدارید؟»
بهترین دوستای دنیا رو من دارم. حتی اگه هرکدوم یه وری رفته باشیم٬ بازم بهترینیم. خندهی لپدردآور یعنی رضایت٬ یعنی خوشحالی واقعی٬ یعنی در درستترین لحظه٬ در درستترین مکان و با درستترین افراد ممکن هستی. امروز هم مثل دوشنبهی قبل یکی از بهترین روزها بود. توی این اوضاع بیگانه و پوچی گاهگاه٬ هیچ چیز به اندازهی بودن با دوستای همیشگی حالم رو خوب نمیکرد. و بعد از دو روز غذای درستدرمون نخوردن٬ هیچ چیز به اندازهی ناهار خوردن با دوستای همیشگی اشتهام رو باز نمیکرد.
اما ترس همیشگیم پایدار هست؛ ترس از دست دادنشون...
مامبزرگ دو روز پیش فوت کرده. امروز اعلامیهش رو روی میز خونه دیدم.