- ۰ نظر
- ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۹
توی این خرابشده نه میشه خوابید٬ نه میشه حرف معقول زد با کسی. اخبار جهان رو کسی پیگیری نمیکنه و اصولاً هیچ بحثی که دوست داشته باشم توش شرکت کنم مطرح نمیشه. تاحالا چند بار جملههای بحثبرانگیزی رو واسه چندتاشون با صدای رسا خوندم٬ تنها واکنش اینه که «چــی؟»٬ «یه بار دیگه بگو نشنیدم.» و نهایتاً «جالب بود.».
داشتم فکر میکردم که هیچوقت دیگه به هایوهوی مدرسه برنمیگردیم. مبنایدو همهی شهر رو به گند کشونده. به این فکر میکنم که کتاب ببرم یا لباسهای نشسته رو؟ چرا کتاب ببرم وقتی دوست دارم لحظهلحظهی خونه بودنم رو توی بغل مامان یا به گپوگفت با بابا بگذرونم؟
دوست دارم تمام جمعه صبح از وقتی بیدار میشم تا وقتی که مامان صدام بزنه واسه درست کردن سالاد٬ توی تخت خودم و توی اتاق خودم غرق بشم٬ انقدر فکر کنم به مسائل بیاهمیت زندگی که باز خوابم بگیره و با خواب سبک سقوط از ارتفاع با غصه بیدار شم.
از دانشگاه که اومدم دلم میخواست شلوارم رو عوض نکنم تا فردا٬ بسکه شوق خونه رفتن دارم.:))
ینی میخوام بگم اونقدرا هم بد نیست؛ خوبیها مرهم شده واسه بیشتر دردها٬ اونایی هم که مونده زخمِ سرباز٬ روشنیبخشه. چرا؟ چون آشنایان ره عشق درین بحر عمیق٬ غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. این من اگه به زخمهای کهنهی همیشه تازه فکر نکنم که دیگه من نیستم. یک پرایمِ بیخاصیت از من میشم که هیچچیز حالیش نیست جز صورت و رنگ٬ آینه و سراب.
[اگه چیز بهدردبخوری واسه عکس گرفتن داشتم٬ ترافیک دم غروبی رشت رو کپچر میکردم و میذاشتم آخر این پست٬ که یادم بمونه چه فاصلهی کمی هست بین من و دنیای بیرون؛ و میدونم که چه فاصلهی زیادی هست بین دنیای من و بیرون.]
یه روز هم میام به همهتون میگم راز رضایت از زیستن رو. راز خوشحال بودن بدون ایجاد یا تقبل مسئولیت. یه روز با موهای خاکستری و چشمهای گودافتاده-مثل چشمای قشنگ هایده-٬ میام میشینم پیش روی کلی آدم بیقرار و واسهشون افشا میکنم راز سادگی رو. اون مسئلهای که فکر میکنم هیچوقت واسه یه دختر حل نمیشه رو تیتر میکنم٬ و با حوصلهی تمام واسهی همه توضیح میدم که چرا باید انقدر بهش فکر کنیم٬ و انقدر باهاش درگیر باشیم٬ و اینقدر خودخوری کنیم٬ و اینقدر دنبال معنی بگردیم. قدرت رو تعریف میکنم٬ و مثال میزنم که چه لذت کثیفی داره در جانب قدرت بودن. همه رو به این نتیجهگیری سوق میدم که قدرت ندادن به کسی٬ درست به اندازهی احترام گذاشتن بهش٬ وظیفهی همهی ماست. به کسی احساس قدرت ندیم٬ نه به این خاطر که ما رو تهدید میکنه؛ بخاطر خودش و برای کمک به حفظ ضمیر پاک انسانی که از زمان تولد داره.
شلوغی سادگی نابود میکنه. مثل خط چشم آبی که تمیزی چشمرو به جذابیتش میفروشه؛ هردوش خوبه. اما اون تعادلی که باعث میشه از خودت راضی باشی٬ اون تصمیمهایی که به موقع میگیری٬ اون دل و بیدلهایی که میکنی٬ نجات از اینا مهمه. اگه دلم میخواد فردا گوشهی چشمم آبی باشه٬ خواهد شد. اما فردا عصر که بشه دلم تنگ میشه واسه همون سادگی. میدونی یا نه؟
هرکاری کنی تهش تلخیه.
بعد از مدتها رفتم گودریدز رو دیدم و این که م. Cat's Cradle رو پیشنهاد کرده. سرچش کردم٬ متوجه شدم این کتاب رو قریب به سه سال پیش خوندم. یادم اومد که چقدر تحت تأثیر مکتب باکونونیسم بودم و چقدر به باکونونیست بودنِ میم ایمان آورده بودم. مطمئنم که یادش نرفته این کلمه رو٬ حتی اگه با همون بیخیالی بامزهش «باکوچیچی» تلفظش کنه. چقدر ایمان داشتم که میم دروغهای بیضرر میگه و خودش پدر ایمانه؛ محبوبش رو تا مرز سر بریدن میکشونه ولی هیچکس جز خودش باور نمیکنه که چقدر عاشقه.
به اندازهی کافی در قید بیاهمیتترین مسائل هستی هستم٬ بیماریم رو تشدید نکنید لطفاً.
«خواب دیدم در یک سردابهی قرون وسطایی٬ شخصی دراز به دراز افتاده است و عدهای با دستهای کثیف در شکمِ بازش دنبال چیزی میگردند. نزدیک شدم؛ جسد نیمهجان خودم بود٬ با لبخندی خشکشده بر لبانش و رنگی که به رو نداشت. چه دارد این وجود بیارزش که دست از کاویدنش برنمیدارید؟»
بهترین دوستای دنیا رو من دارم. حتی اگه هرکدوم یه وری رفته باشیم٬ بازم بهترینیم. خندهی لپدردآور یعنی رضایت٬ یعنی خوشحالی واقعی٬ یعنی در درستترین لحظه٬ در درستترین مکان و با درستترین افراد ممکن هستی. امروز هم مثل دوشنبهی قبل یکی از بهترین روزها بود. توی این اوضاع بیگانه و پوچی گاهگاه٬ هیچ چیز به اندازهی بودن با دوستای همیشگی حالم رو خوب نمیکرد. و بعد از دو روز غذای درستدرمون نخوردن٬ هیچ چیز به اندازهی ناهار خوردن با دوستای همیشگی اشتهام رو باز نمیکرد.
اما ترس همیشگیم پایدار هست؛ ترس از دست دادنشون...