دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
امروز یکی از رویایی‌ترین روزهای عمرم بود.
 دختره‌ی پرروی فرفری دویده سمت ج. ٬ سلام‌ احوال‌پرسی کرده٬ خودش رو معرفی کرده و یه گپ سی ثانیه‌ای زده و برگشته.:))
 و اول صبحی در کمال بی‌سوادی درحالی‌که لمیده بوده روی صندلی اظهار نظر کرده و تأیید هم شده.:))
 عجب روز خوبی‌ه لعنتی:)) بارون پاییزی هم گرفته باز دم غروبی:>
لباس ها رو شستم و پهن کردم توی تراس، همه ظرف های تلمبار شده و سینک ظرفشویی رو هم شستم، موهام رو باز کردم، آلارم گذاشتم، خزیدم زیر پتو و چ.۱۶ گوش میکنم؛
تا سحر چه زاید باز...
یه موقعی که حالمون خوب بود٬ و کِیفمون کوک بود٬ سحری کابوس‌ها رو مرثیه می‌خوندیم توی گوش یار٬ دلمون قرص می‌شد که بیدار هستیم و آشنا. مطمئن می‌شدیم که زور کابوس‌ها به هیچکس و هیچ‌چیز نمی‌رسه و دلمون توی دست‌های یاره٬ و جاش امنِ امنه.
 حالا کابوس‌ها بیدارم می‌کنن٬ میشینن کنارم توی تخت و بی‌رحمانه بهم زل می‌زنن. خوابم نمی‌بره توی این شهر شلوغ هیچکی به هیچکی٬ وقتی نتونم کابوس‌هام توصیف کنم. سر صبحی دلم پر زد واسه اون موقع‌ها. دیگه دلم نمی‌خواست برم حموم تا سرحال شم و تندتند صبحانه بخورم و تندتند لباس بپوشم تا رأس یک‌ربع‌ به‌ هشت برسم به کلاس. مچاله شدم زیر پتو و منتظر موندم تا کسی صدام کنه؛ باید مطمئن می‌شدم که بیدارم...

 ده دقیقه دیر رسیدم و کلاس شروع شده بود. یه گپ مختصر زدیم و پاشدیم رفتیم.

 «عشق‌بازی را تحمل باید ای دل٬ پای دار. گر ملالی بود٬ بود و گر خطایی رفت٬ رفت.»
 فکرم بد مشغول‌ه. مگه چقدر دوریم از «خ‌وب ب‌ودن»؟ چارصد کیلومتر؟ شیشصدتا؟ هشصدتا؟ خیـــلی.

 بعد از مدت‌ها رفتم گودریدز رو دیدم و این که م. Cat's Cradle رو پیشنهاد کرده. سرچ‌ش کردم٬ متوجه شدم این کتاب رو قریب به سه سال پیش خوندم. یادم اومد که چقدر تحت تأثیر مکتب باکونونیسم بودم و چقدر به باکونونیست بودنِ میم ایمان آورده بودم. مطمئنم که یادش نرفته این کلمه رو٬ حتی اگه با همون بی‌خیالی بامزه‌ش «باکوچی‌چی» تلفظ‌ش کنه. چقدر ایمان داشتم که میم دروغ‌های بی‌ضرر میگه و خودش پدر ایمان‌ه؛ محبوب‌ش رو تا مرز سر بریدن می‌کشونه ولی هیچ‌کس جز خودش باور نمی‌کنه که چقدر عاشق‌ه. 

 به اندازه‌ی کافی در قید بی‌اهمیت‌ترین مسائل هستی هستم٬ بیماری‌م رو تشدید نکنید لطفاً.
 «خواب دیدم در یک سردابه‌ی قرون وسطایی٬ شخصی دراز به دراز افتاده است و عده‌ای با دست‌های کثیف در شکمِ بازش دنبال چیزی می‌گردند. نزدیک‌ شدم؛ جسد نیمه‌جان خودم بود٬ با لبخندی خشک‌شده بر لبانش و رنگی که به رو نداشت. چه دارد این وجود بی‌ارزش که دست از کاویدن‌ش برنمی‌دارید؟»

 بهترین دوستای دنیا رو من دارم. حتی اگه هرکدوم یه وری رفته باشیم٬ بازم بهترین‌یم. خنده‌ی لپ‌دردآور یعنی رضایت٬ یعنی خوش‌حالی واقعی٬ یعنی در درست‌ترین لحظه٬ در درست‌ترین مکان و با درست‌ترین افراد ممکن هستی. امروز هم مثل دوشنبه‌ی قبل یکی از بهترین روزها بود. توی این اوضاع بیگانه و پوچی گاه‌گاه٬ هیچ چیز به اندازه‌ی بودن با دوستای همیشگی حالم رو خوب نمی‌کرد. و بعد از دو روز غذای درست‌درمون نخوردن٬ هیچ چیز به اندازه‌ی ناهار خوردن با دوستای همیشگی اشتهام رو باز نمی‌کرد. 

 اما ترس همیشگی‌م پایدار هست؛ ترس از دست دادنشون...


نیم ساعت هست که از کلاس هایده برگشتم و نیم ساعت دیگه کلاس دارم. با فراخ‌بالی نشستم توی تخت‌م نون و ماست و سبزی می‌خورم و از سکوت اینجا کیف می‌کنم. ریحون بنفش رو برمی‌دارم و به پتوی بنفشی که روش نشستم نگاه می‌کنم؛ یه بار گفته بود بنفش عاشقه. حرف‌هاش همیشه مستند نبود٬ اما تک تک جمله‌ها رو طوری طوری ادا می‌کرد که مطمئن بشی. همین کافی‌ه. یه انسان چی می‌خواد جز اطمینان؟ اطمینانی که آرامش رو در ادامه داره.
پنج دقه به یک‌ه. دیر می‌ٰسم ولی می‌دونستم که دیر می‌رسم. خیلی وقته که با همین بی‌خیالی روزها رو می‌گذرونم. وگرنه این‌همه بی‌رحمی رو تاب نمی‌آوردم.

من می‌فهمم. نه همه‌ش رو٬ اما درصدی‌ش رو می‌فهمم. انتظار رو هم می‌شناسم٬ انتظار کشیدن رو دوست ندارم ولی باهاش خو گرفتم. با هیبت همون زن میان‌سال پالتو‌پوش می‌ایستم وسط خیابون شب و با چشم‌هام جاده رو می‌شکافم. همه‌ی خرده اتفاق‌ها رو می‌پذیرم٬ به کم رنگ‌ترین افراد هم لبخند می‌زنم و می‌دونم که مهم هستن. غریبی رو دوست ندارم٬ اما می‌فهمم. منتظر هیچ‌کس نیستم؛ ناامیدانه‌ترین قسمت غربت شاید همین باشه که منتظر هیچ‌کسی نباشی. اما نمی‌تونم فراموش کنم که چقدر خوش‌بین بودم یه زمانی٬ که چقدر جوون بودم وقتی منتظر یک نفر بودم. شب که می‌خوابم توی این تخت غریب٬ توی این اتاق غریب٬ توی این ساختمان غریب که توی یه شهر غریب‌ه٬ انگار که هیچی ندارم. احساس امنیت نمی‌کنم و می‌دونم که درست‌ترین احساس همین‌ه. آزادی از اطمینان٬ انتظار٬ تعلق. 
 من راز فصل‌ها را می‌فهمم٬ و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم. نجات‌دهنده در گور خفته است. و خاک٬ خاکِ پذیرنده٬ اشارتی‌ست به آرامش.
 اما یاد گرفتم برای انسان موندن باید امید داشت. امید روشنی‌ه٬ از جنس نور یا آب‌ه٬ جریان داره و شفاف‌ه. وقتی امید دارم دل تاریک‌م آروم‌ میشه٬ خسته‌ست٬ اما آرامش توی خستگی‌ش دیده می‌شه. 
 چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود این‌سان؛ صبور٬ سنگین٬ سرگردان٬ فرمان ایست داد؟ چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست٬ او هیچ‌وقت زنده نبوده است.


آخ اگه که بودی... آخ اگه که با ما به ازین بودی... آخ اگه هم‌قطار رو یادت میومد و اینقدر تظاهر به فراموشی نمی‌کردی. آخ اگه با ما همون بودی که با خلق جهانی...
این جاده ی خراب لعنتی به خواب سبک من رحم نمیکند. توی صندلی شماره۱۶ اتوبوس لم داده ام و به خودم میلرزم. نه بخاطر خرابی جاده، نه از سر سرما، که از سردی دلم میلرزم. از غم یار و غم یار و غم یار.
در هر لحظه و خصوصاً موقع غذا خوردن حالت تهوع دارم. هوای هرجایی جز اتاق‌م بوی عطر یا سیگار یا دود می‌ده و حال خرابم خراب‌تر می‌شه. دلم تنگِ میم شده و هیچ خاطره‌ی بدی ازش توی ذهنم نیست که قانعم کنه. دوست دارم قانون و قانون‌گذاری رو بخونم اما فعلاً نمی‌تونم کتاب از جایی امانت کنم. جاهایی هست که باید برم و هیج‌کسی که بهش اعتماد داشته باشم وجود نداره. خوابم نمیاد اما خسته‌م؛ خیلی خسته.

 مام‌بزرگ دو روز پیش فوت کرده. امروز اعلامیه‌ش رو روی میز خونه دیدم.

باورکردنی نیست صدای خنده نوزاد که از ته اتوبوس میاد چقدر زندگی بخشه، و پیرمردی که جلوم نشسته و لرزش بی امان داره چقدر فکرم رو مشغول کرده.
  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۲
برمیگردم اصفهان عزیز و هوای نسبتا تمیز تنفس خواهم کرد. توی تخت خودم میخوابم و غذای مامانپز میخورم. شش ساعت تمام با دوستای همیشگیم هستم و این از همه بهتره.
  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۱