من چنینم که نمودم٬ دگر ایشان دانند...
توی این خرابشده نه میشه خوابید٬ نه میشه حرف معقول زد با کسی. اخبار جهان رو کسی پیگیری نمیکنه و اصولاً هیچ بحثی که دوست داشته باشم توش شرکت کنم مطرح نمیشه. تاحالا چند بار جملههای بحثبرانگیزی رو واسه چندتاشون با صدای رسا خوندم٬ تنها واکنش اینه که «چــی؟»٬ «یه بار دیگه بگو نشنیدم.» و نهایتاً «جالب بود.».
داشتم فکر میکردم که هیچوقت دیگه به هایوهوی مدرسه برنمیگردیم. مبنایدو همهی شهر رو به گند کشونده. به این فکر میکنم که کتاب ببرم یا لباسهای نشسته رو؟ چرا کتاب ببرم وقتی دوست دارم لحظهلحظهی خونه بودنم رو توی بغل مامان یا به گپوگفت با بابا بگذرونم؟
دوست دارم تمام جمعه صبح از وقتی بیدار میشم تا وقتی که مامان صدام بزنه واسه درست کردن سالاد٬ توی تخت خودم و توی اتاق خودم غرق بشم٬ انقدر فکر کنم به مسائل بیاهمیت زندگی که باز خوابم بگیره و با خواب سبک سقوط از ارتفاع با غصه بیدار شم.
- ۹۴/۰۷/۱۵