- ۲ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۱
یکی از همسوئیتیها سه روز نشده شوهر کرد:)))
اینجا دیگه کجاست بابا.:))
همچنان دلم دوستای خودم رو میخواد. اینا واسه ما دوست درستدرمون نمیشن. بعضاً اذیت میکنن حتی.:-"
نوشین بیا نجاتم بده ازین دخمهی دوزخیِ نکبتبار:))
ولی٬
حالم داره بههم میخوره ازین وضعیت.
قشنگ دلداریهای میم رو میطلبه این حال که همراه با پندهای کارگشاست. «آه. خود میدانم؛ بی رهتوشه سفر نتوانم. نعرهای باز زدم؛ چمدان من کو لعنتی؟»
بعد خوبیش اینه که یک ساعت بین دوتا کلاس رو میام خوابگاه ریلکس میکنم باز برمیگردم دانشگا:))
بعد من میدونم احتمالاً در فضای مجازی یکسری ازین دوستان رو میشناسم ولی در واقعیت قیافهی همه جدیده:))
صبح هم دیر بیدار شی چای واست نمیمونه ظاهراً:))
بوفهی بغل دانشکدهریاضی هم همیشه شلوغ و صفه؛ چای کلاً یُخدون:))
به کلاس هم دیر برسی صندلی نخواهی داشت و باید صندلی استاد رو برداری بذاری توی راه بشینی:))
سرفهت هم بگیره انقدر باید انقدر سرفه کنی تا جونت درآد چون استاد اصن واسش مهم نیست چته و مهمترین قسمت درس رو در عرض همون پنج دقیقه میده:))
کتاب جزوه هم باید خوشگل باشی تا سالبالاییها بهت بدن در غیر اینصورت باید چارهی دیگهای بیاندیشی:))
آخر هفتهم حال ندارم برم خونه ولی سه روزِ تمام بیکلاسم. چه وضشه!:))
تا وقتی کلاس دارم و توی دانشگاه تندتند راه میرم که دیر نرسم خوبه. ولی امان از وقتی که میای خوابگاه لباس عوض میکنی و خیره میشی به در و دیوار تا زمان بگذره.
دفعهی اول اومدم توی اتاق و عصبانی برگشتم پایین.
دفعهی دوم با حوصلهی بیشتر اومدم پنج دقیقهای برگشتم پایین.
حالا با بابا خداحافظی کردیم و دم در شام گرفتم و اومدم بالا؛ بووووووووم! کلی بچهی خندون و شلوغکن:دی
آقای حراست خوابگاه خیلی خوشاخلاق و گشادهروست؛ عموی آدم رو تداعی میکنه.:>
تازه با همون صدای رسمی و محترمانهش میگه «مسابقهی امدادِ تخممرغ فردا شب برگزار میشه.»
باعرون:/
در برزخ لپتاپ بردن یا نبردن هستم٬ در حالی که کیف لپتاپم پوکیده و کیفی که دلم رو ببره پیدا نکردم هنوز واسه خریدن-بجز اون مورد زرشکی رنگ که اونم در برزخ خریدن یا نخریدنش هستم!-.
یه عالمه لباس و خرت و پرت ریختم توی کولهم و هنوز میترسم یهچیزایی کم بیارم. همهش فکر میکنم نکنه یک هفته نشده بگذرم از همهچی و برگردم خونه؟ نکنه هیچ دوستی پیدا نکنم و بپوسم در آغوش غربت؟ نکنه حافظ راضیم نکنه و دلم سهراب رو بخواد که نذاشتم توی کیفم؟ نکنه یه بلایی بیاد سر این عینکم و عینک دیگهم رو لازم داشته باشم که نبردم با خودم؟
سازم رو نمیبرم. اتود خداحافظی بلد نیستم. اگه بلد بودم چنان با سوز میزدم که اشک همسایهها در بیاد.
هندزفری هم که ندارم. ازین به بعد چطوری کینگرام گوش کنم؟ حیف نیست شب٬ توی جاده٬ لمیده بر صندلی امنِ کنارِ بابا٬ «جاده میرقصد» گوش نکنم؟
سرماخوردگیم به نظر میاد سرِ سازش داره٬ اما فعلاً صدام گرفتهست؛ کم حرف میزنم.
تئوری موسیقی پرویزمنصوری رو امروز خریدم. گریتگتسبی رو هم که نخونده نگه داشتم؛ بدان امید که تُنگ حوصله سرریز مباد.
دوست ندارم پنجشنبه بشه.
پ.ن. سرما خوردم توی این اوضاع. انگار توی سرم عاروسیه. چارشنبه و پنجشنبه هم عاروسیه. من نمیخوام زود از عاروسی برم. عاروسی استاندارد باید تا ۲ نصف شب طول بکشه. وگرنه عاروسی نیست دیگه؛ عروسیه. چرا همه عاروسیاشونُ میذارن واسه آخر تابستون؟ همدم پیدا میکنن واسه رویارویی با پاییز؟ تابستون همدم نمیخوان؟ انصافانهست؟
تب با ادالتکلد قطع نمیشه؟ ینی فقط استامینوفن؟ انصافانهست؟