دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
الآن من ریاضی و فیزیک نخوندم مشکلی‌ه؟ دلم به خونه رفتن خوش‌ه. فکر می‌کنم خونه موندن یک عمر دوام داره و هرموقع دلم خواست برمی‌گردم. هیچ چیز ارزشی که باید داشته باشه رو نداره فعلاً. یه چیزهایی کلاً اشتباهه٬ یه چیزایی جابه‌جاست٬ یه چیزایی هم ناشناخته‌ست و ممکنه به غلط توی هرکدوم از دو دسته‌ی قبل قرار گرفته باشه.
 مدتی بود که اشتباه خاصی نکرده بودم که اذیت‌م کنه. مثل تموم اون دوره‌ی چندساله‌ای که هر اشتباه کلی آزارم می‌داد و خودخوری می‌کردم تا بگذرم ازش. یک سالی بود که از این لحاظ آروم بودم. مثل وقتی که به آخرین سوال‌های یه بخش می‌رسی و تجربه‌ی حل زیادی داری. حالا باز برگشتم به دوران خطا و خودخوری. مثل سوالای اول فصل جدید. صدبار پشیمون می‌شم و سعی می‌کنم خسته نباشم. صدبار غر می‌زنم به خودم و باز خودم رو دل‌داری می‌دم. با این تفاوت که دوره‌ی قبل تنها وظیفه‌م غر زدن بود و دل‌داری رو میم عزیز می‌داد. حالا همه‌ش روی دوش خودم‌ه. تنهای تنها٬ توی یه اتاق شلوغ٬ توی یه ساختمون بی‌روح٬ توی یه خیابون تاریک٬ توی یه شهر مریض٬ و ۴۰۰ کیلومتر دورتر از ۱۷سال اخیر.

 امروزه٬ برای مثال٬ دیگر بیشتر متفکران آمریکایی می‌دانند که هسته‌ی مرکزی لیبرالیسم مرکزی کلاسیک فهم این مسئله است که پیشرفتِ فرد می تواند خیری حاصل آورد بسی بیشتر از خیر هر پروژه‌ای که بر پیشرفتِ جمع تمرکز کرده است.

 خوب بود اگه با حوصله‌‌ی گاهی به گاهی‌ش می‌نشست واسم توضیح می‌داد همین دو خط رو توی بیست دقه وقت٬ با یکم شوخیِ همیشگی‌ش. خوب بود...

مردم به چیزی احتیاج دارند که آن‌ها را به شور آورد تا برای دست یافتن به آن مجاهدت کنند.


  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۱
می‌خوام کارتن بردارم برم روی پشت‌بوم یه آلونک بسازم٬ به این امید که لحظه‌ای یکی از این دوازده نفر مزاحم‌م نشه. حالا نهایتاً نصفه نیمه خونده می‌رم سر کلاس استاد درس می‌ده می‌ره. ترم‌های بعد دیدن داره که به چه فلاکتی خواهم افتاد. از این طرف تند برخورد کنم با یک جین مزاحم٬ از اون طرف حرص بخورم که کدوم جهنم‌ی پرایوسی داره و من پیداش نکردم هنوز٬ از طرف دیگه سر کلاس استرس داشته باشم که بلد نیستم.
 اینجاست که آدم به احترام سهمیه مناطق و بوم و ناحیه و کوفت و زهرمار بعضی از این‌ها یک دقیقه که نه٬ چهارسال تمام سکوت می‌کنه:|
  • ۱ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۹

 یکی از هم‌سوئیتی‌ها سه روز نشده شوهر کرد:)))

 اینجا دیگه کجاست بابا.:))

 همچنان دل‌م دوستای خودم رو می‌خواد. اینا واسه ما دوست درست‌درمون نمی‌شن. بعضاً اذیت می‌کنن حتی.:-"

 نوشین بیا نجاتم بده ازین دخمه‌ی دوزخیِ نکبت‌بار:))


 ولی٬
 حالم داره به‌هم می‌خوره ازین وضعیت.

 قشنگ دل‌داری‌های میم رو می‌طلبه این حال که همراه با پندهای کارگشاست. «آه. خود می‌دانم؛ بی ره‌توشه سفر نتوانم. نعره‌ای باز زدم؛ چمدان من کو لعنتی؟» 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴

 بعد خوبی‌ش اینه که یک ساعت بین دوتا کلاس رو میام خوابگاه ریلکس می‌کنم باز برمی‌گردم دانشگا:))

 بعد من می‌دونم احتمالاً در فضای مجازی یک‌سری ازین دوستان رو می‌شناسم ولی در واقعیت قیافه‌ی همه جدیده:))

 صبح‌ هم دیر بیدار شی چای واست نمی‌مونه ظاهراً:))

 بوفه‌ی بغل دانشکده‌‌ریاضی هم همیشه شلوغ و صف‌ه؛ چای کلاً یُخدون:))

 به کلاس هم دیر برسی صندلی نخواهی داشت و باید صندلی استاد رو برداری بذاری توی راه بشینی:))

 سرفه‌ت هم بگیره انقدر باید انقدر سرفه کنی تا جون‌ت درآد چون استاد اصن واسش مهم نیست چته و مهم‌ترین قسمت درس رو در عرض همون پنج دقیقه می‌ده:))

 کتاب جزوه‌ هم باید خوشگل باشی تا سال‌بالایی‌ها بهت بدن در غیر این‌صورت باید چاره‌ی دیگه‌ای بیاندیشی:))

 آخر هفته‌م حال ندارم برم خونه ولی سه روزِ تمام بی‌کلاسم. چه وضشه!:))


  • ۴ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳

 تا وقتی کلاس دارم و توی دانشگاه تندتند راه می‌رم که دیر نرسم خوبه. ولی امان از وقتی که میای خوابگاه لباس عوض می‌کنی و خیره می‌شی به در و دیوار تا زمان بگذره.

  • ۱ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۱
چه بارونی‌ه. چه خوب که من فردا از یک ظهر کلاسام شروع می‌شه. چه بد که دوستام نیستن و ده‌تا دوستِ غریب دور و برم هستن. سرم درد می‌کنه بس‌که نخوابیدم٬ فکر کردم٬ نخوابیدم٬ فکر کردم...
 اما تنهایی حسّ پاکی‌ه. می‌دونی؟ تنها که باشی با خودت روراستی. ترس داری اما بی‌محابا می‌شی. سردرد رو تحمل می‌کنی اما تصمیم‌های مهم می‌گیری. خوابت میاد اما به اعماق عقایدت فکر می‌کنی. بس‌که غریبی؛ بس‌که تنهایی.
  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۲

 دفعه‌ی اول اومدم توی اتاق و عصبانی برگشتم پایین.

 دفعه‌ی دوم با حوصله‌ی بیشتر اومدم پنج دقیقه‌ای برگشتم پایین.

 حالا با بابا خداحافظی کردیم و دم در شام گرفتم و اومدم بالا؛ بووووووووم! کلی بچه‌ی خندون و شلوغ‌کن:دی

 آقای حراست خوابگاه خیلی خوش‌اخلاق و گشاده‌روست؛ عموی آدم رو تداعی می‌کنه.:>

 تازه‌ با همون صدای رسمی و محترمانه‌ش می‌گه «مسابقه‌‌ی امدادِ تخم‌مرغ فردا شب برگزار می‌شه.»

 باعرون:/

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۱
وسط عاروسی همه ی فامیل رو در حالت اشکریزان با تکنیک اسلوموشن ترک گفتم، به قصد دانشجو شدن با همراهی بابا. بی دلیل حس خوشتیپی میکنم. با این موهای فرفریم:-؟
  • ۲ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۲

 در برزخ لپ‌تاپ بردن یا نبردن هستم٬ در حالی که کیف لپ‌تاپ‌م پوکیده و کیفی که دل‌م رو ببره پیدا نکردم هنوز واسه خریدن-بجز اون مورد زرشکی رنگ که اونم در برزخ خریدن یا نخریدن‌ش هستم!-.

 یه عالمه لباس و خرت و پرت ریختم توی کوله‌م و هنوز می‌ترسم یه‌چیزایی کم بیارم. همه‌ش فکر می‌کنم نکنه یک هفته نشده بگذرم از همه‌چی و برگردم خونه؟ نکنه هیچ دوستی پیدا نکنم و بپوسم در آغوش غربت؟ نکنه حافظ راضی‌م نکنه و دل‌م سهراب رو بخواد که نذاشتم توی کیف‌م؟ نکنه یه بلایی بیاد سر این عینک‌م و عینک دیگه‌م رو لازم داشته باشم که نبردم با خودم؟

 سازم رو نمی‌برم. اتود خداحافظی بلد نیستم. اگه بلد بودم چنان با سوز می‌زدم که اشک همسایه‌ها در بیاد.

 هندزفری هم که ندارم. ازین به بعد چطوری کینگ‌رام گوش کنم؟ حیف نیست شب٬ توی جاده٬ لمیده بر صندلی امنِ کنارِ بابا٬ «جاده می‌رقصد» گوش نکنم؟ 

 سرما‌خوردگی‌م به نظر میاد سرِ سازش داره٬ اما فعلاً صدام گرفته‌ست؛ کم حرف می‌زنم.



 

  • ۱ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۱
  • ۲ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۲
من پا شدم حمام رفتم و آماده شدم با این حالم-با حال نابه‌سامان‌م-٬ و اینا من رو نمی‌برن کلاس ویولن. وا مصیبتا! وا حزنا! من دردمُ به کی بگم؟
 پیام هم احتمالاً تخصص قبول شده و مطب نمی‌ره دیگه. آخر تابستون شده؛ همه می‌رن. چرا همه رفته‌بودناشونُ می‌ذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیچکی برنمی‌گرده؟

 پ.ن۰. پیام سه‌سال هست که امتحان تخصص نمی‌ده اما به مطالعات خودش ادامه می‌ده.
 پ.ن۱. پیام در کمال تعجب من و بابا یادش بود که من کنکوری‌ بودم و نتیجه رو ازم پرسید؛ توصیه کرد هرچه سریع‌تر واکسن آنفولانزا بزنم چون خوابگاه جای خطرناکی‌ه.
 
  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۲
با ۱.۵ درجه تب، بدن درد، سوزش گلو، و یه حالت دیگه که صحیح نیست اینجا بگم، در راه فنا و نابودی هستم.
  • ۶ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۱

 تئوری موسیقی پرویزمنصوری رو امروز خریدم. گریت‌گتسبی رو هم که نخونده نگه داشتم؛ بدان امید که تُنگ حوصله سرریز مباد.

 دوست ندارم پنجشنبه بشه. 

پ.ن. سرما خوردم توی این اوضاع. انگار توی سرم عاروسی‌ه. چارشنبه و پنج‌شنبه هم عاروسی‌ه. من نمی‌خوام زود از عاروسی برم. عاروسی استاندارد باید تا ۲ نصف شب طول بکشه. وگرنه عاروسی نیست دیگه؛ عروسی‌ه. چرا همه عاروسی‌اشونُ می‌ذارن واسه آخر تابستون؟ همدم پیدا می‌کنن واسه رویارویی با پاییز؟ تابستون همدم نمی‌خوان؟ انصافانه‌ست؟
تب با ادالت‌کلد قطع نمی‌شه؟ ینی فقط استامینوفن؟ انصافانه‌ست؟

  • ۳ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۳