ای یار٬ ای یگانهترین یار٬ آن شراب مگر چندساله بود؟
شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ
من میفهمم. نه همهش رو٬ اما درصدیش رو میفهمم. انتظار رو هم میشناسم٬ انتظار کشیدن رو دوست ندارم ولی باهاش خو گرفتم. با هیبت همون زن میانسال پالتوپوش میایستم وسط خیابون شب و با چشمهام جاده رو میشکافم. همهی خرده اتفاقها رو میپذیرم٬ به کم رنگترین افراد هم لبخند میزنم و میدونم که مهم هستن. غریبی رو دوست ندارم٬ اما میفهمم. منتظر هیچکس نیستم؛ ناامیدانهترین قسمت غربت شاید همین باشه که منتظر هیچکسی نباشی. اما نمیتونم فراموش کنم که چقدر خوشبین بودم یه زمانی٬ که چقدر جوون بودم وقتی منتظر یک نفر بودم. شب که میخوابم توی این تخت غریب٬ توی این اتاق غریب٬ توی این ساختمان غریب که توی یه شهر غریبه٬ انگار که هیچی ندارم. احساس امنیت نمیکنم و میدونم که درستترین احساس همینه. آزادی از اطمینان٬ انتظار٬ تعلق.
من راز فصلها را میفهمم٬ و حرف لحظهها را میفهمم. نجاتدهنده در گور خفته است. و خاک٬ خاکِ پذیرنده٬ اشارتیست به آرامش.
اما یاد گرفتم برای انسان موندن باید امید داشت. امید روشنیه٬ از جنس نور یا آبه٬ جریان داره و شفافه. وقتی امید دارم دل تاریکم آروم میشه٬ خستهست٬ اما آرامش توی خستگیش دیده میشه.
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان؛ صبور٬ سنگین٬ سرگردان٬ فرمان ایست داد؟ چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست٬ او هیچوقت زنده نبوده است.
- ۹۴/۰۷/۰۴