دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 همیشه دوست دارم موهام بلند باشه٬ وقتی موهام به آستانه‌ی «بلند» محسوب‌شدن می‌رسه٬ از کنترل‌م خارج می‌شه. اما الآن دیگه آخر تابستون‌ه٬ هوا خنک شده٬ آسمون رنگِ پاییز داره٬ حتی اگه موهای معترضم دور گردن‌م تجمع کنن٬ ناراحت نمی‌شم٬ دوستشون دارم. 

 ج. یه جمله‌ی جالب درباره‌ی تصحیح غلط داشت؛« یک تصحیح اخلاقی به این صورت هست که روی غلط خط بزنی و درست رو کنارش بنویسی.» اگه می‌خواین بخشی از لایه‌های زیرینِ شخصیت کسی رو بشناسین٬ دقت کنین غلط‌هایی رو که بهش گوشزد کردن خط می‌زنه٬ یا پاک می‌کنه؟ حالت سومی هم وجود داره؛ نه تنها اون غلط رو سریعاً پاک می‌کنه٬ حتی آثار گوشزد شدن رو هم پاک می‌کنه و هیچ ردّی از اشتباه‌ش باقی نمی‌ذاره.

 ما اشتباه‌مون اینه٬ جایی هستیم و کاری می‌کنیم که تحسین شیم. حالا اگه یه نفر بهمون خرده گرفت٬ سریع عصبانی می‌شیم و دلیل‌مون هم تحسین اکثریت‌ه٬ اکثریتی که معلوم نیست چی توی ذهنشون می‌گذره٬ چرا ما رو تحسین می‌کنن٬ و اصلاً آیا تا به‌حال با کسی مخالفت کردن؟!

 کِی میایم بیرون ازین پیله‌ی گندافتاده... خسته‌م از خودم. دوست دارم پروانه شم.



  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۳

 بعد از این‌که صبح خبر گرفتم که ایراد گوشی تأیید شده٬ کمی از انتظارم کم شد. 

 بعد از امروز عصر که کفش‌های تقریباً دل‌خواهم رو ارزون خریدم و کلی با نوشین قدم زدیم٬ حالم خوب شد. فارغ از انتظاری که هنوز هست.

 ظهر کابوس‌ دم صبح رو سر ناهار واسه هرسه‌تاشون تعریف کردم. نگین می‌خندید و تصدیق می‌کرد که زیاد خواب این‌شکلی می‌بینه. مامان با تأثرِ هرچه تمام‌تر ادامه‌ی ماجرا رو می‌پرسید. بابا سرش رو به غذاش گرم کرده بود٬ چیزی نگفت.

 بعدازظهری داشتم به متنی که میم جایی نوشته بود فکر می‌کردم٬ و برگشتم به گفتگوهایی که در همین باره داشتیم٬ و یهو حس کردم که یکی از مهم‌ترین دلایل جفا نمودنش همین بود. بعد غصه‌م گرفت اما عصبانی هم بودم. شروع کردم به نوشتن ذهنیِ یک متن فرضی در نکوهش اون متنی که به تازگی ازش خوندم. 

 در همین اوان موج‌سواری و غرق‌شدگی همگانی٬ یک دسته آدم مثل خیلی از آدم‌هایی که تاریخ به خود دیده است٬ سعی دارند جماعتی را به روشی گرد خودشان جمع کنند. در واقع همه‌ی آدم‌های طبیعی چنین میلی دارند٬ اما فقط عده‌ای از آن‌ها سعی می‌کنند. حالا عده‌ای آدم دیگر نشسته‌اند به تماشای این‌ها و مریدان‌شان٬ هر از گاهی نقدشان هم می‌کنند و تناقض را مثل یک تار موی حنایی‌رنگ از توی دیزی بیرون می‌کشند که بگویند هان! شما ابله‌ها چشم‌تان کور است و فقط من و امثال من مو را می‌بینیم. ما زجرکشیده‌های روزگاری‌م از بس مو کشیدیم بیرون و خم به ابرو نیاوردیم که شما احمق‌ها با خیال راحت غذای‌تان را کوفت کنید. اما می‌خواهیم شما را به این کوری و گمراهی واقف کنیم چون خیلی انسان‌دوست هستیم؛ خیلی مرد هستیم و کمک به هم‌نوعانِ چشم‌وگوش‌بسته‌ در خون‌مان می‌جوشد. 

 این ناجیان افسانه‌ای می‌نشینند با خودشان فکر می‌کنند که هر مطرب و آوازه‌خوان از ماتحت‌ش یک دین و مذهب و کلاس دفع می‌کند و به خورد هم‌نوعان نفهم‌شان می‌دهد. این ناجیان افسانه‌ای خیلی درد می‌کشند؛ خیلی. بعد برای این‌که خیال‌شان از صدق تفکر و گفتار خودشان راحت باشد٬ نقدهای پر از نیش و کنایه‌شان را می‌گذارند وسط و هریک آه و افسوسی داغ بر آن می‌چسبانند.

 [خطّ آخر را پاک کردم به حرمت همه‌ی خطوط قبل. اما نه شأن کسی برای من کم می‌شود با این حرف‌ها و عقایدش٬ نه شأن کسی زیاد می‌شود با این نقدهای پر نیش‌وکنایه‌اش.] 


  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۵

 می‌خوام یک چالشی(همیشه واسم جالب بود که چالش معادل فارسی چلنج‌ه!) رو مطرح کنم؛ این چالش کاملاً واقعی‌ست البته من نظر قطعی‌م رو قبلاً اعمال کردم و حالا می‌خوام نظر شما رو بدونم.

 یک گوشی موبایل به قیمت خامِ ۲ میلیون و ۲۴۹ هزارتومن از دیجی‌کالا خریدیم که بخاطر هزینه‌ی پست اکسپرس ۸ هزارتومن اضافه هم پرداختیم.

 گوشی مشکل داشت و باید در عرض کمتر از دو روز به دیجی‌کالا برمی‌گشت. پست ویژه رو انتخاب می‌کنیم که ۲۳ هزارتومن هزینه داره و کمتر از ۲۴ ساعت به مقصد می‌رسه.

 گوشی پس‌فرستاده شده چندین روز در صف پذیرش و بررسی قرار گرفته و نهایتاً تأیید می‌شه که مشکل داشته. توجه داشته باشید که در این مدت قیمت همین گوشی موبایل در دیجی‌کالا به ۲ میلیون و ۱۹۰ هزارتومن می‌رسه. یعنی ۵۹ هزار تومن کاهش از زمانی که ما گوشی رو خریدیم.

حالا دو راه باقی مونده؛ 

یک. این که گوشی رو تعویض کنیم! هیچ پولی از دیجی‌کالا نمی‌گیریم مگر هزینه‌ی پست رفت(که احتمالا ۸تومن از ۲۳تومن رو شامل میشه) و برگشت.

دو. منصرف می‌شیم؛ فقط هزینه‌ی خام گوشی (۲ میلیون و ۲۴۹ هزارتومن) بهمون برمی‌گرده و خبری از هزینه‌ی پست گوشیِ برگشت داده شده نیست. اما٬ با توجه به این که همین مدل گوشی ۵۹ هزارتومن تخفیف خورده٬ می‌تونیم بعد از پس گرفتن پولمون٬ به عنوان یک خریدِ جدید دوباره اقدام کنیم. با احتساب ۸ هزارتومن پست اکسپرس که به هزینه‌ی خامِ گوشی اضافه می‌شه٬

کدوم روش مناسب‌تره؟ 


  • ۲ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۰

 گفتم نرو به درَک٬
 هوای جهنم گرم است.

 تو تا درَک پیاده‌روی کن٬ اما؛
 وسیله‌ نقلیه‌ ما مرگ است.

 می‌کشم دستِ چپت را٬ چون؛
 دست راستت مشغول سیگار است.

 تو که ماندن را صحیح نمی‌دانی٬
 تو برو. این حقیر در بند است.

 کاسه‌ای فیروزه‌رنگ دارم؛
 کاسه‌ام از صبر لبریز است.

 پشت پایت آب نمی‌ریزم؛
 صبر از آبِ چاه عزیزتر است.  


  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۴
فقط کمانچه‌نوازی بهزادحسن‌زاده دهان همه را می‌بندد. ای کاش بیشتر ازین‌کارها می‌کرد. هق‌هق.
  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۹

از وقتی به یاد می‌آورم دفتری داشت که هرازگاهی در آن می‌نوشت. «هر‌ازگاه» اصطلاحی کلّی‌ست برای وقتی که نمی‌خواهم بگویم «هر چند روز یک بار»٬ چون بعد ذهن‌م درگیر این می‌شود که «چند» یعنی چندتا؟ من همیشه حافظه‌ی ضعیفی داشته‌ام. از کودکی خاطرات بسیار کمی در ذهن‌م دارم٬ اما این را تقریباً به وضوح یادم هست که یک روز درحالی که پشت اپن آشپزخانه ایستاده بودم پرسیدم «چند» یعنی چندتا؟ پدرم عادت دارد تا سوال را شیرفهم نشده لب به پاسخ نگشاید؛ توضیح خواست. گفتم مثلا وقتی می‌گویند برو چند روز دیگر بیا٬ یعنی «چندعدد» روزِ دیگر بیا؟ پدر گفت یعنی برو دو سه روز دیگر بیا. پرسیدم همین؟ مادر که فرشته‌ی نجات من از جواب‌های ناقص پدر است٬ وارد صحبت شد و گفت چهار و پنج هم قبول است٬ اما مطمئناً منظورشان بیشتر از «یک» روز بوده. آن روز فهمیدم مردم هروقت حوصله‌ی شمردن ندارند می‌گویند «چند». اما من خودم را دربرابر این عددِ بی‌عددی مسئول می‌دانم و حتی اگر حوصله‌ی شمردن نداشته باشم٬ سعی می‌کنم از واژه‌های دیگری استفاده کنم.

 هر دو یا سه روز یک‌بار٬ گاهی هفته‌ای یک‌بار٬ گاهی چند روز متوالی٬ در دفترش می‌نوشت. بعضی از نوشته‌هایش را برایم می‌فرستاد و من می‌خواندم. اما بیشترشان در همان دفتر ثبت و دفن می‌شد. از دو سه سال پیش دفتر جای خودش را به لپ‌تاپ داد. احتمالاً به این دلیل که لمس دکمه‌های کیبرد احساس واقعی‌تری از انفعالات ذهن می‌دهد٬ تا یک روان‌نویس که فقط تکان می‌خورد و اصطکاک دارد با صفحات سفید و خط‌ کشی شده‌ی تمام شدنی. ضمن این‌که خط‌خوردگی فقط در دفتر معنی داشت و در لپ‌تاپ هرچیزی درست‌تر بود. اما وقتی به تنگ می‌آمد٬ وقتی حوصله‌ی نشستن و کشیدن ده‌تا انگشت به این طرف و آن طرف را نداشت٬ دفتر هنوز هم‌قطار قدیمی‌اش بود. از حق نگذریم٬ هیچکس به اندازه‌ی یک دفتر٬ محرم نیست. هنوز هم می‌نویسد. گاهی در دفتر یادداشت قهوه‌ای‌رنگ با آن روبان قرمز وسط‌ش و برای دفن شدن٬ گاهی برای بقیه و برای خوانده شدن.
 از آن‌روزها تا این‌روزها پنج سال می‌گذرد٬ هم او تغییر کرده و هم من. اما دو عادت‌مان همچنان باقی‌ست. عادت او به نوشتن٬ و عادت من به خواندن. گیریم او دفن‌شدنی‌هایش کمتر شده و همه‌خوانی‌شدن‌هایش بیشتر٬ گیریم من نوشته‌های کسان دیگری را می‌خوانم و نمی‌توانم کلمات‌ش را مثل قبل هجی کنم. اما عادت‌هایمان باقی‌ست.  
 
 
 
 
  • ۲ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۲
طوری مستأصل‌م که ترس دارم دو دقه برم دستشویی٬ دیجی‌کالا زنگ بزنه نباشم جواب بدم. حساب کنید دیگه از حمام رفتن‌ چقدر وحشت دارم.:|
 عصر می‌ریم ببینیم کفشی که مامان‌م دیده همون کفش رویاهام هست یا نه. اگه بود می‌خرم و خوش‌حال می‌شم٬ اگه نبود از اینی که هستم عصبی‌تر می‌شم.
 آنا کارنینا رو قبلاً خونده بودم٬ فیلم‌ش هم یه‌بار دیده بودم. اما دیشب که واسه دومین بار فیلم رو دیدم٬ یه الگوی خیلی شفاف به ذهنم رسید؛ شاید خیانت هم ژن داره. وقتی برادر خانوم‌ت دائم به همسرش خیانت می‌کنه٬ بهتره که آماده باشی. البته آدم همیشه باید واسه‌ی خیانت آماده باشه٬ وگرنه کور می‌شه و باور نمی‌کنه که چقدر تنها شده.
 رشته و دانشگاهی که می‌خوام حقّ من‌ه٬ سهم‌ من‌ه٬ وا نمی‌دم:))
  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۶

 واقعاً کاسه‌ی صبر و حوصله‌م به آستانه‌ی سرریزی رسیده؛ به این صورت که تمام انتظارهای ممکن رو توی چند روز اخیر کشیدم و احتمالاً تا روزهای آینده هم ادامه خواهد داشت. نتایج٬ دیجی‌کالا که زنگ نزده سه‌روزه٬ عینک‌م که درحال تعمیر شدن‌ه٬ پاییز٬ زمستون٬ موهام که بلند بشه٬ جمع‌وجور کردن واسه یه مهاجرت کوچیک٬ یه خوابِ زندگی‌بخش٬ و اشاراتِ نظر...

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۶

من یک مردِ برفی می‌خواهم؛ یک مردِ برفیِ چهارشانه که همه‌ی ۸۹ روز زمستان را تمام وقت برای من باشد. اواخر اسفند شروع کند به ذوب و زائل شدن. عضله‌هایش آب بشود بریزد جلوی‌ پاهایم؛ استخوان‌های برفی بماند و پیشانی بلندش؛ پیشانی‌ای که به قدر نوشته شدن سه‌ماه سرنوشت‌ش بلند است. هربار که می‌بوسم‌ش سست‌تر شود٬ آن‌قدر بترسم از رفتن‌ش که کم‌کم بغل کردن‌ش را فراموش کنم. روزهای آخر اسفند دور از چاله‌ی آب دورتادور‌ش می‌ایستم و فقط تماشایش می‌کنم. قول می‌دهم گریه نکنم٬ گریه برای مردهاست. یک زن باوقار و مغرور جلوی مرد‌ش گریه نمی‌کند؛ محکم می‌ایستد و بدرقه‌اش می‌کند. دست‌‌هایش را در جیب‌های پالتویش فرو می‌کند تا کسی متوجه لرزش آن‌ها نشود. شال‌گردن‌ش را تا لب‌هایش بالا می‌کشد تا به نارسایی زبان بدن‌ش دامن بزند. یک زن باوقار باید دروغ گفتن را خوب بلد باشد؛ اما فقط موقع خداحافظی از آن استفاده کند٬ این به نفع همه است. یک زن موقر باید با لب‌های سرخ کشیده‌اش لبخند آرامی بزند و با دست‌های رنگ‌پریده‌ای که در دستکش چرمی پنهان کرده٬ دست تکان بدهد برای مسافرش. 

 
 
 
[ادامه دارد...]
 
 
 
 
  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۵

 برخلاف اون مقاومت و ظاهر سرسخت‌ی که از خودم نشون می‌دم٬ دلم رفت واسه مکالمه‌های دو سال پیش و لبخند زدم. از جنس همون لبخندی که موقع دیدن عکس‌های دسته‌جمعی با حضور رفیقِ مرحوم‌مون می‌زنم.

 رابطه‌ها با تموم ریشه‌هایی که دوونده‌ن و تا سال‌های بعد هم خشک نمی‌شه٬ منقضی می‌شن. اما وقتی رفیق از دست می‌ره٬ وقتی می‌دونی که دیگه قرار نیست توی عکس‌های دسته‌جمعی باشه٬ دنیا به آخر می‌رسه. احساسی پیدا می‌کنی که با انسداد هیچ رابطه‌ی عاشقانه‌ای دست نمی‌ده. میگی به درک که رفت؛ زنده که هست. می‌خنده٬ گریه می‌کنه٬ دل‌ش تنگ می‌شه٬ دل‌خوش می‌شه٬ زنده‌ست. اما رفیق از دست‌رفته جزئی از وجود همه‌ی ما رو با خودش می‌بره٬ و تا ابد پس نمیاره. شاید می‌بره که وقتی دل‌ش گرفت تیکه‌های ما رو بچینه کنار هم؛ خاطره‌بازی کنه٬ شوخی کنه با خودش٬ تیکه‌های ما رو بغل کنه٬ حرف بزنه باهامون و ما نشنویم. از طرف دیگه ما همیشه آگاهی‌م که یه تیکه‌مون نیست٬ یه تیکه از وجودمون مُرده٬ زیرِ خاک‌ه٬ یا به بیان اساطیری‌تر٬ یه تیکه‌مون توی آسمون‌ه. ما هم عکس‌های دسته‌جمعی رو نگاه می‌کنیم و آه می‌کشیم. دیگه مثل اون اوایل شاکی نیستیم از روزگار٬ بد و بی‌راه حواله‌ی دورِگردون نمی‌کنیم که رفیق رو از ما گرفت. فقط می‌گردیم دنبال اون تیکه‌ی گم‌شده‌ی وجودمون٬ توی آسمون٬ زیر زمین٬ لابه‌لای خاطرات و عکس‌های دسته‌جمعی.

 می‌دونی رفیق؟ غصّه‌م گرفته بس‌که نیستی.


  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۳۴
مطمئن نیستم که دوست دارم برگرده یا نه. به تنهایی و دل‌تنگی و تماشا عادت نکردم. اما بعضی خطوط قرمز هنوز هست٬ حالا شاید کم‌رنگ شده باشه٬ ولی هست. پنج سال دوستی ارزون نیست٬ حتی اگه دور بود٬ اگه نگاه و حضور نبود؛ من که بودم٬ گیریم زبونم یه چیز دیگه می‌گفت.
 یک عمر دیگه باید و یک دل پاک‌تر٬ که بتونه برگشتن‌ش رو بپذیره. از من گذشت و گذشت‌م.

 [از مجموعه پیش‌بینی‌های خصوصی که هیچ‌گاه به حقیقت نمی‌پیوندد.]

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۳

 گاهی با خودم فکر می‌کنم که نکند همه‌ی این راه را اشتباه آمده‌ام؟
 شاید بهتر بود در پنج‌سالگی ساز به دستم می‌دادند و آن‌قدر انگشت کوچک‌م را می‌کشیدند برای رسیدن به «می» که گریه‌ام بگیرد. شاید بهتر بود هیچ‌وقت مرا از آن کلاس‌های ژیمناستیک لعنتی بیرون نمی‌آوردند. شاید حق‌م بود مادرم کنارم بنشیند و نقاشی واقعی کشیدن را یادم بدهد. شاید کسی دیگر بودم اگر هربار که مورچه‌ای با دندان‌های برّنده‌ی شیر می‌کشیدم٬ در عوض بَه‌بَه و چَه‌چَه‌هایی که کردند٬ می‌نشستند توجیه‌م کنند که مورچه دندان ندارد. شاید بهتر بود آن آمپول‌های هورمون کذایی را به تن‌م می‌زدند٬ به درک که بیست سال بعدش سرطان می‌گرفتم٬ مگر بقیه نمی‌گیرند؟ شاید بهتر بود در هفت-هشت سالگی‌ام پدر بجای یک دستگاه کامپیوتر خانگی٬ یک ست درامز به اتاق‌م می‌آورد؛ آنقدر صدای جیغ‌ش را درمی‌آوردم که همسایه‌ها شاکی شوند. شاید بهتر بود بجای بهترین مدرسه‌ی شهر٬ به هنرستان موسیقی می‌رفتم. شاید کسی می‌شدم که بجای ربات‌های بی‌احساس٬ قطعه‌های موسیقی خلق می‌کرد. شاید همه‌چیز فرق می‌کرد اگر مادرم مرا در شهری دیگر زاده بود. شاید همه‌ی همه‌ چیز متفاوت می‌شد اگر خانواده‌ام٬ خانواده‌ی دیگری بود. می‌بینی؟ این شایدها هیچ‌وقت تمامی ندارد.  

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۲

 باز هم اونقدر اعصاب‌م خورده که تیشه برداشتم و دارم می‌زنم به ریشه‌ی همه‌ی ارزش‌هام. یک پاکت بزرگ چیتوزطلایی رِ فرو کردم توی کارتون پستی دیجی‌کالا و مُشت‌مُشت و خِرت‌خِرت پفک می‌بلعم. امروز اصلاً ویولن دست نگرفتم و حتی حوصله‌م نشده برم اون پنجره‌ی لعنتی رِ باز کنم هوای اتاق‌م عوض شه.

 نخ‌های دسبند رِ یادم نیست کدوم‌وری پرت کردم٬ حتی اگه یادم بود حوصله‌ی پترن خوشگل پیدا کردن و بافتن‌ش رِ نداشتم.

 بجای اوبونتو هِی میام توی این ویندوزِ عنِ خراب‌شده و کروم‌عزیز پیشِ پای‌ این پست کرَش کرد. 

 تلگرام پورتبل رِ دانلود کردم از بس دوستان فرمودن دانلود بنما؛ در تلگ رُخ بنما٬ دلِ ما خوش بنما٬ ولی هیچ‌وقت دوست نداشتم وارد شبکه‌های اجتماعی بیشتری نسبت به فعلی‌ها بشم.

 چیتوز دهن‌م رِ زخم کرد.

 شوخی نمی‌کنم٬ این راه‌به‌راه رِ گفتن هم تخطّی از ارزش‌هاست. دوست داشتم «رِ» رِ فقط واسه بعضی جمله‌هایی که با نیلو ردوبدل می‌کنم نگه دارم؛ خاص و خاطره‌انگیز.


پ.ن: تلگرام اصلاً جای جالبی به نظرم نیومد. نقش همون توی درِ خونه نشستن و سبزی‌ پاک‌کردن خانومای همسایه در کوچه‌های باریک و دراز قدیم رو در این دوره زمونه داره.



  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۹