در زندگیِ واقعی فلان است و بهمان...
از یک جایی به بعد حتی شالگردن بافتن هم حوصله میطلبد و من ندارم. آن موقع ناجی فقط سلطانِ پاستوریزهها٬ بستنی عروسکیست.
بعضی وقتها احمقترین میشوم و فکر میکنم همهی عمرم را با یک مشت احمق دوره شده بودم و احتمالاً خواهم شد. اما زندگی واقعی باید این باشد که با کسی مثل وزنیاک رفیق باشی٬ باهم بروید داخل یک انبار متروکهی کوچک در سیلیکونولی٬ یک هفتهی تمام شب و روز طراحی کنید و چاپ کنید و لحیم کنید و پروگرم کنید و شکست بخورید و بههم روحیه بدهید. یک هفتهی تمام در را روی خودتان ببندید و فقط وقتی گرسنگی به هردوتان فشار آورد جَلدی بروید سر خیابان دوتا مکدونالد و موهیتو بگیرید بیاورید.
زندگی واقعی باید اینطور باشد که آخر هفته خانهی یک نفر از خودتان جمع شوید برای تمرین و آنقدر همنوازی کنید که همسایهها پلیس خبر کنند. با مقدار زیادی عذر و بهانه و تعهد پلیس را رد کنید برود پی کارش و تا صبح بستنی و شربت آلبالو بخورید٬ چرت و پرت بگویید و بخندید.
زندگی واقعی شاید اینطور باشد که هرشب قبل از خواب با بیانی متفاوت با شبهای قبل٬ به کسی شببهخیر بگویید و او هم با به روش خاص خودش٬ خواب آرام و خنکی برای شما آرزو کند.
زندگی واقعی تحرک بیشتری دارد. لازم نیست بنشینید و برای هم مزّه بپرانید و قاهقاهِ گرافیکی بفرستید. زندگی واقعی خنده کم دارد٬ قاهقاه که دیگر واقعاً نادر است٬ بیشتر لبخند پیش میآید و هر از گاهی ذوقزدگی.
در زندگی واقعی باید یک شعری بلد باشی که پدرت هم بلد است و با یک ریتم مشترک که هردوتان شنیدهاید برای مادر آواز بخوانید.
در زندگی واقعی باید روزی دو بار مسواک بزنی؛ باید در کیفت نخ دندان و مسواک و خمیردندان داشته باشی و مدام مسواک بزنی.
در زندگی واقعی باید کتابهای رفرنس را باز کنی روی میز بچینی و ساعتها بخوانی و نوت برداری. وقت ناهار هرچه فهمیدهای برای دوست همکلاسیات توضیح دهی و او بیشتر از تو بلد باشد که بتواند تصحیحت کند. در زندگی واقعی هیچ جزوهای اهمیت ندارد.
در زندگی واقعی دیگر واقعی بودن معنی ندارد٬ زندگی واقعی که من ترسیم کردم به آرمانشهر شخصیِ من بیشتر شباهت دارد تا زندگی خوشبختترین انسانها.
- ۹۴/۰۶/۱۷
یا حتّی به قیمتِ رفعِ خستگیِ تمرینِ همنوازی، بعد از رَد کردنِ پلیس تا دمِ صبح؟ :دی