- ۰ نظر
- ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۸
آمدم٬ کنارت گرفتم٬ کنار گرفتی. میگویی «چند ازین بالاهای پست؟ بالابلندی حاصل نمیشود. ما را دوتا باید شد.»
گفتم «خَه! علمها را -لاجرَم- بحث باید. اما اینها را نباید. این سخن را نباید الّا تسلیم٬ و بس!»
برگرفته از خورشیدخوانی-شمسمنقطع-
میدونم که هیچچیز عوض نخواهدشد. میدونم که فاصله از همهی ما جاودانتره. خیلی وقت گذشته٬ اما هنوزم شب که میشه٬ راوند وقتی که میخونه «نفرین به کسی که چشم به ره مانَد»٬ دلم میلرزه؛ سُست شدم. خودِ قهرمانِ قصههام نیستم. یک سیاهیلشکر خراباتیم. از همون هالیوودیهاش که توی فیلم بوکفسکی مینشستن توی بار و خم به ابرو نمیآوردن. منتظر کات و اکشن شنیدن نبودن. همیشه پیک توی دستشون بود و در فواصل زمانی منظم بالا میرفتن. کنار همدیگه مینشستن اما کاری به کسی نداشتن. درواقع کنار همدیگه تنهایی رو سَر میکردن.
یهبار به میم گفتم «میدونستی اختاپوس سهتا قلب داره؟» شروع کرد به شرح و تفصیل که نه عزیزم٬ یه قلب بیشتر نداره که همون یهدونه قلب سهتا حفره داره و...
نفهمید که فقط میخواستم سر صحبت رو باز کنم. وگرنه٬ گوربابای اختاپوس و قلب سوراخ سوراخش٬ اصن واسه همینه کسی دوسش نداره.
شالگردن شیریرنگ هم به پایان زودرس خودش رسید؛ کم مونده سهچهارتا دکمه از روی مانتوی قدیمی کهنهی قهوهای روشن -اما هنوز سرپا- رو به زور قیچی ازش بگیرم و با ظرافت خاص خودم -که در کارهای فنّی نمود بیشتری پیدا میکنه- ردیف کنم زیر یا روی شالگردن شیریرنگ.
همهی اینها که تموم شد٬ تصمیم دارم چندتا کاموا به رنگ مورد علاقهی نیلو بخرم و از مهر شروع به بافتن هدیهی تولدش کنم. همیشه معتقد بودم که هدیه به افراد عزیز هیچ ارتباطی با قیمتش نداره. همهچیز بستگی به مدت زمانی داره که با اون هدیه گذروندی. مثلا هروقت کتابی رو خوندی و توی داستانش روزها زندگی کردی٬ اون وقت اجازه داری به عزیزت هدیهش کنی. هدیه کردن کتابهای نخونده بزرگترین جنایت علیه همهست. حالا با این اوصاف٬ ارزشمندترین هدیه میشه همونی که با دست خودت درستش میکنی٬ یهویی نه٬ با طمأنینه و در خلال همهی اغتشاشهای ذهنت درستش میکنی. روزها و ساعتها درگیرش هستی؛ با هدیه دادنش میگی «هِی٬ به اندازهی روزهام و بیشتر از مشغلههام واسم مهمی. اینُ بنداز گردنت و بهش اعتماد کن.»
وارد بحث ترس از تغییر نمیشم؛ همین بس که اپلآیدی ساختم ببینم این همه پولبدهپولبده واسه چیه٬ دیدم واسه هیچی نیست.
بخند٬ بپاش٬ بِشاش٬ بَشّاش...
یکوقتهایی دلم میخواهد بنشینم به حال خودم غصه بخورم٬ ناله کنم٬ مرثیه سر دهم و سینه بزنم٬ هایهای گریه کنم و فینفین کنم و گریه کنم و فینفین کنم و گریه...
ساعاتی پیش درحال اسکرول بالا-پایین کردن توییتر بودم٬ یکی از همان خلوضعهایی که تا میبینمشان فالو میکنم٬ توییت کرده بود که «دل اگه میفهمید که مغز میشد.» این رفیقمان هم معلوم نیست دلش کجا گیر بوده و از کدام دست روزگار سیلی خورده که به چنین حکم عالمانهای پی برده است.
آدمها چیزهای فوقالعادهای نیستند. اما وابسته که شدی٬ همهچیز عوض میشود. حالت شاعرانه این است که بعد از وابسته شدن جدایی عارض شود. این همان کمال خرابی و لهیدگیست که تا ابد میماند. باعث میشود برق و جلای هیچکس به چشم نیاید٬ و به دنبال حقیقت درونی هرکس٬ آرام آرام در چشمشان نفوذ کنی. حالا چشم اگر مقدور نبود٬ در نوشتهها و عکسهایشان نفوذ میکنی.
هرگز مهارت٬ صبر و حوصلهی یک برنامهنویس را برای رسیدن به خواستههای مجازیاش دست کم نگیر. یا اگر درک متقابل داری٬ نفوذش را به حساب جاسوسی و پاییدن نگذار. فقط بدان که خواسته است تو را. حالا نیمی از عشق از آنِ توست. میتوانی نیمهی دیگرش را گاز بزنی٬ یا تماماً پرتش کنی یک وری...
حالت دوم شاعرانه است؛ کمال خرابی و لهیدگی.
با این همه ای قلب دربدر! از یاد مبر که ما - من و تو- عشق را رعایت کردهایم٬ از یاد مبر که ما - من و تو- انسان را رعایت کردهایم؛ خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.
نصف شب که میشد پابلیک میکرد ببینیمش؛ یاد ایّام شباب کنیم با دیدن شمایلش.
اما چند وقتیه خسیس شده؛ پرایوت شده.