دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 ولی به عظمتِ‌ نداشته‌هام قسم٬ هیچ‌‌وقت نخواستم جای کسی دیگه باشم. گاهی در ذهنم زمزمه می‌شه «خوش‌به‌حال‌ش که دوست‌دخترِ کینگ‌رام‌ه؛ اما اقلاً بخاطر خوشگلی‌ش مستحق‌شه.» گاهی می‌شنوم در ذهنم که صدایی می‌گه «خوش‌به‌حال کسی که با گوشیِ صورتی‌ِ مزخرف‌ش آرامش رو داره؛ درست مثل خودم تا چند روزِ پیش...»

 اما حسرت نه. حسرت نمی‌خورم به کسی که هرگز نبودم و نخواهم شد٬ یا به کسی که قبلاً بودم. من فقط از خودِ حالِ حاضرم در هرلحظه انتظار بهترین تصمیم رو دارم٬ و اگه اشتباه کنم٬ حسابی از دست خودم شاکی می‌شم. هیچ‌وقت به کسی جز خودم حسادت نکردم و توی رویاهای کسی دیگه پرواز نکردم. سلامتیِ آزادی.

 و به سلامتیِ حقّ آزادی واسه همه زندونی‌ای در بند٬ و خصوصاً زندونی‌ای دربند.:)

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۱

 من واقعاً نمی‌فهمم مشکل چیه که از دیروز تا همین لحظه که در خدمتتون هستم سراسرِ تکنولوژی با من قهره. از یک کابل یو اس‌بی که شناسایی نمی‌شه بگیر٬ تا هنگ کُشنده‌ی آیفون و حالام غیرفعال شدن یهویی کی‌بُرد توی کرومیوم.


 من باید به پیرزن افغان می‌شدم توی دامنه‌ی کوه‌ها‌ی هندوکش. سرصبح‌ شروع می‌کردم به غذا پختن و خودم می‌رفتم سبزی لازم رو از توی کوه می‌چیدم و شیر از گوسفندهای پشمالوم می‌دوشیدم و به نوه‌هام صبحونه‌ی جون‌دار می‌دادم. تا منتظر پخته‌شدن پلو بودم بافتنی‌م رو می‌بافتم که کامواش از پشم همین گوسفنداری خودم درست شده و با جوشوندن همین گیاهای کوهی رنگ‌ش کردم. بعدازظهرها با شوهر پیرم می‌نشستیم توی بالکن خونه‌٬ چای با کشمش می‌خوردیم و از قدیما حرف می‌زدیم.

 غروب هم یه‌کم نون و ماست می‌خوردیم و تا هوا تاریک می‌شد می‌خزیدیم بین تشک و لحاف پشمی گرم و نرم. انقدر به خودم٬ خونه‌زندگی‌م٬ «فرداناهار‌چی‌بپزم؟»٬ گوسفندام و بچه‌هام فکر می‌کردم٬ تا خوابم ببره و فرداش باز کلّه‌ی سحر بیدار شم. 


پ.ن؛ پشتیبانی‌فنّی گفت پس‌بفرست٬ گفتم باعش. گفت امری دیگه‌ باشه؟ گفتم قربانت٬ فعلاً.

  • ۲ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۵۲
یکی از روزهای تابستون پارسال که مثل روزهای دیگه‌ی تابستون پارسال مشغول درس‌ خوندن توی عمومی بودیم٬ خبر رسید که واسه سورپرایز یاسمن قراره تولد بگیرن واسش و خب ما هم که اصل کاری٬ باید دست‌ِپُر می‌رفتیم. سریع شیدا رو بلند کردم از سر جاش٬ اون مانتو سرمه‌ای گشاد خوشگله‌شُ پوشید رفتیم سمت چارباغ بالا که سه‌چهار دقیقه پیاده‌روی از عمومی فاصله داشت. اول‌ش رفتیم شهرکتاب و هولکی و زورکی یک‌سری دست‌بند و گردن‌بند نه‌چندان دل‌چسب ولی از این مارک‌های معروف هنری وطنی خریدیم به قیمتی بسیار گزاف. بعد گفتم شیدا جان٬ ما که تا اینجا کوبیدیم اومدیم٬ خسته‌م که هستیم نمی‌شه درس خوند٬ وقت ناهارم که هست٬ این حقّ مسلّم ماست که هم‌کف مجتمع‌پارک رو هم یه گشتی بزنیم. گفت امر امر شماست٬ بزن بریم. رفتیم خلاصه اون ته‌ته‌ش که هنوز دوسه تا مغازه مونده تا برسیم به دیوارِ ته‌ش٬ یک مانتوفروشی جذاب دیدیم٬ شیدا دید من دل‌وبی‌دل می‌کنم گفت بریم داخل‌ش قیمت بپرسیم. رفتیم و چشم شیدا یک مانتوی سفید خوب رو گرفت. منتظر بودم پرو کنه که چشم من هم یک‌ مانتو‌ی سه‌دکمه‌ایِ مشکی‌رنگِ به نظر تنگِ کش‌سان رو گرفت. بعد از شیدا من هم پرو کردم و لارج‌ش رو انتخاب کردم چون از چسبیدن لباس به بدن‌م متنفرم. با انتخاب بزرگ‌ترین سایز درواقع از آپشن تعبیه‌شده‌ی کش‌سانی بی‌بهره اما خوش‌حال‌تر و راضی‌تر شدم.
 حالا یک‌سال دقیقاً از خریدن اون مانتو می‌گذره و من تا همین امروز آرزو داشتم که شب بخواب‌م صبح بیدار شم -البته این‌روزا صبح می‌خوابم عصر بیدار می‌شم:/-این مانتوم نو می‌شد:دی امروز با مامان منتظر بودیم چراغ عابرپیاده سبز بشه تا از چهارراه رد بشیم٬ گفتم عه مامان بریم این مغازه‌هه رو ببینیم چی داره. رفتیم و یک‌هو دارارارام!! مانتوی‌ منُ داشت! با این تفاوت که سایز مدیوم بیشتر نداشت٬ بهرحال به آرزوم رسیده بودم و چشمانِ‌ازعشق‌کور م  تنگی مانتو رو زیاد ندید:/ پس سُرمه‌ای‌ش رو خریدم و بازهم خوش‌حال و راضی به سمت خونه روان شدم. البته همچنان توی راه به یک مغازه‌ی خرازی هم وارد شدم و چشم‌م به نخ‌های دسبند نسبتاً رنگ‌وارنگ افتاد و نتونستم از خریدش خودداری کنم؛ سبز تیره و زرشکی و سُرمه‌ای. ای‌کاش شرر یه دسبند خوشگل و دلبر واسم ببافه٬ چون می‌دونم مال خودم کثیف و آماتورطور خواهدشد. ؛؛)


  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۶
اینستگرام کوفتی‌ترین جای دنیا برای یک آدم تنهای تضعیف‌شده است.
 ابتدا به شرح «آدم تنهای تضعیف‌شده» می‌پردازم٬ گرچه تابه‌حال صدبار اشاراتی به آن داشته‌ام. 
 آدم تنها که معلوم است٬ تنهاست. تنهایی یعنی بیست‌روز از آخرین‌باری که با دوستان‌ت قدم زده‌ای بگذرد٬ و در ذهنت دائم بچرخد که پس از این کدام‌شان را کجای دنیا خواهی دید. حالا شاید «دنیا» دامنه‌ی بزرگی باشد برای این سه چهار سالِ پیشِ‌رو. اما یاد گرفته‌ایم دامنه را از همان شروع کار بزرگ درنظر بگیریم که بعداً درخلال حلّ مسئله جواب‌مان تو-زرد از آب در نیاید٬ که بعد نه راهِ پیش بماند نه راهِ پس؛ مجبور شویم برگه‌ی اضافی از مراقب گدایی کنیم. تنهایی یعنی حساب کنی این‌همه شال‌گردن را برای چند نفر می‌بافی٬ و دلت بگیرد. تنهایی معانی و تعابیر زیادی دارد. حس‌ش یکی‌ست اما از جاهای مختلفی بیرون می‌زند. مثلاً من هِی می‌خوابم٬ وقتی هم بیدار باشم ثِرف‌دِنِت -که معادل فارسی آن می‌شود وِل‌گردی‌ در اینترنت- می‌کنم٬ غذا کم می‌خورم٬ و دستِ‌دلم طرف بستنی توی جایخی نمی‌رود٬ مسواک نمی‌زنم٬ فِیس‌واش و آن کِرم لیمویی صورت آخر شب -دکتر بِلتِر گرامی- را هم بی‌خیال می‌شوم؛ تنهایی‌ من این‌طوری می‌زند بیرون. 
 میم همیشه معتقد بود که انسان کِش می‌آید تااا می‌کِشندش. البته این جمله را هم کسی دیگر به میم گفته بود٬ مثل الآن که میم به من گفته و من به شما می‌گویم. حالا شما هم اجازه دارید این را به کسی دیگر -ترجیحاً کسی که دوستش دارید- بگویید. اما هیچ‌وقت از میم نپرسیدم که الاستیسیته‌ی کش هم تا یک‌جایی یاری می‌کند. بعد از مدتی کم‌کم زهوارش دَر می‌رود و تضعیف می‌شود. درواقع همین امروز این سوال به ذهن‌م رسید و امروز هم مثل تمام روزهای ماه‌های اخیر٬ میم جهت عدم پاسخ‌گویی به هرگونه سوالی غایب است. آدم تضعیف‌شده کسی‌ست که در رابطه‌ای هِی کشیده شده و هِی وِل شده است. رابطه‌اش هِی بگیر-نگیر شده؛ زهوارش دَر رفته است. آدم تضعیف‌شده دیگر نای ایستادن در رابطه‌های بگیر-نگیر را ندارد. می‌نشیند یک کناری و دنیا را از زاویه‌‌دید دستیار فیلم‌بردار نگاه می‌کند.

 آدم تنهای تضعیف‌شده همین کسی‌ست که من این‌روزها هستم و روزهای قبل از این هم بوده‌ام. برخلاف نظر برخی بزرگانِ اهلِ نظر٬ معتقدم که اینستگرام جایی‌ نیست که دروغ در آن عرضه می‌شود٬ بلکه جایی‌ست که فقط بخش‌هایی از حقیقت زندگی و تفکرات اشخاص را می‌شود فهمید. اما این خود ما هستیم که بسته به حالات روحی خودمان برداشت‌هایی گاهاً اغراق‌آمیز از تکه‌پاره‌های زندگی مردم می‌کنیم. حالا می‌توانیم برسیم به جمله‌ی اوّل؛ « اینستگرام کوفتی‌ترین جای دنیا برای یک آدم تنهای تضعیف‌شده است.» 







  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۸

آمدم٬ کنارت گرفتم٬ کنار گرفتی. می‌گویی «چند ازین بالاهای پست؟ بالابلندی حاصل نمی‌شود. ما را دوتا باید شد.»

گفتم «خَه! علم‌ها را -لاجرَم- بحث باید. اما این‌ها را نباید. این سخن را نباید الّا تسلیم٬ و بس!» 


برگرفته از خورشیدخوانی-شمس‌منقطع-

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۹

 می‌دونم که هیچ‌چیز عوض نخواهدشد. می‌دونم که فاصله از همه‌ی ما جاودان‌تره. خیلی وقت گذشته٬ اما هنوزم شب که می‌شه٬ راوند وقتی که می‌خونه «نفرین به کسی که چشم به ره مانَد»٬ دلم می‌لرزه؛ سُست شدم. خودِ قهرمانِ قصه‌هام نیستم. یک سیاهی‌لشکر خراباتی‌م. از همون هالیوودی‌هاش که توی فیلم بوکفسکی می‌نشستن توی بار و خم به ابرو نمی‌آوردن. منتظر کات و اکشن شنیدن نبودن. همیشه پیک توی دستشون بود و در فواصل زمانی منظم بالا می‌رفتن. کنار هم‌دیگه می‌نشستن اما کاری به کسی نداشتن. درواقع کنار هم‌دیگه تنهایی رو سَر می‌کردن.


  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۵۹
موارد لازم برای یک زندگی نسبتا آرام:
غربت، ساز، ژل مو، یک جفت کفش راحت زهوار دررفته، و تعداد زیادی کتاب.
  • ۱ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۸

 یه‌بار به میم گفتم «می‌دونستی اختاپوس سه‌تا قلب داره؟» شروع کرد به شرح و تفصیل که نه عزیزم٬ یه قلب بیشتر نداره که همون یه‌دونه قلب سه‌تا حفره داره و... 

 نفهمید که فقط می‌خواستم سر صحبت رو باز کنم. وگرنه٬ گوربابای اختاپوس و قلب‌ سوراخ سوراخ‌ش٬ اصن واسه همینه کسی دوس‌ش نداره.


  • ۳ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۲

 شال‌گردن شیری‌رنگ هم به پایان زودرس خودش رسید؛ کم مونده‌ سه‌چهارتا دکمه از روی مانتوی قدیمی کهنه‌ی قهوه‌ای روشن -اما هنوز سرپا- رو به زور قیچی ازش بگیرم و با ظرافت خاص خودم -که در کارهای فنّی نمود بیشتری پیدا می‌کنه- ردیف کنم زیر یا روی شال‌گردن شیری‌رنگ. 

 همه‌ی این‌ها که تموم شد٬ تصمیم دارم چندتا کاموا به رنگ مورد علاقه‌ی نیلو بخرم و از مهر شروع به بافتن هدیه‌ی تولدش کنم. همیشه معتقد بودم که هدیه به افراد عزیز هیچ ارتباطی با قیمت‌ش نداره. همه‌چیز بستگی به مدت زمانی داره که با اون هدیه گذروندی. مثلا هروقت کتابی رو خوندی و توی داستان‌ش روزها زندگی کردی٬ اون وقت اجازه داری به عزیزت هدیه‌ش کنی. هدیه کردن کتاب‌های نخونده بزرگ‌ترین جنایت علیه همه‌ست. حالا با این اوصاف٬ ارزشمندترین هدیه می‌شه همونی که با دست خودت درست‌ش می‌کنی٬ یهویی نه٬ با طمأنینه و در خلال همه‌ی اغتشاش‌های ذهن‌ت درست‌ش می‌کنی. روزها و ساعت‌ها درگیرش هستی؛ با هدیه دادن‌ش میگی «هِی٬ به اندازه‌ی روزهام و بیشتر از مشغله‌هام واسم مهمی. اینُ بنداز گردن‌ت و بهش اعتماد کن.»

 

 وارد بحث ترس از تغییر نمی‌شم؛ همین بس که اپل‌آی‌دی ساختم ببینم این همه پول‌بده‌پول‌بده واسه چیه٬ دیدم واسه هیچی نیست. 

 بخند٬ بپاش٬ بِشاش٬ بَشّاش...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۹
با چه زبان و بیانی بگویم که دوست داشتم سر به تن کسی که از monday فراری‌ام داد٬ نباشد. 
 آزادی واقعاً یک‌طرفه نیست. حتی این‌که کسی در خلوت خودش به شما فکر کند٬ آزادی شما را تهدید می‌کند. از یک‌جایی به بعد اندیشیدن برای هر تدبیر آزادی‌آورنده بی‌نتیجه است. شاید فرار بهترین راه‌حل باشد. اما باز هرلحظه این ترس وجود دارد که توسط افراد نااهل خوانده شوید. ضمن اینکه با فرار از آدرس دوساله‌ی عزیز٬ افراد اهل را هم از دست می‌دهید٬ به انضمام خرابی که در تمام لینک‌ها بوجود می‌آید. اما یک چیز را خوب فهمیدم؛ آزادی در عدم سکون است. هربار احساس می‌کنم به جایی وابسته شده‌ام٬ در جایی امنیت دارم٬ جایی را تا ابد می‌خواهم٬ باید فرار کنم. آزادی در اعتماد پیدا نمی‌شود.
 بهرحال خیلی عصبانی‌م. خیلی ناراحتم٬ خیلی داغانم. خیلی دلم می‌خواهد داد بزنم سر کسی. «خطر قربانی شدن! ترجیحاً نزدیک نشوید.»

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۵
امروز خیلی خیلی خوب بود. یکی از بهترین‌ها شاید. البته ما دیگر حسّ و حال اندازه گرفتن خوب و بد روزها یا آدم‌ها یا چیزها را نداریم. همین‌که روزمرگی را نقض کند و یک دل سیر بخندیم کافی‌ست تا برود بیفتد در جعبه‌ی بهترین‌ها و درش را ببیندیم بگذاریم یک گوشه٬ برای اوقات دل‌تنگی.
 کارسوق‌های دوران راهنمایی نقش پررنگی در شکل دادن به علایق علمی و شغلی من داشت. یک تعهدی همیشه داشتم و هنوز هم سنگینی‌اش را حس می‌کنم٬ در زنده نگه داشتن‌ش٬ در حفظ سبک و سیاق‌ش٬ در همکاری کردن و همکاری آموختن‌ش. می‌دانی٬ خیلی چیزها همیشه در خاطر می‌ماند٬ اما یک‌چیزهایی از کودکی آدم در «قلب‌»ش می‌ماند تا به ابد.
 امشب از من خدافظ٬ اما سال دیگر اگر عمری باقی بود٬ باز خواهم گشت. و به پیشانی خندان‌ت٬ بوسه‌ای سرخ‌رنگ خواهم زد. قربانت.


پیکسل کارسوق۹۴
  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۷
کاموای اوّلِ شال‌گردنِ دومِ تابستانِ امسال هم تمام شد. بافتن شال‌گردن یکی از آن کارهایی‌ست که کمتر از ده درصد به مقصد فکر می‌کنی و با همه‌ی وجودت از مسیر لذت می‌بری. نیمه‌شب که یک پلی‌لیست آرام و گاهی سوزناک ترتیب می‌دهی و شروع می‌کنی به بافتن٬ درحالی که به صندلی پشت میزت تکیه داده‌ای-همان صندلی که یک‌سال تمام روی‌ش می‌نشستی و برای کنکور درس می‌خواندی و تست می‌زدی و انتظار همین روزها را می‌کشیدی- نسیم گرم شب تابستانی از بیرون پنجره پرده‌ی صورتی‌رنگ را هل می‌دهد داخل و اجازه نمی‌دهد در تنهایی و سکوت دیوانه شوی٬ یک آرامش انکارنشدنی در وجودت می‌دمد. انگار که راه خوش زیستن را یافته باشی٬ با خودت می‌گویی«آزادی؛ نه دغدغه‌ی فردا و نه حسرت دیروز٬ خلق کردن و قدرت آفرینش٬ مگر آدم از زندگی چه می‌خواهد...» به موسیقی گوش می‌کنی و مطمئن هستی که تمام شب را برای شنیدن‌ و بافتن فرصت داری٬ همین‌طور تمام شب‌های بعد را.
 خیالت راحت است که اگر دستانت خسته شد یا ذهنت از تکرار بی‌وقفه‌ی رگ‌های بافتنی٬ کتابی کنار تختت هست که بی‌صبرانه انتظار خواندنش را می‌کشی. تمام شب از آن توست٬ و اگر نتوانستی از خواندن دل بکنی٬ آن‌قدر زمان داری که بیدار باشی تا کتاب٬ خودش را تمام کند. 

 اما٬ حساب‌ش را بکن که چه تنهاست٬ اگر که ماهیِ کوچک دچار آبیِ دریای بی‌کران باشد.


  • ۱ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۳

 یک‌وقت‌هایی دلم می‌خواهد بنشینم به حال خودم غصه بخورم٬ ناله کنم٬ مرثیه سر دهم و سینه بزنم٬ های‌های گریه کنم و فین‌فین کنم و گریه کنم و فین‌فین کنم و گریه... 

 ساعاتی پیش درحال اسکرول بالا-پایین کردن توییتر بودم٬ یکی از همان خل‌وضع‌هایی که تا میبینم‌شان فالو می‌کنم٬ توییت کرده بود که «دل اگه می‌فهمید که مغز می‌شد.» این رفیق‌مان هم معلوم نیست دل‌ش کجا گیر بوده و از کدام دست روزگار سیلی خورده که به چنین حکم عالمانه‌ای پی برده است.

 آدم‌ها چیز‌های فوق‌العاده‌ای نیستند. اما وابسته که شدی٬ همه‌چیز عوض می‌شود. حالت شاعرانه این است که بعد از وابسته شدن جدایی عارض شود. این همان کمال خرابی و لهیدگی‌ست که تا ابد می‌ماند. باعث می‌شود برق و جلای هیچ‌کس به چشم نیاید٬ و به دنبال حقیقت درونی هرکس٬ آرام آرام در چشم‌‌شان نفوذ کنی. حالا چشم اگر مقدور نبود٬ در نوشته‌ها و عکس‌هایشان نفوذ می‌کنی. 

 هرگز مهارت‌٬ صبر و حوصله‌ی یک برنامه‌نویس را برای رسیدن به خواسته‌های مجازی‌اش دست کم نگیر. یا اگر درک متقابل داری٬ نفوذش را به حساب جاسوسی و پاییدن نگذار. فقط بدان که خواسته است تو را. حالا نیمی از عشق از آنِ توست. می‌توانی نیمه‌ی دیگرش را گاز بزنی٬ یا تماماً پرت‌ش کنی یک وری...

 حالت دوم شاعرانه است؛ کمال خرابی و لهیدگی‌.

با این همه ای قلب دربدر! از یاد مبر که ما - من و تو- عشق را رعایت کرده‌ایم٬ از یاد مبر که ما - من و تو- انسان را رعایت کرده‌ایم؛ خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود. 



  • ۱ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۱