- ۰ نظر
- ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۸
اصلاً ببین؛ همّهی اینا٬ هیچّی نیست. یک رانندهی تریلی آوارهی جاده ها همونقدر به کمال رسیده٬ شاید٬ که یک زن افغان در دامنههای سبز هندوکش.
همهی اتفاقای کوچیک٬ هیچّی نیست. شاید شاعری بشی به فهیمی این شاعر تازه کشف شدهام. که هیچکس از دوستام هنوز کلمهای از شعرش رو نشنیده٬ و من اگه فلانی رو فالوو نمیکردم و فلانی یک شعر این شاعر رو ری-پست نکرده بود٬ هنوز پیداش نکرده بودم. بهرحال٬ اتفاقای کوچیک٬ هیچّی نیست.
جالبه... یک نفر چطور به چنین موجود بیتفاوتی تبدیل میشه. و من چطور با این قضیه کنار نمیام؟ چرا بیتفاوت نمیشم؟
این اولین پستیه که درحالی که توی اوبونتو هستم مینویسم. کیبرد فارسی استاندارد نیست، کاما یا اون بالاعه «٬» یا وارونهست.
هر نرمافزاری لازم دارم باید سورس جدید با فرمت لینوکسی دانلود کنم و این ینی بخواب؛ تمام زمستان را...
جالبترین قسمتش وقتی بود که کرومیموم با کروم سینک شد! تنها تکیهگاه من توی این سیستم عامل غریب شد کروم عزیز.
شمایل غربت رو تداعی میکنه. ای کاش همراهی درکار بود.
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوبِ بیهمتا؛ تو را عاشق شود پیدا٬ ولی مجنون نخواهد شد. : )
علاقه داری به کشیدن؟ بکش. اما پنجتا سیگار در فاصله حدود سهمتری از دوستات٬ طی سه ساعت٬ انصافانهست؟
توی ماشین٬ میشینی جلو و سیگار با سیگار روشن میکنی دود میکنی تو حلق ما٬ انصافانهست؟
ما رومون نمیشه بهت چیزی بگیم ناراحت شی٬ توام به روی خودت نمیاری٬ انصافانهست؟
دوستش دارم. اما نه علاقهی منحصرکنندهی اشتباهی. علاقهای که تا هست خوبه٬ نباشه هم اتفاقی نمیافته. حرف میزنه خوبه٬ اما این که از هر ده کلمه فقط دوتاش رو متوجه میشم اهمیتی نداره. مهربونه٬ اما توی حکومتی که توی دنیای خودش به پا کرده و اونجا سلطانه. روشنه٬ پاکه٬ اما خطرناک هم هست. مثل گرگ سفید باوقار.
ویولن خیلی سخت شد. خیلی خیلی سخت شد. دست راستم خشک میشه. درد میکنه از استخون. گوشم کر میشه از صدای اشتباهیش. از قرچ قرچ کردنش. میدونم اشتباه از منه. اما درستشُ نمیدونم. اینجاست که میفرمان «یارب از ابر هدایت برسان بارانی.»
بابا میگه حالا بهتر شد٬ تیکه تیکه تمرین کن همینطوری که پیش میری خوبه. من اما باور نمیکنم. هنوزم به اندازهی چند روز پیش آشغال میزنم و میشنوم.
همکاری نکردنشون با کتابخوانی هم مزید بر علت شده٬ که من اثاب مثاب نداشته باشم.
اگه بود و همه اینا رو بهش میگفتم٬ همون باران ابر هدایتم میشد توی مورد اول٬ و دل و جرئت بهم میداد واسه حل کردن مورد دوم. حالا که نیست. من فقط زورم به این کلیدها میرسه٬ و از تمام دنیا٬ فقط چند گیگ اختیار توی این بلاگ دارم.
ع. عزیز گفت میترکونی. درحالی که ع. عزیز خودش چند سال پیش به معنای واقعی ترکونده و ازون آدمای چند بُعدی و باحاله. نمیدونم٬ هرکی از بیرون به من نگاه میکنه فکر میکنه به همون نسبت که آدم درسخونی به نظر میرسم٬ رتبهی خوبی هم میارم! واسهی من مهم نیست. ولی جای سوال داره٬ که چرا همچین انتظاری محقق نشد؟
اینم شده تمام مشغله و امید و آرزوی کاذب من؛
حضرت میفرمان در این حلقهی کمند٬ چندان فتادهاند که ما صید لاغریم. ینی بودیم. خیلی وقته که خودمون نیستیم. اون خودِ سرمستِ جانفشانمون نیستیم. شمایلی شدیم کال و بیمزّه. باطل و خسته. گِلی؛ عین ریحونِ نشسته.
فرق داشت. کلّاً. و نمیدونم این حجم از اتفاقات خوب چه طور راضی نگهش نمیداشت. چرا تظاهر به غمپرستی میکرد؟
و شاید دلیل دور شدنش همین بود... نمیخواست آدمای قدیمی و خاطرات سالخوردهی دوران غمپرستیش٬ مدام جلوی چشمش باشن.
ما که بخیل نیستیم. اگه واقعاً خوشحاله٬ من یک نفر به خواستهی قلبیم رسیدم. خلاص. : )