شما باورت میشه روزی رسیده که من باید مسنجر رو سرچ کنم توی سیستم؟ عَ!
شرایط مجموعاً خوب بود٬ و همینقدر که یک فینفینی نزدیکم نبود راضیم کرد.
عجب موجودیه این آدمیزاد. حالا آزادی انقدر غیرعادی و مستیآوره که عذاب وجدان گرفتم. مثلا حس میکنم حقم نیست اینقدر آزاد باشم و خوشحال. درست مثل خوابی که دربارهی دیدن میم داشتم٬ و در واقعیت هم میتونستم داشته باشم٬ اما نخواستم. فکر میکردم اشتباهه. تو چه میدونی... فکر میکردم غم رو برای انسان خلق کرده و انسان رو برای خودش. چرا باید مست شم از چیزی جز غم؟ ایبابا.
اون ظاهراً دوستدارِ بیچاره٬ که منجلابی واسه خودش درست کرده و امید داره به بیرون اومدن به کمک یک دست٬ هیچوقت بهش مدیون نبودم و نیستم٬ اما راحتتر بودم درصورتی که واقعاً کمکش میکردم. ترسم از عمیقتر شدن منجلابشه که باعث میشه کاری نکنم. حتی نگاه. مجموعه به طرز زشتی عدالتمحوره. این همون منجلابیه که خود من توش بودم. نه ده ماه٬ و نه دوسال٬ کوچولو. : )
من هنوز دلم پیش اون مانتو باحاله و اون عینکه و اونجور کیفهای سادهی خوشرنگه.
پادکست :>
+زیکانف :>>
-واقن؟ :)))
+ها! مگه چمه؟ :-"
-مقاله هم کوردانطور جور میکنیم دیگه؟
+ها! مگه چیه؟ :-"
داغ بودم تا همین دو ساعت پیش. قبلاً اگه میگفتی ده درصد ادبیات بخاطر کلمهی "فراق" که معنیش رو بهتر از هرکلمهای توی زندگیت شناختی از دست میدی٬ میخندیدم و دست میزدم پشت کمرت٬ میگفتم اینجا دیگه نه.
حالا؟ نیشخند میزنم و سرمُ میندازم پایین. تُف.