- ۰ نظر
- ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۰
یک. همین الآنِ الآن معتقدم که نیم ساعته خودم و برنامهی روزها و ماههای آیندهم رو پیدا کردم. اما تجربه نشون داده این قبیل احساسها مثل الکل میمونه٬ سریع میپره.
اما خوبیش اینه که حالا کنکور ندارم. میتونم تا الکله هست کار رو به یه جایی برسونم. مثل یک ترجمهی وُلونتری واسهی تد٬ با یک بطری آب خنک کنار دستم. شبهای تابستون حیف نیست واسه خوابیدن؟ : ]
...تا در این پرده جز اندیشهی او نگذارم.
دو. سین یکی از آن عجیبهاست؛ انسان میل باطنی به مقایسه داره وقتی ذات رو پاک پیدا میکنه. از بین ذاتهای پاکی که میشناسم٬ سین شبیه هیچکدوم نیست. خیلی آگاه٬ درحالی که ثابت نیست. و جریان بخشی از آگاهیشه. فلسفی حرف میزنه ولی شاید نمیدونه که من از فلسفه و فکر کردن به اصل خوشم نمییاد. قبلاً خوشم میومد و دنبال کردم. هر از چند گاهی با میم درمورد تفکراتم صحبت میکردیم٬ اونم سعی میکرد منو به شک بندازه تا بیشتر فکر کنم؛ مسیری که هیچوقت کامل نشد. سین اما یه ایدهی دیگهست. ایده میگم چون سعی دارم از کلمات خودش استفاده کنم. شاید قضیه برگرده به رسالت. اما دنیاش دنیای دیگهست. به ظاهر خیلی دوره٬ و خیلی متفاوت.
یا رب تو کلید صبح در چاه انداز...
سه. به قصد یک تدتاک قدیمی٬ سر از ترجمهی ویکیپدیا درآوردم. احساس میکنم سهمی توی وب فارسی پیدا کردم. و عاشق همین آرتیکلی که ترجمه کردم و درواقع داخلش شدم٬ یعنی Open Collaboration یا همکاری باز شدم. فکر میکنم تاپیک مقالهی زیکانفم رو پیدا کردم. همهچیز از یه حس شروع شد. باور کن.
به قول سین٬ کاری رو شروع کردم که واسه دل انجامش میدم٬ و راضیم.
چشممون خشک شد به در کسی نمیاد ملاقات. انصافانهست؟ دلبر یه اینقدر به فکر ما نباشد؟
دلتنگی جای خودش٬ خستهم. پس تو کِی مرخص میشی؟
عید نشده بیا. من سرپا٬ دست سایه کرده روی پیشونی٬ چشم میندازم به اطراف. باهار ندیده نمیشینم از پا. تو بیا٬ اون درم پشت سرت ببند.
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل | حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی |
هدفون چقدر خوبه. ولی هنوز به خریدنش فکر نمیکنم.
پایتون چقدر شبیه بیسیکه. بعد از سروکله زدن با سیپلاسپلاس که منتهی به سرشکستگیم شد٬ پایتون چقدر فرشتهی نجاته.
ولی احساس بیهودگی سر جای خودشه. حواست باشه که امروز میگم «هیچکس نیست.» و جدی هم میگم. تعارف و گزافهگویی نمیکنم. کنکور آدم رو از همه جدا میکنه میندازه توی یک غار. و بعد هرچقدر شجاعتر باشی بیشتر میخزی٬ یا به دیوار میخوری یا به هیچی. و انقدر پیش میری که شک میکنی.
و شاید فرداها بگم «اجر صبریست...»
ویولنم رو دست گرفتم باز٬ خاک گرفته٬ ناکوکه٬ روح رفته از کالبدش.
آدم هرچی بیشتر پا به سن میذاره دوست پیدا کردن واسش سختتر میشه. ینی وقت تنگتر میشه اما شناختن آدمها زمانبره. همینروزا بازنشسته میشیم در کنج تنهایی٬ یه نفر نیست یه زیرسیگاری بده دستمون. #آهوافسوسحضّار
شما باورت میشه روزی رسیده که من باید مسنجر رو سرچ کنم توی سیستم؟ عَ!
شرایط مجموعاً خوب بود٬ و همینقدر که یک فینفینی نزدیکم نبود راضیم کرد.
عجب موجودیه این آدمیزاد. حالا آزادی انقدر غیرعادی و مستیآوره که عذاب وجدان گرفتم. مثلا حس میکنم حقم نیست اینقدر آزاد باشم و خوشحال. درست مثل خوابی که دربارهی دیدن میم داشتم٬ و در واقعیت هم میتونستم داشته باشم٬ اما نخواستم. فکر میکردم اشتباهه. تو چه میدونی... فکر میکردم غم رو برای انسان خلق کرده و انسان رو برای خودش. چرا باید مست شم از چیزی جز غم؟ ایبابا.
اون ظاهراً دوستدارِ بیچاره٬ که منجلابی واسه خودش درست کرده و امید داره به بیرون اومدن به کمک یک دست٬ هیچوقت بهش مدیون نبودم و نیستم٬ اما راحتتر بودم درصورتی که واقعاً کمکش میکردم. ترسم از عمیقتر شدن منجلابشه که باعث میشه کاری نکنم. حتی نگاه. مجموعه به طرز زشتی عدالتمحوره. این همون منجلابیه که خود من توش بودم. نه ده ماه٬ و نه دوسال٬ کوچولو. : )
من هنوز دلم پیش اون مانتو باحاله و اون عینکه و اونجور کیفهای سادهی خوشرنگه.
پادکست :>
+زیکانف :>>
-واقن؟ :)))
+ها! مگه چمه؟ :-"
-مقاله هم کوردانطور جور میکنیم دیگه؟
+ها! مگه چیه؟ :-"
داغ بودم تا همین دو ساعت پیش. قبلاً اگه میگفتی ده درصد ادبیات بخاطر کلمهی "فراق" که معنیش رو بهتر از هرکلمهای توی زندگیت شناختی از دست میدی٬ میخندیدم و دست میزدم پشت کمرت٬ میگفتم اینجا دیگه نه.
حالا؟ نیشخند میزنم و سرمُ میندازم پایین. تُف.