دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

اول. فرض کنیم من یک بیمار تنبل خنگول گرم‌وسرد روزگار نچشیده بودم٬ وقتی شما عوض مایع‌ شستشو هیپوکلرواسید افشوندین توی دهان این حقیر٬ آخ نمی‌گفتم. بعد شما ادامه می‌دادی و از لثه گرفته تا حنجره‌ی من خورده می‌شد. متوجهی؟ چرا اینقدر کارهای انسانی خطا داره؟ واقن چرا؟

دوم. به نظرم مهم‌ترین خدمت جامعه‌ی داروسازی به عوام٬ بعد از آنتی‌بیوتیک٬ انواع بی‌حسی بوده! : ]

سوم. خب من بازم هوایی شدم سمت این شغل شریف. داغ شدم به خانواده هم گفتم بالای هزار٬ می‌مونم پشت‌کنکور زیست می‌خونم. :-"

[اما اینا همه حرف‌ه؛ خب؟]

چهارم. تازه فهمیدم بی حس‌م و اگه گلوم درحال سوزش باشه متوجه نیستم. ای بابا.

پنجم. حالا جالبی «عصب‌کشی» اینه که برخلاف پرشدگی و کشیده شدن و اینا٬ درد مستقیمی بعدش نداره. اما این فکر مسموم که ازین به بعد یک تکه شامل هشتادوپنج درصد آمالگام و پونزده‌درصد مینای ‌دندان٬ الکی٬ بی احساس٬ مجرد نشسته گوشه‌ی دهن٬ خودِ درده.
ازین به بعد هواتُ بیشتر از بقیه دارم؛ حسابت از بقیه جداست٬ قربانت!




 من نه تنها از دندان پر کردن و کشیدن و عصب‌کشی -که فردا قراره واسه‌ی اولین بار تجربه‌ش کنم- می‌ترسم٬ بلکه از هر اتفاق مربوط به دندان بیزارم. اما این چیزی از اعتقاد «مردد بودم بین ریاضی و یا تجربی به قصد دندان‌پزشکی» کم نمی‌کنه. ضمناً پسرهای تازه فارغ‌التحصیل شده‌ی دندان‌پزشک به خاطر نور زیاد مطب یا هرچی٬ خوشگل‌تر از سایر اقشار جوانان به نظرم می‌رسن.

 به روایت مادرم٬ من بچه‌ی کوچیک که بودم هم بر مبنای یک آدم آهنی فول‌آپشن به پر شدن دندان شیری رضایت دادم. حالا آدم‌آهنی‌ه رو یادم هست اما درد پر شدن دندان رو خیر. بعد فردا من با پای خودم پاشم برم عصّب‌کشی؟ وای مگه می‌شـه؟!

 


از وقتی از پیش دکتر برگشتیم دیگه درد نگرفته. ینی چی خب؟ اینا ینی ‌چــــی؟ فردا نوبت دارم بهرحال. ده درد بگیر لامصّب دهشت کردم :|


 الآن دیگه نصف‌شب شد و اوج درد هربیماری این موقع‌ست٬ آب سرد خوردم٬ چیز شیرین خوردم٬ با دل‌وجان شام جویدم؛ درد نمی‌گیره آقا٬ نمی‌گیره. فردا خالی می‌کنه می‌بینه خبری نیست٬ یه نگاه یه‌وری بهم می‌ندازه٬ با بی‌حوصلگی باز پُر می‌کنه. :/


۲:۰۲
 خیلی دوست دارم صبح نشه. :/

چندتا از نوشته‌های سال نودودو رو خوندم؛ من چیز میز می‌زدم اون موقع‌ها؟ چقدر باوقار می‌نوشتم :|
اینا همه از سر دل‌تنگی‌ه. نفهمیدیم چی‌ شد٬ چشم که باز کردیم؛ ما کجا؟ اینجا کجا؟ کنج بیحوصلگی. خب آدم غصه‌ش می‌گیره.

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود؛ هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ ز گریه بسوخت بگو حالش ای صبا؛ با شاه دوست‌پرورِ دشمن‌گدازِ من. 



 من مجذوب آدمایی‌م که فقط می‌شه از دور نگاه‌شون کرد. مرموز و خاص می‌مونن تا ابد. نه خسته می‌شی ازشون نه ناراحت. هرطوری هستن٬ اونقدر متفاوت‌ن که نتونی قضاوت‌شون کنی. دوست دارم این‌طوری باشم.








شما از منشی پایور بگیر تا اون زیلوی آویزون از دیوار آجری حیاط خیس‌ش٬ من شیفته شدم.
 فقط صد حیف که راه بس دشوار است٬ و بیابان‌ها در پیش.
 
 × و هنوز منزجرم از بیرون رفتن بدون مامان‌وبابا. چی به سرمون آورد کنکور... یا اتفاقات سال کنکور.

...در گلستان تو خاری‌ست که گفتن نتوان. 

یک. همین الآنِ الآن معتقدم که نیم ساعت‌ه خودم و برنامه‌ی روزها و ماه‌های آینده‌م رو پیدا کردم. اما تجربه نشون داده این قبیل احساس‌ها مثل الکل می‌مونه٬ سریع می‌پره.
 اما خوبی‌ش اینه که حالا کنکور ندارم. می‌تونم تا الکل‌‌ه هست کار رو به یه جایی برسونم. مثل یک ترجمه‌ی وُلونتری واسه‌ی تد٬ با یک بطری آب خنک کنار دستم. شب‌های تابستون حیف نیست واسه خوابیدن؟ : ]  

 ...تا در این پرده جز اندیشه‌ی او نگذارم.

 

دو. سین یکی از آن عجیب‌هاست؛ انسان میل باطنی به مقایسه داره وقتی ذات رو پاک پیدا می‌کنه. از بین ذات‌های پاکی که می‌شناسم٬ سین شبیه هیچ‌کدوم نیست. خیلی آگاه٬ درحالی که ثابت نیست. و جریان بخشی از آگاهی‌شه. فلسفی حرف می‌زنه ولی شاید نمی‌دونه که من از فلسفه و فکر کردن به اصل خوشم نمی‌یاد. قبلاً خوشم میومد و دنبال کردم. هر از چند گاهی با میم درمورد تفکراتم صحبت می‌کردیم٬ اونم سعی می‌کرد منو به شک بندازه تا بیشتر فکر کنم؛ مسیری که هیچ‌وقت کامل نشد. سین اما یه ایده‌ی دیگه‌ست. ایده می‌گم چون سعی دارم از کلمات خودش استفاده کنم. شاید قضیه برگرده به رسالت. اما دنیاش دنیای دیگه‌ست. به ظاهر خیلی دوره٬ و خیلی متفاوت‌.    

 

 یا رب تو کلید صبح در چاه انداز...


سه. به قصد یک تدتاک قدیمی٬ سر از ترجمه‌ی ویکی‌پدیا درآوردم. احساس می‌کنم سهمی توی وب فارسی پیدا کردم. و عاشق همین آرتیکلی که ترجمه کردم و درواقع داخل‌ش شدم٬ یعنی Open Collaboration یا همکاری باز شدم. فکر می‌کنم تاپیک مقاله‌ی زی‌کانف‌م رو پیدا کردم. همه‌چیز از یه حس شروع شد. باور کن. 

به قول سین٬ کاری رو شروع کردم که واسه دل انجام‌ش می‌دم٬ و راضی‌م. 

 

 

 

 

 

 چشممون خشک شد به در کسی نمیاد ملاقات. انصافانه‌ست؟ دلبر یه اینقدر به فکر ما نباشد؟

 دل‌تنگی جای خودش٬ خسته‌م. پس تو کِی مرخص می‌شی؟

 عید نشده بیا. من سرپا٬ دست سایه کرده روی پیشونی٬ چشم می‌ندازم به اطراف. باهار ندیده نمی‌شینم از پا. تو بیا٬ اون درم پشت سرت ببند.

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۱
احتمالا سی و سه چهار سال زمان میبره تا یک انسان به استایل مزین خودش پی ببره.
یا به عبارت متفاوت تر، اکثر خوش تیپ هایی که من دیدم بیش از سی و سه چهار سال سن دارن.
  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۸

هدفون چقدر خوب‌ه. ولی هنوز به خریدن‌ش فکر نمی‌کنم.

 انتخاب واسه خرج کردن دو میلیون تومن پولی که خودم بدست نیاوردم٬ بی‌اندازه سخت و حساسیت‌برانگیزه. شاید نتونم.
 ن.ر. دو کلام باهام چت کرد. ازش خواستم که ادامه بده و گفت که سخته ولی کار دیگه‌ای هم بلد نیست. نمیدونم٬ احساس می‌کنم خیلی راحت‌تر از اونی که باید٬ به علایق و امیالمون دست پیدا می‌کنیم. همون حسی که باعث شد نبینم میم رو و بشم منِ مفلوک. برسم به امروزِ باطل و بی‌هدف. بشم این الاغی که هستم.
 آخرین باری که تا چاهار صبح بیدار بودم امتحان نهایی سوم بود؟ حالا که اینقدر بیدار موندم برم ببینم شبکه چهار سخنرانی دکترقمشه‌ای رو داره یا نه؛ ببینم اون جدول برنامه‌هاش دروغ بود یا درست.
 یه ترس دیگه. ویولن غریب خاک‌گرفته؛ می‌شه دست‌مو بگیری ببری پیش استاد؛ پایمردی کنی بگی «خودسر شده٬ اشتبا شده؛ باس ببخشین»؟
 چرا مساجد محل قبل از اذان یه بوقی هشداری چیزی نمی‌دن آدم بره سحری بخوره؟ :/
 داکیومنتری لاو٬ پاپ کلاسیک٬ این تجربه‌ی شنیداری جدید. انگار همه‌ی ما رسالتی برای زندگی‌های همدیگه داریم. ای کاش حس بی‌اساس من دربار‌ه‌ی رسالت ناتموم‌ میم توی زندگی‌م درست بود. اما کافری بودم که به هیچ صراطی مستقیم نشد و پیامبرش رو خسته و منزجر کرد.
 
 
 
 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۴۰

 پایتون چقدر شبیه بیسیک‌ه. بعد از سروکله زدن با سی‌پلاس‌پلاس که منتهی به سرشکستگی‌م شد٬ پایتون چقدر فرشته‌ی نجات‌ه.

 ولی احساس بیهودگی سر جای خودش‌ه. حواس‌ت باشه که امروز می‌گم «هیچکس نیست.» و جدی هم می‌گم. تعارف و گزافه‌گویی نمی‌کنم. کنکور آدم رو از همه جدا می‌کنه می‌ندازه توی یک غار. و بعد هرچقدر شجاع‌تر باشی بیشتر می‌خزی٬ یا به دیوار می‌خوری یا به هیچی. و انقدر پیش می‌ری که شک می‌کنی. 

 و شاید فرداها بگم «اجر صبری‌ست...»

 ویولن‌م رو دست گرفتم باز٬ خاک گرفته٬ ناکوک‌ه٬ روح رفته از کالبدش. 



  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۵
تو باش٬ تو بگو٬ هرچی می‌خوای...
 تو فقط باش. فقط بگو.
 آدم وقتی هیچی نداشته باشه٬ به هرچیزی راضی می‌شه. راضی ینی خوش‌حال٬ ینی راحت٬ ینی همین که هست. راضی اگه غصه داره غصه‌ی زیاده‌خواهی نیست٬ غصه‌ی پادشاهی‌‌‌‌ و زنِ شمالی‌ه. تو چه می‌دونی. 

: )






  • ۲ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۱

آدم هرچی بیشتر پا به سن میذاره دوست پیدا کردن واسش سخت‌تر می‌شه. ینی وقت تنگ‌تر می‌شه اما شناختن آدم‌ها زمان‌بره. همین‌روزا بازنشسته می‌شیم در کنج تنهایی٬ یه نفر نیست یه زیرسیگاری بده دستمون. #آه‌وافسوس‌حضّار

  • ۲ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۲
مخمصه به معنای واقعی کلمه.
 نه منبع نه راهنما. فروم‌ها به هیچ دردم نمی‌خوره و تنها چیزی که می‌تونه بهم کمک کنه تجربه‌ست.
 انقدر دور بودم از این فضا که سابلایم نتونست آپدیت شه و مجبور شدم آخرین ورژن رو دانلود کنم.
 و ای کاش مشکلات به ورژن ادیتور محدود می‌شد.
 هرکاری می‌کنم فقط بخاطر این رانیِ پرتقال‌ه و نمی‌دونم وقتی تموم شد باید چیکار کنم...
 آی‌م سو داون.

دیشب خواب دیدم با هم بودیم. بغلم می‌کرد و لبخند می‌زد. من خیلی راضی بودم٬ ولی می‌دونستم که دوران خیلی سختی رو پشت‌سر گذاشتم و به قول شیخ٬ «مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند.» 
حالا کجا؟ حیاط گزینه‌دو خراب شده.
دلم گرفت ولی. هنوز دوست داشتم هیچ‌وقت زمان از دو سال پیش جلوتر نمی‌رفت. و من اینقدر مهجور و ناتوان گوشه‌ی یک بلاگ غصه نمی‌خوردم. #گریه‌ی حضّار

در مورد زیکانف حس می‌کنم اشتباه کردم. من خنگ‌تر و خسته‌تر از هرچیزی‌م که فکرشُ می‌کردم. خصوصا که توییت‌های یک خانم فرونت‌اند دولوپر رو هم دیدم و روحیه‌ی نداشته‌م رو باختم. #سرتکان‌دادن‌حضّار

  • ۱ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۴