پنجمی گشت٬ گردید؛ کلّ سلولُ دور زد...
یکی از فرحبخشترین لحظات سال کنکور٬ وقتایی بود که بابا منُ میرسوند کلاس. توی راه از تخمین زدن مدّت تأخیری که خواهم داشت شروع میکردیم تا برنامهریزی سفرهای دو نفرهای که بعد از کنکور میخواستیم باهم بریم. حالا صحبتامون شده مسائل سیاسی اجتماعی روز و این پرسش کلیشهای که٬ بابا؟ اون زمزمهها٬ سفرها٬ وعدهها٬ همه دروغ بود؟ جواب میده نـــه؛ پاشو بریم که رفتیم! بعد هارهار میخندیم و میشینیم همون زیر باد کولر اخبار تماشا میکنیم:-"
دلِ من تنگ شده٬ بیشک. اما نه برای همهی چیزهایی که قبلاً بود و حالا نیست. دلم برای همهی خوبیها تنگ شده. خوبی یعنی مهربونی٬ خنده٬ دست دور گردن رفیق انداختن و لپ کشیدن. یادهایی که میشدم و دیگر... و اینه٬ یادهایی که میکردم و هنوز...
ما کِی اینقدر تنها شدیم؟ مرگ و نیستی از کِی اینقدر نزدیک شده بهمون؟ ما کِی اینقدر بیخیال شدیم که دیگه آخ هم نمیگیم به درد؟ رومون نمیشه بنویسیم٬ وگرنه بعله٬ تنگه دلمون.
- ۹۴/۰۴/۲۰