دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
به زشت‌ترین شکل ممکن روزها رو می‌گذرونم. نه هدفی در کاره٬ نه علاقه‌ای که بشه باهاش امید ساخت. هیچ‌چیز وجود نداره. دل‌تنگی‌م رو سرکوب می‌کنم و به خودم اجازه نمی‌دم که حتی جرقه‌ای توی ذهن‌ش روشن کنم. به هیچ مسافرتی فکر نمی‌کنم. با این خیالات٬ هر کاری مسخره به نظر میاد. و این خرداد هرروز جهنمی‌تر از روز قبل می‌شه. بعدش سه ماه جهنمی رو چیکار کنم؟
  • ۱ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۲
پیری ترسناک است. بعضی‌ها پیر که می‌شوند پختگی٬ متانت و شکیبایی جذابیت تازه‌ای بهشان می‌دهد. مثل پدربزرگ. هنوز شیک و شوخ است. وقتی ساکت باشیم با نگاه‌هایش هوایم را دارد٬ و برای گرم گرفتن با من جملاتش را با لفظ «خب خانوم مهندس٬...» شروع می‌کند.
 اما یک‌طور پیری هست که انسان را برمی‌گرداند به کودکی. نه آن کودک شیطان و بازی‌گوش؛ کودکی که مدام به مادر غر می‌زند و خوب می‌داند اگر با مادر نسازد٬ به وضعیت رقّت‌انگیزی دچار خواهد شد.
 و مادر؛ مادرم این‌روزها فقط مادر من و خواهرم نیست. مادر مادرش هم هست. و با دیدن مهربانی‌اش در رسیدگی به مادربزگ٬ یاد خودم و خودش افتادم وقتی که بیمار می‌شوم. مادربزرگ مثل من بود و مادر همان مادر همیشگی. دل‌سوز و اندیشناک.

 نمی‌دانم این روزها سرِ هدف‌مند شدن دارند یا نه. همه‌چیز را سیاه و باطل می‌بینم. زنی که شوهر مفلوک‌ش را ترک می‌کند و به شهرش برمی‌گردد. زندگی‌هایی که با جدایی یا بدون جدایی٬ کیفیت‌ش را از دست می‌دهد. پیری٬ پیری در تنهایی عریان‌تر است. 

 

اولین کتاب- بالاخره یک روز قشنگ حرف می‌زنم. دیوید سداریس.
  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۲

 شما باورت می‌شه روزی رسیده که من باید مسنجر رو سرچ‌ کنم توی سیستم؟ عَ!

 شرایط مجموعاً خوب بود٬ و همین‌قدر که یک فین‌فین‌ی نزدیک‌م نبود راضی‌م کرد.

 عجب موجودی‌ه این آدمی‌زاد. حالا آزادی انقدر غیرعادی و مستی‌آوره که عذاب وجدان گرفتم. مثلا حس می‌کنم حق‌م نیست اینقدر آزاد باشم و خوش‌حال. درست مثل خوابی که درباره‌ی دیدن میم داشتم٬ و در واقعیت هم می‌تونستم داشته باشم٬ اما نخواستم. فکر می‌کردم اشتباه‌ه. تو چه‌ میدونی... فکر می‌کردم غم رو برای انسان خلق کرده و انسان رو برای خودش. چرا باید مست شم از چیزی جز غم؟ ای‌بابا.

 

 اون ظاهراً دوست‌دارِ بیچاره٬ که منجلابی واسه خودش درست کرده و امید داره به بیرون اومدن به کمک یک دست٬ هیچ‌وقت بهش مدیون نبودم و نیستم٬ اما راحت‌تر بودم درصورتی که واقعاً کمک‌ش می‌کردم. ترس‌م از عمیق‌تر شدن منجلاب‌شه که باعث می‌شه کاری نکنم. حتی نگاه. مجموعه به طرز زشتی عدالت‌محوره. این همون منجلابی‌ه که خود من توش بودم. نه ده ماه٬ و نه دوسال٬ کوچولو. : )


 من هنوز دل‌م پیش اون مانتو باحال‌ه و اون عینک‌ه و اون‌جور کیف‌های ساده‌ی خوش‌رنگ‌ه. 


 پادکست :>  

 

+زیکانف :>>
 -واقن؟ :)))
+ها! مگه چمه؟ :-"
-مقاله هم کوردان‌طور جور می‌کنیم دیگه؟
+ها! مگه چیه؟ :-"




 داغ بودم تا همین دو ساعت پیش. قبلاً اگه میگفتی ده درصد ادبیات بخاطر کلمه‌ی "فراق" که معنی‌ش رو بهتر از هرکلمه‌ای توی زندگی‌ت شناختی از دست می‌دی٬ می‌خندیدم و دست می‌زدم پشت کمرت٬ می‌گفتم این‌جا دیگه نه.

 حالا؟ نیشخند می‌زنم و سرمُ می‌ندازم پایین. تُف.



  • ۲ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۲
به قول لطیف اینا همش توهمه. شما ببین ماه رو، دو شبه محاق شده. منطقیه؟
شبای خرداد حیف نیست غصه شه تموم شه؟
  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۱
۹روز دیگه این موقع، بین خواب و بیداری دستام رو گره میکنم زیر سرم، بگوبگوی نامجو رو گوش میکنم و با خودم میگم "بیا بیا، که نگارت شوم، بیا". و انقدر بهش فکر میکنم تا بشنوه، حتی اگه نیاد.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۵۵
مقدمه‌ی بی‌ربط. یکی از حیف‌ترین موقعیت‌های زندگی برخورد با آدمایی‌ه که خیلی باصفان٬ اما خیلی هم محتاط و شاید مذهبی.

اول. بازهم برگشت به اصل کردم و خودم رو گرفتم فوت می‌کنم بره بالا٬ و حتی واسم مهم نیست که میاد پایین و بالا نمی‌ره درواقع. چجور؟ مثلا یک جمله‌ی ترکیبی و خلاقانه‌ی من بیشتر ارزش داره یا جمله‌ی اون یارویی که زیر پست من پست می‌کنه فلان؟ خاب کورید دیگه. شایدم مغزاتونُ موش خورده. منم که انتظاری ندارم ازین جماعت. والا.
 
 دوم. عزیزم٬ استاد٬ دانا٬ رئیس٬ معاون‌ش٬ فلانی٬ تو مگه خبر داری منطقه یک چه دوکونی باز شده و دوزار جنس خوب توش پیدا نمی‌شه؟ و مگه جای خدا نشستی که شانس داشتن آینده‌ی خوب رو واسه منِ منطقه یکی به یک‌پنجم تقلیل می‌دی؟ معلم خوب که تو هیچ خراب‌شده‌ای پیدا نمی‌شه این روزا-جز آقا اعلمی که سایش بالا سرمون تا ابد-٬ خدا پدرومادر بعضی مولف‌ها رو بیامرزه٬ و هفت نسل قلمچی رو که عوض فتوا دادن و عددبازی با رتبه‌های مردم٬ علم رو می‌رسونه دست منطقه سه‌ای-به بیان تو٬ منطقه محروم. متوجهی؟ باختی داداش. فکرت هم خراب‌ه٬ هم مخرّب. عمری باشه میام سراغت و روشن‌ت می‌کنم.

 سوم. از وقتی با اون‌طور معلم‌ها آشنا شدم٬ همیشه این ترس رو دارم که نکنه جایی کار کنم که نه تنها مفید نیستم٬ بلکه باعث هدررفت سرمایه و زمان هم بشم. و ترس بزرگ‌ترم این‌ه که خودم ازین موضوع آگاه نباشم. مسئولیت خیلی زیادی‌ه آدم‌بزرگ بودن. می‌ترسم بزرگ‌تر از توانایی‌های من باشه. 

 چهارم. هنوز سردرد. با احتساب امروز می‌شه سه روز. رئیس! نظرت درباره سهمیه مشکلات پزشکی اعم از میگرن٬ کمردرد٬ بیماری‌های پوستی و امثالهم چیه؟ 



  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
بازهم سردرد کوفتی مشمئزکننده که هیچ‌ از گرفتن سهم و حقّ خودش از جان من کوتاه نمی‌آید.
 اکنون من٬ تو و سردرد را به عقد دائم یکدیگر در می‌آورم.
  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
آقا ما عثبانی ایم. اثابمون تف شد توش، همزن برقی زدن پف کرده حالا. شکرشم کمه، هم میزنن هی.
آقا چارتا بیت تلاوت کنید غم دنیا از یاد ببریم:)
  • ۱ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵
ابتدا دلجویی میکنن سپس میفرمان؛
Is it hard to go on? make them believe u strong, dont close ur eyes.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۶
سی‌ویکم اردیبهشت‌ه و ماهی‌گلی امسال دومین ماهی‌ه که تاحالا داشتم و دوماه زنده مونده. به همین دلیل‌ه که خودم واسش غذا می‌ریزم توی آب. معمولاً دست‌م رو که می‌بینه به خاطر همون قضیه‌ی شرط‌پذیری سرش رو میاره بالا. دهنش رو مرتبا باز و بسته می‌کنه و چند ثانیه منتظر می‌مونه تا غذا رو واسش بریزم. اما سریع یادش می‌ره واسه چی مورب بال‌بال می‌زنه و برمی‌گرده پایین. دوباره چشم‌ش به دستم می‌‌افته و این سیکل تا زمانی که غذا رو بریزم تکرار می‌شه.
 اما جدا از این رفتارش که به اندازه‌ی کافی دلم رو می‌بَره٬ وجودش و زنده موندن‌ش گوشه‌ای از حسّ تنهایی‌م رو می‌گیره. اعتراف می‌کنم٬ این که بدونی حیات یک موجود به تو بستگی داره٬ به اینکه بهش غذا بدی یا ندی٬ که آب تنگ‌ش رو عوض کنین یا نکنین٬ نوعی حسّ قدرت خبیث‌طور بهم می‌ده. البته دوست من‌ه و چیزی به همدیگه بدهکار نیستیم٬ ولی پیوند عاطفی قوی نداریم و درصورت نیاز می‌تونم به قدرت‌م فک کنم. 

نقاشی برداشته‌شده از اون‌گلابی

  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۹
یه پونصد شیشصد تُف کنید کف دست ما بریم گمشیم پی زندگی‌مون. این‌همه وقت اگه پادو‌ی فردریک شده بودم تاحالا یه هنری داشتم و اینقدرم خسته و دپ نبودم. بیس‌روزم تموم شه ببینیم آمالمون پشت کدوم کوه‌ه.

 دیشب خواب ج. کوچیک‌ه رو دیدم که ویندوزی‌های افراطی بهش سوء قصد کرده بودن و شدیداً خون‌ریزی داشت ولی زنده بود:))




  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۸

 من به اون می‌گم مرض و غرض٬ شما اسمش‌ُ بذار امتحان. الحاقی ماتریس سه‌درسه؟ شما فرض کن ‌سه‌تا درایه هم صفر باشه٬ هرچی. عن.

 بلاخره آخرین روز‌سمپادی‌ رو گرفتیم٬ ولی لوگو نداره. :|

 سیم رایتل‌م رسید٬ و مستقیم به گوشه‌ی کمد اشیاءم منتقل شد.

 دیدم که الف. داره ب. رو لِه می‌کنه٬ هیچی نگفتم. آخر هم ب. رو می‌کُشه. شاید شیوه‌ی دل‌بری‌ش همین‌ه. باید به الف. می‌گفتم با وِی بِه ازین باش که با خلقِ جهانی٬ اما نگفتم. 

 کم مونده بود نکات تهیه‌ی پادکست جذاب رو واسه استادِ مذاکره شرح بدم٬ که خب دادم و ظاهراً مورد اقبال هم واقع شد. نپرسید تا نگم خب. :|

 من آخر باکتریا‌پروگرمر می‌شم. شغل آبرومند و بی‌سر‌وصدایی‌ه.



  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۵
دوستان شاغل در امر تألیف کتب درسی جمع شدن دور هم فکر میکردن چیکار کنن چیکار نکنن که دوستان تجربی ریاضی پیش رو راحت تر پاس کنن، یک نفر گفت بهتره حفظ کنن تا ذهنشون اذیت نشه، یک نفر دیگه گفت مقاطع چطوره؟ همه سر تصدیق فرو آوردن جز یک نفر. همه ی نگاه ها به سمتش خیره شد، و با این جمله سکوت جلسه رو شکست؛ ریاضی ها هم...
  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۶