دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
مقدمه‌ی بی‌ربط. یکی از حیف‌ترین موقعیت‌های زندگی برخورد با آدمایی‌ه که خیلی باصفان٬ اما خیلی هم محتاط و شاید مذهبی.

اول. بازهم برگشت به اصل کردم و خودم رو گرفتم فوت می‌کنم بره بالا٬ و حتی واسم مهم نیست که میاد پایین و بالا نمی‌ره درواقع. چجور؟ مثلا یک جمله‌ی ترکیبی و خلاقانه‌ی من بیشتر ارزش داره یا جمله‌ی اون یارویی که زیر پست من پست می‌کنه فلان؟ خاب کورید دیگه. شایدم مغزاتونُ موش خورده. منم که انتظاری ندارم ازین جماعت. والا.
 
 دوم. عزیزم٬ استاد٬ دانا٬ رئیس٬ معاون‌ش٬ فلانی٬ تو مگه خبر داری منطقه یک چه دوکونی باز شده و دوزار جنس خوب توش پیدا نمی‌شه؟ و مگه جای خدا نشستی که شانس داشتن آینده‌ی خوب رو واسه منِ منطقه یکی به یک‌پنجم تقلیل می‌دی؟ معلم خوب که تو هیچ خراب‌شده‌ای پیدا نمی‌شه این روزا-جز آقا اعلمی که سایش بالا سرمون تا ابد-٬ خدا پدرومادر بعضی مولف‌ها رو بیامرزه٬ و هفت نسل قلمچی رو که عوض فتوا دادن و عددبازی با رتبه‌های مردم٬ علم رو می‌رسونه دست منطقه سه‌ای-به بیان تو٬ منطقه محروم. متوجهی؟ باختی داداش. فکرت هم خراب‌ه٬ هم مخرّب. عمری باشه میام سراغت و روشن‌ت می‌کنم.

 سوم. از وقتی با اون‌طور معلم‌ها آشنا شدم٬ همیشه این ترس رو دارم که نکنه جایی کار کنم که نه تنها مفید نیستم٬ بلکه باعث هدررفت سرمایه و زمان هم بشم. و ترس بزرگ‌ترم این‌ه که خودم ازین موضوع آگاه نباشم. مسئولیت خیلی زیادی‌ه آدم‌بزرگ بودن. می‌ترسم بزرگ‌تر از توانایی‌های من باشه. 

 چهارم. هنوز سردرد. با احتساب امروز می‌شه سه روز. رئیس! نظرت درباره سهمیه مشکلات پزشکی اعم از میگرن٬ کمردرد٬ بیماری‌های پوستی و امثالهم چیه؟ 



  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
بازهم سردرد کوفتی مشمئزکننده که هیچ‌ از گرفتن سهم و حقّ خودش از جان من کوتاه نمی‌آید.
 اکنون من٬ تو و سردرد را به عقد دائم یکدیگر در می‌آورم.
  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
آقا ما عثبانی ایم. اثابمون تف شد توش، همزن برقی زدن پف کرده حالا. شکرشم کمه، هم میزنن هی.
آقا چارتا بیت تلاوت کنید غم دنیا از یاد ببریم:)
  • ۱ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵
ابتدا دلجویی میکنن سپس میفرمان؛
Is it hard to go on? make them believe u strong, dont close ur eyes.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۶
سی‌ویکم اردیبهشت‌ه و ماهی‌گلی امسال دومین ماهی‌ه که تاحالا داشتم و دوماه زنده مونده. به همین دلیل‌ه که خودم واسش غذا می‌ریزم توی آب. معمولاً دست‌م رو که می‌بینه به خاطر همون قضیه‌ی شرط‌پذیری سرش رو میاره بالا. دهنش رو مرتبا باز و بسته می‌کنه و چند ثانیه منتظر می‌مونه تا غذا رو واسش بریزم. اما سریع یادش می‌ره واسه چی مورب بال‌بال می‌زنه و برمی‌گرده پایین. دوباره چشم‌ش به دستم می‌‌افته و این سیکل تا زمانی که غذا رو بریزم تکرار می‌شه.
 اما جدا از این رفتارش که به اندازه‌ی کافی دلم رو می‌بَره٬ وجودش و زنده موندن‌ش گوشه‌ای از حسّ تنهایی‌م رو می‌گیره. اعتراف می‌کنم٬ این که بدونی حیات یک موجود به تو بستگی داره٬ به اینکه بهش غذا بدی یا ندی٬ که آب تنگ‌ش رو عوض کنین یا نکنین٬ نوعی حسّ قدرت خبیث‌طور بهم می‌ده. البته دوست من‌ه و چیزی به همدیگه بدهکار نیستیم٬ ولی پیوند عاطفی قوی نداریم و درصورت نیاز می‌تونم به قدرت‌م فک کنم. 

نقاشی برداشته‌شده از اون‌گلابی

  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۹
یه پونصد شیشصد تُف کنید کف دست ما بریم گمشیم پی زندگی‌مون. این‌همه وقت اگه پادو‌ی فردریک شده بودم تاحالا یه هنری داشتم و اینقدرم خسته و دپ نبودم. بیس‌روزم تموم شه ببینیم آمالمون پشت کدوم کوه‌ه.

 دیشب خواب ج. کوچیک‌ه رو دیدم که ویندوزی‌های افراطی بهش سوء قصد کرده بودن و شدیداً خون‌ریزی داشت ولی زنده بود:))




  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۸

 من به اون می‌گم مرض و غرض٬ شما اسمش‌ُ بذار امتحان. الحاقی ماتریس سه‌درسه؟ شما فرض کن ‌سه‌تا درایه هم صفر باشه٬ هرچی. عن.

 بلاخره آخرین روز‌سمپادی‌ رو گرفتیم٬ ولی لوگو نداره. :|

 سیم رایتل‌م رسید٬ و مستقیم به گوشه‌ی کمد اشیاءم منتقل شد.

 دیدم که الف. داره ب. رو لِه می‌کنه٬ هیچی نگفتم. آخر هم ب. رو می‌کُشه. شاید شیوه‌ی دل‌بری‌ش همین‌ه. باید به الف. می‌گفتم با وِی بِه ازین باش که با خلقِ جهانی٬ اما نگفتم. 

 کم مونده بود نکات تهیه‌ی پادکست جذاب رو واسه استادِ مذاکره شرح بدم٬ که خب دادم و ظاهراً مورد اقبال هم واقع شد. نپرسید تا نگم خب. :|

 من آخر باکتریا‌پروگرمر می‌شم. شغل آبرومند و بی‌سر‌وصدایی‌ه.



  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۵
دوستان شاغل در امر تألیف کتب درسی جمع شدن دور هم فکر میکردن چیکار کنن چیکار نکنن که دوستان تجربی ریاضی پیش رو راحت تر پاس کنن، یک نفر گفت بهتره حفظ کنن تا ذهنشون اذیت نشه، یک نفر دیگه گفت مقاطع چطوره؟ همه سر تصدیق فرو آوردن جز یک نفر. همه ی نگاه ها به سمتش خیره شد، و با این جمله سکوت جلسه رو شکست؛ ریاضی ها هم...
  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۶
تصور کن پیرهن پارچه ای سفید رنگ، با یقه ی پف پفی و پاپیون شل و ول، بر سر شلوار کتان سرمه ای رنگ و حتی کمربند چرمش، چه منت ها که نگذاشت...
  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸

 کنکوری هستم که از غایتِ بی‌حوصلگی بیش از یک ساعت گِیم استراتژیک بازی می‌کنم٬ 

 متسفانه عینِ هندسه‌تحلیلی میستریِس و بی‌مزه‌ بود؛ Mountains of Madness









  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۰
انگار کسی دیگر بوده که کتک و باتوم و عربده می‌زده٬ و به خیال خودش حالا که سال‌ها از آن‌شخص‌بودن می‌گذرد٬ هویت‌ش عوض شده است. خیال می‌کند بهایش چندسال و شبانه روز غصه و پشیمانی و خودزنی بوده و حالا دیگر مطمئن است که تاوان‌ش را پرداخته.
 اما تو بهتر از هرکس دیگر می‌دانی٬ شلّیک کرد تا زحمت‌ش به گردن خودت نیفتد.

  • ۱ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۵
خواب دیدم که با مهسا رفته بودیم یک دبیرستان آمریکایی و کلی تحویلمون گرفته بودن و هرروز از ما امتحان ریاضی میگرفتن! :))
  • ۱ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۵۲
خواب‌شُ دیدم. توی خواب هم سرِ یاری نداشت. سرِ ظهری آخر اون کوچه تنگه‌ی مدرسه یادم افتاد منتظرم مونده شاید٬ پیاده شدم٬ سرویس رفت٬ من برگشتم سمت مدرسه؛ نبود.
 تکست دادم٬ جواب نداد.
 یه همایش تاریک بود٬ رفتم نشستم روی صندلی خالی کنارش٬ رو نکرد بهم. تا آخر. 
 ش. توضیح می‌داد که چطور اوایل بیماری‌ش رو باور نکرده و به تدریج با کمک دوستان و خانواده با بیماریش مبارزه هم کرده. و تشکر ویژه کرد از بچه‌های چهارم ریاضی. 
 :-هق‌هق :-آه

 منُ مادام نایت‌مِر خطاب کنید ازین به بعد.



  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۱