نصف شب که میشد پابلیک میکرد ببینیمش؛ یاد ایّام شباب کنیم با دیدن شمایلش.
اما چند وقتیه خسیس شده؛ پرایوت شده.
- ۰ نظر
- ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۹
نصف شب که میشد پابلیک میکرد ببینیمش؛ یاد ایّام شباب کنیم با دیدن شمایلش.
اما چند وقتیه خسیس شده؛ پرایوت شده.
پیپل دوو کِر. یو نو؟
به نظر روشن میاد٬ هایوهوی نداریم دیگه به اون شکل٬ اما خوبه. جمع میشیم باز. خوب که هستیم٬ بهترین میشیم باز. بعد از نامهی سیاه نوشتن صبح توی کافهفیل کنار نوشین٬ بحث بیسروته دربارهی «جاهل»٬ دیزی خوردنِ ساعت هفت کنار بابا و همزمان تماشای شال بافتنِ مادرانهی مامان٬ بعد از کلی کلنجار نامفهوم با خودم واسه نخوابیدن در نهایتِ خستگی٬ خوابم برد.
دوازده بیدار شدم و هیچ خسته نبودم٬ مثل روحی که تغذیه شده٬ انگار امید داشتم. حالا که مینویسم میبینم؛ بله٬ امید داریم. سیاهیها به جای خود٬ یک جوانهای شکفته اون پشت مشتا؛ جایی نرو تا برگردم.
[امشب-کینگرام]
رودخانه که آب نداشته باشد گل میشود. گل که شود جاندارانش دیوانه میشوند. جان میکنند تا بیجان شوند. علفها٬ سبزیِ جلبکها را میبلعند و قد میکشند. علفها همیشه زرنگتر از جلبکها بودهاند. ریشه میدوانند زیر همهی ظواهر و مایهی حیات را بالا میکشند. جلبکها اما سادهلوح هستند؛ و سادهلوحها زودتر از بقیه نابود میشوند.
از پل توحید گز کردم تا خود خواجو را؛ زایندهرود اینروزها بوی جنون میدهد. بوی جانداران دیوانهای که جان دادند٬ و ندانستند چرا.
[هفتت-محسننامجو]
وقتی یک جوان میگوید «من به کافه نمیرم٬ با هرکسی نمیگردم٬ هر موسیقی گوش نمیکنم.» آدم یک پوزخند میزند و سر بر میگرداند.
اما وقتی یک مرد هفتاد ساله میگوید «هرگز به کافه نرفتم٬ با هرکسی نمیگردم٬ هر موسیقی گوش نمیکنم٬ یعنی وقتش رو ندارم.» آدم سرش را در گریبان فرو میبرد و به روی خودش نمیآورد٬ که با شنیدن جملهی آخر چقـدر ترسیده است.
پ.ن.۰؛ این استاد اکبرعالمی عجب محشریست. شمایل استاد اعلمی خودمان را تداعی میکند.
پ.ن.۱؛ مدتیست با هیچ مصدری به اندازهی «تداعی کردن» حال نمیکنم. اصلاً تکرارش هم ملال ندارد؛ از بس یک طورِ خوبیست.
پ.ن.۲؛ گیکها و بعضیهای دیگر همیشه از صفر شروع میکنند.
خسته که باشد یک طورِ محشری زیباست. قیافهاش آدم را بلند میکند میکشد سمت قوری٬ که دو استکان چای بریزی و بیاوری. بنشینی نگاهش کنی٬ او چایش را مینوشد و عطش بیحوصلگیاش فرو مینشیند. شاید اگر بیشتر نگاهش کنی٬ کمکم چشمان خستهاش را ببندد. و شاید اگر باز هم نگاهش کنی٬ به اندازهی یک مرگ موقت آرامتر شود.
نوشتن که جرم نیست. نه قضاوتی در کار هست و نه داوری. وگرنه میدانستم این همه عذاب و نشدن برای چیست. مگر چه کم گذاشتم برای ساختن سرنوشت٬ که اینطور ناکامم گذاشت؟ من اگر هر از گاهی حافظ به دست میگیرم٬ از سر دلتنگیست. خواجه از دل من خبر دارد و به وقتش میگوید نشدنیست٬ به وقتش میگوید بمان و نگریز٬ به وقتش مینالد و اشکهای نریختهی من را میگرید. خواجه از دل من خبر دارد٬ از دل او هم٬ هردو پر میشویم از کلامش اما به سوی خود٬ به راه خود٬ به شکل و شمایل بتهای خود. تنها اشتراکمان شاید٬ یک گمشدگی بیبدایت و بی نهایت باشد٬ که فقط محسوس میشود. درک و دانستنش کار ما نیست؛ دل صدهزاربار تنگتر میخواهد و اشکهای ریخته.
نمیگویم هنوز یک آرزو دارم٬ مدتهاست آرزویی ندارم. و بدان٬ از روزی که هیچچیز جذبم نمیکند به آینده٬ در کالبد خود مُردهام. جای شکر و شکایت هم باقی نمانده٬ وگرنه غر میزدم به زمین و زمان مثل قبلترها که هنوز آرزویی بود. مُرده جز آرامش چیزی نمی خواهد. حتی همان آرامش را هم نمیخواهد٬ بلکه به سوی آرامش میل میکند و آنقدر گنگ میشود که دیگر نمیفهمد مُرده است.
بیآرزو که میشوم٬ به ارزشها بیتوجهی میکنم. دست دوستانم را میگیرم میبرم خورشید٬ و تا سر مری و ته روده فستفود سرازیر میکنم. یک لیوان کوکا هم لاجرعه سر میکشم و همچون شیطان رانده شده٬ از سر میز بلند میشوم. خیابانها را یکی یکی -بدون اینکه بشمرم- تلوتلو میخورم و از چشمانم میشود خواند٬ که ارزشها در رودهی ذهنم آرام آرام حرکت میکنند٬ یکی یکی دفع میشوند و مرا با خود پست و دانیام تنها میگذارند.
آرزو که نداشته باشی٬ مُردهای. و من مدتهاست که مُردهام.