دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 یک‌وقت‌هایی دلم می‌خواهد بنشینم به حال خودم غصه بخورم٬ ناله کنم٬ مرثیه سر دهم و سینه بزنم٬ های‌های گریه کنم و فین‌فین کنم و گریه کنم و فین‌فین کنم و گریه... 

 ساعاتی پیش درحال اسکرول بالا-پایین کردن توییتر بودم٬ یکی از همان خل‌وضع‌هایی که تا میبینم‌شان فالو می‌کنم٬ توییت کرده بود که «دل اگه می‌فهمید که مغز می‌شد.» این رفیق‌مان هم معلوم نیست دل‌ش کجا گیر بوده و از کدام دست روزگار سیلی خورده که به چنین حکم عالمانه‌ای پی برده است.

 آدم‌ها چیز‌های فوق‌العاده‌ای نیستند. اما وابسته که شدی٬ همه‌چیز عوض می‌شود. حالت شاعرانه این است که بعد از وابسته شدن جدایی عارض شود. این همان کمال خرابی و لهیدگی‌ست که تا ابد می‌ماند. باعث می‌شود برق و جلای هیچ‌کس به چشم نیاید٬ و به دنبال حقیقت درونی هرکس٬ آرام آرام در چشم‌‌شان نفوذ کنی. حالا چشم اگر مقدور نبود٬ در نوشته‌ها و عکس‌هایشان نفوذ می‌کنی. 

 هرگز مهارت‌٬ صبر و حوصله‌ی یک برنامه‌نویس را برای رسیدن به خواسته‌های مجازی‌اش دست کم نگیر. یا اگر درک متقابل داری٬ نفوذش را به حساب جاسوسی و پاییدن نگذار. فقط بدان که خواسته است تو را. حالا نیمی از عشق از آنِ توست. می‌توانی نیمه‌ی دیگرش را گاز بزنی٬ یا تماماً پرت‌ش کنی یک وری...

 حالت دوم شاعرانه است؛ کمال خرابی و لهیدگی‌.

با این همه ای قلب دربدر! از یاد مبر که ما - من و تو- عشق را رعایت کرده‌ایم٬ از یاد مبر که ما - من و تو- انسان را رعایت کرده‌ایم؛ خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود. 



  • ۱ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۱

 نصف شب که می‌شد پابلیک می‌کرد ببینیم‌ش؛ یاد ایّام شباب کنیم با دیدن شمایل‌ش.

 اما چند وقتی‌ه خسیس شده؛ پرایوت شده.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۹
هرچقدر هوس می‌کنم از سفر شمال و حومه بنویسم٬ یک ندای درونی هِی می‌زند که خموش! انگار با نوشتن همه‌ی آن‌چه که تجربه کردم٬ سحرآمیزی خاص خاطرات از بین می‌رود. آخرین و زیباترین اتفاق سفر را می‌نویسم چون ذهن کندم در عین ناباوری پس از یکی دو سال همه‌چیز را فرمت می‌کند تا بتواند تروتازه به حیات نباتی خودش ادامه‌ دهد.
 «ساعت از یک نصف شب گذشته بود.» بعضی از داستان‌ها این‌طور شروع می‌شوند چون اصولاً ساعت یک نصف شب هوا تاریک تاریک می‌شود و جیرجیرک‌ها که تمام روز نفس می‌گرفتند شروع می‌کنند به جیرجیر کردن٬ گربه‌های خیابان می‌زنند به تیپ‌وتار هم و گرگ‌های کوهستان شروع می‌کنند به زوزه کشیدن. اما واقعاً همان یک یا دو نصف شب بود که پدر مشغول گرفتن سبقت‌های مرگ‌بار از تریلی‌های طویل٬ و مادر درگیر راضی کردن وی برای جلب احتیاط بیشتر بود. من هم تمام مظلومیت و خستگی‌ام را یکجا برده بودم کنار شیشه و آسمان را با چشمانم می‌جویدم. با خودم می‌گفتم این‌همه ستاره با این تراکم ممکن نیست. حتماً شیشه کثیف است و با نور ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند توهم ستاره ایجاد می‌شود. در همین تفکرات و توهمات غرق بودم که پدر سکوت را شکست و گفت به قول نگار آسمان دیدنی‌ست؛ یکجا نگه دارم درست و حسابی نگاهی بهش بیندازیم. من را بگویید٬ در پوست خودم نمی‌گنجیدم. همان چند دقیقه پیش‌ش به این فکر کرده بودم که یک‌روز با همان یک‌نفر که همیشه در ذهنم حیّ و حاضر است اما در واقعیت نیست٬ شبانه راهی تهرانی جایی شویم و میان راه بزنیم بغل٬ زیرانداز پهن کنیم و نیم ساعتی به آسمان محشر کویر زل بزنیم.
 دقایقی گذشت٬ چندتا سبقت جان‌به‌لب‌رسان دیگر گرفتیم و در محل مناسب از ماشین پیاده شدیم. هوا به سردی کوهستان بود٬ باد نمی‌آمد٬ تنها صدا صدای جاده بود٬ و تنها روشنی روشنی چراغ‌های جاده. باقی همه آرامش بود و سکون. ایستادم سرم را بالا گرفتم٬ اما هرچه می‌چرخاندم تمام نمی‌شد. انگار تمام نیم‌کره زیر پایم بود و ۱۸۰درجه از تمام جهات محدوده‌ی دید داشتم؛ دیوانه‌ شدم.
 پدر پرسید راه‌شیری را می‌بینی؟ و با دست به یک وری اشاره کرد. اما آن‌جا سر نداشت که بگویم تا ته‌ش راه‌شیری بود. شکایت کردم که ای خویشان٬ مفرشی نزدم آورید که بر آن ممتد گردم و حُسن خلقت را در یک نظر به کمال٬ نظاره کنم. در آن اثنا که مادر می‌‌فرمود زیرانداز دم دست نیست خودت یک‌کاری‌ش بکن و خواهر «بروبابا»گویان رو به بالا سر می‌چرخاند٬ پدرجان طی یک حرکت غافل‌گیرانه بغل‌م کرد رو به آسمان؛ آن لحظه تمام دنیا در چشمان من و دستان قدرت‌مند پدر خلاصه شد. سحر و جادویی اگر باشد همین است. فضای بی‌کران را در گنبد کبود می‌دیدم و احساس کوچکی می‌کردم. پدر خندید و پرسید می‌بینی؟ گفتم محشر است٬ تابه‌حال همچین چیزی ندیده بودم. مرسی. و بعد دنیا مثل قبل‌‌ عمودی شد...
  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۷
دیشب در بهارخواب خانه ی روستایی و میان دو پتو از سرمای هوا مست بودم، پاک ترین آسمان را بالای سرم داشتم؛ درست مثل شب هایی که با پدر در بهارخواب خانه ی روستایی پدربزرگ میخوابیدیم، و پدر نیمه شب مرا به داخل اتاق میبرد که سردم نشود.
پدر امشب ماشین را در جاده های خلوت میتازاند و من از پشت شیشه، آسمان را به دنبال ستاره ای زیر و زبر میکنم.
  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۹
امن ترین خانه جایی ست میان کوهستان سرسبز و سرد در این مرداد آتشین، خانه یک آقامعلم خوش سر و زبان ریزنقش و خانواده ی مهربانش، که انگار صدسال است ما را میشناسند.
  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۹
کوفته تبریزی نمین، این وعده ی غذایی نوستالژیک به میزبانی آقای آشپز، درست مثل سابق خوش طعم و دلربا بود. اما این بار چای نسترن جای چای آلبالوی پس از غذا را گرفته است.
و اما معجونی که پیرمرد روی دستانمان ریخت، انگار پس از جذب شدن زیر پوست آدم میخزد و هوش را از سر می رباید.


  • ۲ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۵
اگر خورشید فروزان را در دست راستم، و ماه تابان را در دست چپم قرار دهید، هر دو را زمین میگذارم و لهجه ی گیلکی را برمیدارم.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
باورهای عجیبی پیدا کرده است. گاهی وقت‌ها جملاتی را اعلام می‌کند که مطمئن می‌شوم لحن خودش نیست. انگار بارها و بارها شنیده است٬ با شهود خودش تطبیق داده و مثل آیه‌ی‌منزل باورش می‌کند. شاید یک روز ورق رو شد و حق با او بود٬ آن روز هم مثل لحظه‌های شروع بحث٬ خنده‌های عصبی خواهم کرد.
 بعد از مدتی با هرکسی فاصله می‌گیرم٬ و این فاصله با زیادتر شدن٬ خودش را فریاد می‌زند. آن‌قدر که گوش هردومان کر شود و بی‌خیال رابطه شویم.
 حالا فرض کن آن شخص پدر باشد و این رابطه پدر-دختری. خوش‌بختانه آن‌قدر ریشه دوانده است در دل هردومان که بزرگ‌ترین اختلاف نظر سیاسی زندگی‌مان هم نمی‌تواند مغلوب‌ش کند. نهایتاً باروبندیل می‌بندیم گازش را می‌گیریم سمت شمال٬ و آن‌قدر کیف می‌کنیم که بعدها یادمان بماند بزرگ‌ترین اختلاف‌مان چقدر کوچک بود.
 پدر من٬ قربان زلف فرفری و یکی‌درمیان سیاه و سفیدت بروم٬ بیا انقدر به کار سیاست خرده نگیریم؛ و بگذاریم جهان٬ جهان را بخورد.
 

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۱

 پیپل دوو کِر. یو نو؟

 به نظر روشن میاد٬ های‌وهوی نداریم دیگه به اون شکل٬ اما خوب‌ه. جمع میشیم باز. خوب که هستیم٬ بهترین میشیم باز. بعد از نامه‌ی سیاه نوشتن صبح توی کافه‌فیل کنار نوشین٬ بحث بی‌سروته درباره‌ی «جاهل»٬ دیزی خوردنِ ساعت هفت کنار بابا و همزمان تماشای شال بافتنِ مادرانه‌ی مامان٬ بعد از کلی کلنجار نامفهوم با خودم واسه نخوابیدن در نهایتِ خستگی٬ خوابم برد.

 دوازده بیدار شدم و هیچ خسته نبودم٬ مثل روحی که تغذیه شده٬ انگار امید داشتم. حالا که می‌نویسم می‌بینم؛ بله٬ امید داریم. سیاهی‌ها به جای خود٬ یک جوانه‌ای شکفته اون پشت مشتا؛ جایی نرو تا برگردم.




[امشب-کینگ‌رام]


  • ۱ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۱۵

 رودخانه که آب نداشته باشد گل می‌شود. گل که شود جان‌دارانش دیوانه می‌شوند. جان می‌کنند تا بی‌جان شوند. علف‌ها٬ سبزیِ جلبک‌ها را می‌بلعند و قد می‌کشند. علف‌ها همیشه زرنگ‌تر از جلبک‌ها بوده‌اند. ریشه می‌دوانند زیر همه‌ی ظواهر و مایه‌ی حیات را بالا می‌کشند. جلبک‌ها اما ساده‌لوح هستند؛ و ساده‌لوح‌ها زودتر از بقیه نابود می‌شوند.

 از پل توحید گز کردم تا خود خواجو را؛ زاینده‌رود این‌روزها بوی جنون می‌دهد. بوی جان‌داران دیوانه‌ای که جان دادند٬ و ندانستند چرا.






 [هفتت-محسن‌نامجو]

  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰

وقتی یک جوان می‌گوید «من به کافه نمیرم٬ با هرکسی نمی‌گردم٬ هر موسیقی گوش نمیکنم.» آدم یک پوزخند میزند و سر بر می‌گرداند.
اما وقتی یک مرد هفتاد ساله می‌گوید «هرگز به کافه نرفتم٬ با هرکسی نمی‌گردم٬ هر موسیقی گوش نمی‌کنم٬ یعنی وقت‌ش رو ندارم.» آدم سرش را در گریبان فرو می‌برد و به روی خودش نمی‌آورد٬ که با شنیدن جمله‌ی آخر چقـدر ترسیده است.

پ.ن.۰؛ این استاد اکبرعالمی عجب محشری‌ست. شمایل استاد اعلمی خودمان را تداعی می‌کند.

پ.ن.۱؛ مدتی‌ست با هیچ مصدری به اندازه‌ی «تداعی کردن» حال نمی‌کنم. اصلاً تکرارش هم ملال ندارد؛ از بس یک طورِ خوبی‌ست.

پ.ن.۲؛ گیک‌ها و بعضی‌های دیگر همیشه از صفر شروع می‌کنند.



  • ۲ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۷
نگفتمت مرو آنجا٬ که آشنات منم؛ در این سراب فنا چشمه‌ی حیات٬ منم. نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؛ مرو به خشک٬ که دریای باصفات٬ منم. نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؛ بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات٬ منم. نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؛ که آتش و تبش و گرمی هوات٬ منم. اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست؛ وگر خداصفتی دان که کدخدات٬ منم.



  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵

 خسته که باشد یک طورِ محشری زیباست. قیافه‌اش آدم را بلند می‌کند می‌کشد سمت قوری٬ که دو استکان چای بریزی و بیاوری. بنشینی نگاهش کنی٬ او چای‌ش را مینوشد و عطش بی‌حوصلگی‌اش فرو می‌نشیند. شاید اگر بیشتر نگاهش کنی٬ کم‌کم چشمان خسته‌اش را ببندد. و شاید اگر باز هم نگاهش کنی٬ به اندازه‌ی یک مرگ موقت آرام‌تر شود. 

 نوشتن که جرم نیست. نه قضاوتی در کار هست و نه داوری. وگرنه میدانستم این همه عذاب و نشدن برای چیست. مگر چه کم گذاشتم برای ساختن سرنوشت٬ که این‌طور ناکامم گذاشت؟ من اگر هر از گاهی حافظ به دست می‌گیرم٬ از سر دل‌تنگی‌ست. خواجه از دل من خبر دارد و به وقتش می‌گوید نشدنی‌ست٬ به وقتش می‌گوید بمان و نگریز٬ به وقتش می‌نالد و اشک‌های نریخته‌ی من را می‌گرید. خواجه از دل من خبر دارد٬ از دل او هم٬ هردو پر می‌شویم از کلامش اما به سوی خود٬ به راه خود٬ به شکل و شمایل بت‌های خود. تنها اشتراکمان شاید٬ یک گم‌شدگی بی‌بدایت و بی نهایت باشد٬ که فقط محسوس می‌شود. درک و دانستن‌ش کار ما نیست؛ دل صدهزاربار تنگ‌تر می‌خواهد و اشک‌های ریخته.

 نمی‌گویم هنوز یک آرزو دارم٬ مدت‌هاست آرزویی ندارم. و بدان٬ از روزی که هیچ‌چیز جذبم نمی‌کند به آینده٬ در کالبد خود مُرده‌ام. جای شکر و شکایت هم باقی نمانده٬ وگرنه غر می‌زدم به زمین و زمان مثل قبل‌ترها که هنوز آرزویی بود. مُرده جز آرامش چیزی نمی خواهد. حتی همان آرامش را هم نمی‌خواهد٬ بلکه به سوی آرامش میل می‌کند و آنقدر گنگ می‌شود که دیگر نمی‌فهمد مُرده است. 

بی‌آرزو که می‌شوم٬ به ارزش‌ها بی‌توجهی می‌کنم. دست دوستانم را می‌گیرم می‌برم خورشید٬ و تا سر مری و ته روده فست‌فود سرازیر می‌کنم. یک لیوان کوکا هم لاجرعه سر می‌کشم و همچون شیطان رانده شده٬ از سر میز بلند می‌شوم. خیابان‌ها را یکی یکی -بدون اینکه بشمرم- تلوتلو می‌خورم و از چشمانم می‌شود خواند٬ که ارزش‌ها در روده‌ی ذهنم آرام آرام حرکت می‌کنند٬ یکی یکی دفع می‌شوند و مرا با خود پست و دانی‌ام تنها می‌گذارند.

 آرزو که نداشته باشی٬ مُرده‌ای. و من مدت‌هاست که مُرده‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۰