دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
اگر خورشید فروزان را در دست راستم، و ماه تابان را در دست چپم قرار دهید، هر دو را زمین میگذارم و لهجه ی گیلکی را برمیدارم.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
باورهای عجیبی پیدا کرده است. گاهی وقت‌ها جملاتی را اعلام می‌کند که مطمئن می‌شوم لحن خودش نیست. انگار بارها و بارها شنیده است٬ با شهود خودش تطبیق داده و مثل آیه‌ی‌منزل باورش می‌کند. شاید یک روز ورق رو شد و حق با او بود٬ آن روز هم مثل لحظه‌های شروع بحث٬ خنده‌های عصبی خواهم کرد.
 بعد از مدتی با هرکسی فاصله می‌گیرم٬ و این فاصله با زیادتر شدن٬ خودش را فریاد می‌زند. آن‌قدر که گوش هردومان کر شود و بی‌خیال رابطه شویم.
 حالا فرض کن آن شخص پدر باشد و این رابطه پدر-دختری. خوش‌بختانه آن‌قدر ریشه دوانده است در دل هردومان که بزرگ‌ترین اختلاف نظر سیاسی زندگی‌مان هم نمی‌تواند مغلوب‌ش کند. نهایتاً باروبندیل می‌بندیم گازش را می‌گیریم سمت شمال٬ و آن‌قدر کیف می‌کنیم که بعدها یادمان بماند بزرگ‌ترین اختلاف‌مان چقدر کوچک بود.
 پدر من٬ قربان زلف فرفری و یکی‌درمیان سیاه و سفیدت بروم٬ بیا انقدر به کار سیاست خرده نگیریم؛ و بگذاریم جهان٬ جهان را بخورد.
 

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۱

 پیپل دوو کِر. یو نو؟

 به نظر روشن میاد٬ های‌وهوی نداریم دیگه به اون شکل٬ اما خوب‌ه. جمع میشیم باز. خوب که هستیم٬ بهترین میشیم باز. بعد از نامه‌ی سیاه نوشتن صبح توی کافه‌فیل کنار نوشین٬ بحث بی‌سروته درباره‌ی «جاهل»٬ دیزی خوردنِ ساعت هفت کنار بابا و همزمان تماشای شال بافتنِ مادرانه‌ی مامان٬ بعد از کلی کلنجار نامفهوم با خودم واسه نخوابیدن در نهایتِ خستگی٬ خوابم برد.

 دوازده بیدار شدم و هیچ خسته نبودم٬ مثل روحی که تغذیه شده٬ انگار امید داشتم. حالا که می‌نویسم می‌بینم؛ بله٬ امید داریم. سیاهی‌ها به جای خود٬ یک جوانه‌ای شکفته اون پشت مشتا؛ جایی نرو تا برگردم.




[امشب-کینگ‌رام]


  • ۱ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۱۵

 رودخانه که آب نداشته باشد گل می‌شود. گل که شود جان‌دارانش دیوانه می‌شوند. جان می‌کنند تا بی‌جان شوند. علف‌ها٬ سبزیِ جلبک‌ها را می‌بلعند و قد می‌کشند. علف‌ها همیشه زرنگ‌تر از جلبک‌ها بوده‌اند. ریشه می‌دوانند زیر همه‌ی ظواهر و مایه‌ی حیات را بالا می‌کشند. جلبک‌ها اما ساده‌لوح هستند؛ و ساده‌لوح‌ها زودتر از بقیه نابود می‌شوند.

 از پل توحید گز کردم تا خود خواجو را؛ زاینده‌رود این‌روزها بوی جنون می‌دهد. بوی جان‌داران دیوانه‌ای که جان دادند٬ و ندانستند چرا.






 [هفتت-محسن‌نامجو]

  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰

وقتی یک جوان می‌گوید «من به کافه نمیرم٬ با هرکسی نمی‌گردم٬ هر موسیقی گوش نمیکنم.» آدم یک پوزخند میزند و سر بر می‌گرداند.
اما وقتی یک مرد هفتاد ساله می‌گوید «هرگز به کافه نرفتم٬ با هرکسی نمی‌گردم٬ هر موسیقی گوش نمی‌کنم٬ یعنی وقت‌ش رو ندارم.» آدم سرش را در گریبان فرو می‌برد و به روی خودش نمی‌آورد٬ که با شنیدن جمله‌ی آخر چقـدر ترسیده است.

پ.ن.۰؛ این استاد اکبرعالمی عجب محشری‌ست. شمایل استاد اعلمی خودمان را تداعی می‌کند.

پ.ن.۱؛ مدتی‌ست با هیچ مصدری به اندازه‌ی «تداعی کردن» حال نمی‌کنم. اصلاً تکرارش هم ملال ندارد؛ از بس یک طورِ خوبی‌ست.

پ.ن.۲؛ گیک‌ها و بعضی‌های دیگر همیشه از صفر شروع می‌کنند.



  • ۲ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۷
نگفتمت مرو آنجا٬ که آشنات منم؛ در این سراب فنا چشمه‌ی حیات٬ منم. نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؛ مرو به خشک٬ که دریای باصفات٬ منم. نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؛ بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات٬ منم. نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؛ که آتش و تبش و گرمی هوات٬ منم. اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست؛ وگر خداصفتی دان که کدخدات٬ منم.



  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵

 خسته که باشد یک طورِ محشری زیباست. قیافه‌اش آدم را بلند می‌کند می‌کشد سمت قوری٬ که دو استکان چای بریزی و بیاوری. بنشینی نگاهش کنی٬ او چای‌ش را مینوشد و عطش بی‌حوصلگی‌اش فرو می‌نشیند. شاید اگر بیشتر نگاهش کنی٬ کم‌کم چشمان خسته‌اش را ببندد. و شاید اگر باز هم نگاهش کنی٬ به اندازه‌ی یک مرگ موقت آرام‌تر شود. 

 نوشتن که جرم نیست. نه قضاوتی در کار هست و نه داوری. وگرنه میدانستم این همه عذاب و نشدن برای چیست. مگر چه کم گذاشتم برای ساختن سرنوشت٬ که این‌طور ناکامم گذاشت؟ من اگر هر از گاهی حافظ به دست می‌گیرم٬ از سر دل‌تنگی‌ست. خواجه از دل من خبر دارد و به وقتش می‌گوید نشدنی‌ست٬ به وقتش می‌گوید بمان و نگریز٬ به وقتش می‌نالد و اشک‌های نریخته‌ی من را می‌گرید. خواجه از دل من خبر دارد٬ از دل او هم٬ هردو پر می‌شویم از کلامش اما به سوی خود٬ به راه خود٬ به شکل و شمایل بت‌های خود. تنها اشتراکمان شاید٬ یک گم‌شدگی بی‌بدایت و بی نهایت باشد٬ که فقط محسوس می‌شود. درک و دانستن‌ش کار ما نیست؛ دل صدهزاربار تنگ‌تر می‌خواهد و اشک‌های ریخته.

 نمی‌گویم هنوز یک آرزو دارم٬ مدت‌هاست آرزویی ندارم. و بدان٬ از روزی که هیچ‌چیز جذبم نمی‌کند به آینده٬ در کالبد خود مُرده‌ام. جای شکر و شکایت هم باقی نمانده٬ وگرنه غر می‌زدم به زمین و زمان مثل قبل‌ترها که هنوز آرزویی بود. مُرده جز آرامش چیزی نمی خواهد. حتی همان آرامش را هم نمی‌خواهد٬ بلکه به سوی آرامش میل می‌کند و آنقدر گنگ می‌شود که دیگر نمی‌فهمد مُرده است. 

بی‌آرزو که می‌شوم٬ به ارزش‌ها بی‌توجهی می‌کنم. دست دوستانم را می‌گیرم می‌برم خورشید٬ و تا سر مری و ته روده فست‌فود سرازیر می‌کنم. یک لیوان کوکا هم لاجرعه سر می‌کشم و همچون شیطان رانده شده٬ از سر میز بلند می‌شوم. خیابان‌ها را یکی یکی -بدون اینکه بشمرم- تلوتلو می‌خورم و از چشمانم می‌شود خواند٬ که ارزش‌ها در روده‌ی ذهنم آرام آرام حرکت می‌کنند٬ یکی یکی دفع می‌شوند و مرا با خود پست و دانی‌ام تنها می‌گذارند.

 آرزو که نداشته باشی٬ مُرده‌ای. و من مدت‌هاست که مُرده‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۰
چکیده رو سابمیت کردم و منتظر جوابم! کل چکیده رو توی لیبرآفیس نوشتم و به راحتی پی‌دی‌اف اکسپورت کردم! به این فکر میکنم که خب محیط جدید و کاملاً متفاوتی‌ه٬ اما دارم کنار میام و کم‌کم سر از لذتی که لینوکسی ها ازش حرف می‌زنن در میارم. 
 دیشب با بابا تنها برگشتیم. یک ساعت و ربع توی راه صحبت کردیم از عقایدمون و نتیجه‌های خرد و کلان گرفتیم. باران تویی رو واسه n میلیونمین بار گوش کردیم و یکمی هم رادیو با صدای خش خشی بلند.
 موقع رفتن عصر بود٬ با مامان و بابا بودیم٬ نیم ساعتی دفترمُ گذاشته بودم روی زانوم و هیچی نمیگفتم. سرمُ که آوردم بالا باغ‌بهادران رو رد کرده بودیم. به مامان که بیشتر از بابا در جریان مقاله‌م بود گفتم توضیح بدم؟ گفت بله. با مثال فست‌فود شروع کردم و پیروی پیشنهاد بابا٬ برنامه‌ی فرضی‌م رو «باباجان دات کام» معرفی کردم. فکر کنم قند توی دلش آب میشد هربار میگفتم. هردوشون قشنگ گوش کردن. ایده‌ی شبکه رو که مطرح کردم ارتجالاً جزئیات رو بهش اضافه کردم و از نظر خودم محشر شد. بابا هم مقداری‌ش رو متوجه شد و بیشتر درباره‌ی فلسفه‌ی OS پرسید. درواقع صحبت‌های دیشب٬ ادامه‌ی بحث اون روز عصر٬ میشه گفت بررسی ابعاد سیاسی و انسانی OS به زعم خودمون دوتا بود. 
 دیشب که رسیدیم خونه٬ اصلاحیه سنجش رو بلندبلند خوندم تا بابا از توی سالن بشنوه. میگفت عه؟ آهان٬ حواست باشه پس. 
 دراز کشیده بود توی سالن و از دم در اتاقم درباره‌ی رشته‌ها باهام صحبت میکردیم. وقتی گفتم برق صنعتی بعد از سی‌اس تهران٬ چطوره؟ مکث کوچولویی کرد و با صدایی که پر از رضایت بود گفت عالیه. گفتم احتمال آوردن هردوش ضعیفه٬ واسه همین میگم. با بیخیالی مخصوص‌ش گفت هیچ‌چیز معلوم نیست و باید همه‌چیز رو انتخاب کنی.

 منم می‌دونم. هیچ‌چیز معلوم نیست و باید همه‌چیز رو امتحان کنم.

پ.ن: موضوع تکراری بوده واسشون. رد شد.


  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۸

 اصلاً ببین؛ همّه‌ی اینا٬ هیچّی نیست. یک راننده‌ی تریلی آواره‌ی جاده ها همون‌قدر به کمال رسیده٬ شاید٬ که یک زن افغان در دامنه‌های سبز هندوکش.

 همه‌ی اتفاقای کوچیک٬ هیچّی نیست. شاید شاعری بشی به فهیمی این شاعر تازه کشف شده‌ام. که هیچ‌کس از دوستام هنوز کلمه‌ای از شعرش رو نشنیده٬ و من اگه فلانی رو فالوو نمی‌کردم و فلانی یک شعر این شاعر رو ری-پست نکرده بود٬ هنوز پیداش نکرده بودم. بهرحال٬ اتفاقای کوچیک٬ هیچّی نیست.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۴

 جالبه‌... یک نفر چطور به چنین موجود بی‌تفاوتی تبدیل میشه. و من چطور با این قضیه کنار نمیام؟ چرا بی‌تفاوت نمیشم؟

 این اولین پستی‌ه که درحالی که توی اوبونتو هستم مینویسم. کیبرد فارسی استاندارد نیست، کاما یا اون بالاعه «٬» یا وارونه‌ست. 

 هر نرم‌افزاری لازم دارم باید سورس جدید با فرمت لینوکسی دانلود کنم و این ینی بخواب؛ تمام زمستان را...

جالب‌ترین قسمت‌ش وقتی بود که کرومیموم با کروم سینک شد! تنها تکیه‌گاه من توی این سیستم عامل غریب شد کروم عزیز.

 شمایل غربت رو تداعی می‌کنه. ای کاش همراهی درکار بود.


ubuntushot


  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۵

 شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوبِ بی‌همتا؛ تو را عاشق شود پیدا٬ ولی مجنون نخواهد شد. : ) 


  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۲

 علاقه داری به کشیدن؟ بکش. اما پنج‌تا سیگار در فاصله‌ حدود سه‌متری از دوستات٬ طی سه ساعت٬ انصافانه‌ست؟

 توی ماشین٬ میشینی جلو و سیگار با سیگار روشن می‌کنی دود می‌کنی تو حلق ما٬ انصافانه‌ست؟

 ما رومون نمی‌شه بهت چیزی بگیم ناراحت شی٬ توام به روی خودت نمیاری٬ انصافانه‌ست؟

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۹
هایپ‌بازی درنمیارم. معلومه که ناراحتم. بازم باختم. ولی٬ تا سحر چه زاید باز.
 خونه خوبه. فرصت کافی واسه‌ی بزرگتر شدن. و کمتر ترسیدن٬ و بیشتر خندیدن. باعث شدن من آزاد بشم.
 به من میگه بی‌دلیل تو باخته‌هاتُ می‌بری. تهش میشی آدمی که خنده‌هاشُ می‌خری.