هیچ آماده نشدهام برای رفتن از خانه. نگین امشب آمد و مثل هربار آمدنش خانه را روی سرش گذاشت. مامان سرحال شد٬ از غصهاش گفت و نگین همهچیز را به منطقیترین شکل با دلایل موجّه پزشکی برایش توضیح داد. آخرین باری که مامان اینقدر غمگین بود٬ برمیگردد به یک سال پیش؛ وقتی که نتیجهی آزمایشهای اولیهاش خبر از احتمال سرطان داده بود. آن موقع بخاطر درس و کنکور به من نگفته بودند چه شده٬ و من فقط میدیدم که مامان مثل همیشه نیست. بعدترها که مشخص شد خطر زیادی ندارد و خوشخیم است٬ من هم باخبر شدم.
با صحبتهای امشب یاد روزی افتادم که همهی مدرسه گریه میکرد و بغض داشت. موقع برگشتن به خانه ساعتها از رفتن سرویسمدرسهام گذشته بود و باید پیاده میآمدم. تمام راه یک جمله در ذهنم تکرار میشد و هربار نمیفهمیدمش٬ اما شاید همین قدم زدن در پذیرفتن آن جمله کمکم کرد. نمیدانم چطور توانستم که تا رسیدن به خانه گریه نکنم. وقتی رسیدم منفجر شدم و مامان ملتمسانه میپرسید که چه شده. مقطّع گفتم که دوستم در کماست و مامان رفت. یک ساعت بعد بابا آمد و آنقدر در بغلش زار زدم٬ و آنقدر موهایم را نوازش کرد٬ و آنقدر با من حرف زد٬ و آنقدر نازم کرد٬ و آنقدر اشکهایم را پاک کرد٬ تا آرام شدم. آن روز یادم ماند که مامان ذرهای دلداریام نداد٬ بالای سرم ننشست٬ اشکهایم را پاک نکرد٬ بغلم نکرد.
امشب گفتم. به خودم قول داده بودم کممحبتیهای هیچکس را به روی خودش نیاورم. اما امشب مامان حرف از درک نشدن احساسش زد و یاد آن مصیبت امانم نداد؛ حرفم را زدم. ساکت ماند. چیزی نگفت.
- ۱ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۹