- ۶ نظر
- ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۱
تئوری موسیقی پرویزمنصوری رو امروز خریدم. گریتگتسبی رو هم که نخونده نگه داشتم؛ بدان امید که تُنگ حوصله سرریز مباد.
دوست ندارم پنجشنبه بشه.
پ.ن. سرما خوردم توی این اوضاع. انگار توی سرم عاروسیه. چارشنبه و پنجشنبه هم عاروسیه. من نمیخوام زود از عاروسی برم. عاروسی استاندارد باید تا ۲ نصف شب طول بکشه. وگرنه عاروسی نیست دیگه؛ عروسیه. چرا همه عاروسیاشونُ میذارن واسه آخر تابستون؟ همدم پیدا میکنن واسه رویارویی با پاییز؟ تابستون همدم نمیخوان؟ انصافانهست؟
تب با ادالتکلد قطع نمیشه؟ ینی فقط استامینوفن؟ انصافانهست؟
هیچ آماده نشدهام برای رفتن از خانه. نگین امشب آمد و مثل هربار آمدنش خانه را روی سرش گذاشت. مامان سرحال شد٬ از غصهاش گفت و نگین همهچیز را به منطقیترین شکل با دلایل موجّه پزشکی برایش توضیح داد. آخرین باری که مامان اینقدر غمگین بود٬ برمیگردد به یک سال پیش؛ وقتی که نتیجهی آزمایشهای اولیهاش خبر از احتمال سرطان داده بود. آن موقع بخاطر درس و کنکور به من نگفته بودند چه شده٬ و من فقط میدیدم که مامان مثل همیشه نیست. بعدترها که مشخص شد خطر زیادی ندارد و خوشخیم است٬ من هم باخبر شدم.
با صحبتهای امشب یاد روزی افتادم که همهی مدرسه گریه میکرد و بغض داشت. موقع برگشتن به خانه ساعتها از رفتن سرویسمدرسهام گذشته بود و باید پیاده میآمدم. تمام راه یک جمله در ذهنم تکرار میشد و هربار نمیفهمیدمش٬ اما شاید همین قدم زدن در پذیرفتن آن جمله کمکم کرد. نمیدانم چطور توانستم که تا رسیدن به خانه گریه نکنم. وقتی رسیدم منفجر شدم و مامان ملتمسانه میپرسید که چه شده. مقطّع گفتم که دوستم در کماست و مامان رفت. یک ساعت بعد بابا آمد و آنقدر در بغلش زار زدم٬ و آنقدر موهایم را نوازش کرد٬ و آنقدر با من حرف زد٬ و آنقدر نازم کرد٬ و آنقدر اشکهایم را پاک کرد٬ تا آرام شدم. آن روز یادم ماند که مامان ذرهای دلداریام نداد٬ بالای سرم ننشست٬ اشکهایم را پاک نکرد٬ بغلم نکرد.
امشب گفتم. به خودم قول داده بودم کممحبتیهای هیچکس را به روی خودش نیاورم. اما امشب مامان حرف از درک نشدن احساسش زد و یاد آن مصیبت امانم نداد؛ حرفم را زدم. ساکت ماند. چیزی نگفت.
با بابا خیره شده بودیم به عکس کیف تارگس خوشگل زرشکیرنگ و سعی میکردیم یه عیب پیدا کنیم که منصرفمون کنه؛ از بابا میپرسیدم رنگش جلف نیست؟ داشت توضیح میداد که نه خیلیم خوب و قشنگه... یهو مامان از اتاق بغلی یادآوری کرد که «مثل اینکه دانشجوعهها!» و هردوی ما رو از خواب غفلت بیدار کرد. اما بابا واسه طرفداری از من گفت که نگین هم یه کیف زرشکی داشت. مامان دوباره یادآوری کرد که کیف نگین زرشکی نبود٬ سبز بود. بابا درحالی که از اتاقم بیرون میرفت با خنده گفت «ولی از نظر من هنوز بچهست.»
میشه در همین اثنا که من دارم از مامانم جدا میشم مامانبزرگ فوت نکنه؟ مامان خیلی تنها شده. داشت گریه میکرد. خودم دیدم.
به من قول بده آمدنت آهسته و بیسروصدا باشد. روی نوک پنجههایت راه برو و ریزریز به سمتم بیا. لباس گرم همراهت داشته باش٬ اوایل سردت خواهد شد. خودت باش٬ لبخند بیروح و غصهدار از خندههای اجتماعی جذابتر است. موسیقی زیاد گوش کن و برایم بفرست٬ مجبور نیستی زحمت زدن همهی حرفها را به دوش خودت بکشی. هیچوقت٬ هیچکجا٬ منتظرم نمان؛ اگر قصد رسیدن داشته باشم٬ هرگز دیر نمیکنم. زیبایی چانهات را پشت ریش مسخره پنهان نکن٬ تماشاییترین مکان هندسی صورتت را از من قایم نکن. عادت کن کیفپول و موبایل را در یک دستت نگه داری٬ دست دیگر را برای مواقع ضروری خالی نگه دار. برای من قلدربازی در نیاور و اجازه بده پیک خودم را حساب کنم. اگر هیچ آوازی برای خواندن بلد نیستی٬ چندتایی یاد بگیر؛ حرفهای مستقیم بلای جان من است. قول میدهم اگر خیلیخیلی صمیمی شدیم٬ «الههی ناز»٬ «غوغای ستارگان»٬ و کمی از «کوچهها»ی فرهاد را در گوشت نجوا کنم٬ بخوانم «جماعت! من دیگه حوصله ندارم؛ به خوب امید و از بد٬ گِله ندارم.» مرا آوارهی پارکها و کافهها نکن؛ قدم زدن در خیابان و بازار واقعیترین معاشرت است. اگر لهجهای داری٬ از لهجهات به من یاد بده؛ این کمترین لطفیست که می توانی در حقم انجام بدهی. لازم نیست برایم گل بخری٬ همین گلهای رز سفید کنار پیادهرو از همه زیباتر است٬ اما موقع چیدن گول گلپر سفیدش را نخور و شش دانگ حواست را جمع ساقه کن؛ گلهای خیابان خار دارند٬ یعنی مجبورند که داشته باشند. برایم کتاب نخر٬ اگر آن را قبلاً خوانده باشم معذب میشوم که بگویم خواندهام یا نگویم؛ معمولاً این معذب شدنها مقدمهی جروبحثهای مسموم است. هیچ کاری را به دلیل من پشت گوش نینداز٬ اصلاً ارزشش را ندارم. اسمس فرستادن انتظار میزاید و من این یکی را بیشتر از سیگارهای تو کشیدهام٬ پس همیشه خودت شروع کن و من قول میدهم در اسرع وقتوحوصله پاسخ بدهم. سیگار هم نکش لطفاً؛ تجربهی احساسات نیازی به مصرف «سوما» ندارد٬ از خودت دور نشو. مو بافتن را یاد بگیر؛ گیره و کشمو و ... ساختهی دست بشر است٬ اما هرگز جای خالی «دست بشر» را پر نمیکند. هیچ چیزت را به من قرض نده؛ یا آنقدر چیزی را دوست داشته باش که آن را از خودت جدا نکنی٬ یا آنقدر مرا دوست داشته باش که آن را به من ببخشی. اجازه نده به تو دستور بدهم٬ به حاکم درونم میدان سلطنت نده. با دوست داشتنم به من جرئت بده٬ اما اجازه نده غرورم سرکشی کند. دریا باش٬ از بدخلقیهایم نرنج. یک روز مرا به یک کاموافروشی ببر؛ دست بگذار روی هرکدام که دوستداشتی٬ و من قول میدهم تا زمستان یک شالگردن دراز خوشرنگ دور گردنت بیاندازم. عرض دیگری ندارم؛ روی ماهت را میبوسم٬ قربانت. فعلاً.
از یک جایی به بعد حتی شالگردن بافتن هم حوصله میطلبد و من ندارم. آن موقع ناجی فقط سلطانِ پاستوریزهها٬ بستنی عروسکیست.
بعضی وقتها احمقترین میشوم و فکر میکنم همهی عمرم را با یک مشت احمق دوره شده بودم و احتمالاً خواهم شد. اما زندگی واقعی باید این باشد که با کسی مثل وزنیاک رفیق باشی٬ باهم بروید داخل یک انبار متروکهی کوچک در سیلیکونولی٬ یک هفتهی تمام شب و روز طراحی کنید و چاپ کنید و لحیم کنید و پروگرم کنید و شکست بخورید و بههم روحیه بدهید. یک هفتهی تمام در را روی خودتان ببندید و فقط وقتی گرسنگی به هردوتان فشار آورد جَلدی بروید سر خیابان دوتا مکدونالد و موهیتو بگیرید بیاورید.
زندگی واقعی باید اینطور باشد که آخر هفته خانهی یک نفر از خودتان جمع شوید برای تمرین و آنقدر همنوازی کنید که همسایهها پلیس خبر کنند. با مقدار زیادی عذر و بهانه و تعهد پلیس را رد کنید برود پی کارش و تا صبح بستنی و شربت آلبالو بخورید٬ چرت و پرت بگویید و بخندید.
زندگی واقعی شاید اینطور باشد که هرشب قبل از خواب با بیانی متفاوت با شبهای قبل٬ به کسی شببهخیر بگویید و او هم با به روش خاص خودش٬ خواب آرام و خنکی برای شما آرزو کند.
زندگی واقعی تحرک بیشتری دارد. لازم نیست بنشینید و برای هم مزّه بپرانید و قاهقاهِ گرافیکی بفرستید. زندگی واقعی خنده کم دارد٬ قاهقاه که دیگر واقعاً نادر است٬ بیشتر لبخند پیش میآید و هر از گاهی ذوقزدگی.
در زندگی واقعی باید یک شعری بلد باشی که پدرت هم بلد است و با یک ریتم مشترک که هردوتان شنیدهاید برای مادر آواز بخوانید.
در زندگی واقعی باید روزی دو بار مسواک بزنی؛ باید در کیفت نخ دندان و مسواک و خمیردندان داشته باشی و مدام مسواک بزنی.
در زندگی واقعی باید کتابهای رفرنس را باز کنی روی میز بچینی و ساعتها بخوانی و نوت برداری. وقت ناهار هرچه فهمیدهای برای دوست همکلاسیات توضیح دهی و او بیشتر از تو بلد باشد که بتواند تصحیحت کند. در زندگی واقعی هیچ جزوهای اهمیت ندارد.
در زندگی واقعی دیگر واقعی بودن معنی ندارد٬ زندگی واقعی که من ترسیم کردم به آرمانشهر شخصیِ من بیشتر شباهت دارد تا زندگی خوشبختترین انسانها.
این منشن شدنها٬ آخ که چقدر خوبه منشن شدنها. اینکه حواسش هست که کاراشُ دوست داری٬ اینکه میگه آهای کار جدید؛ شماهایی که دوست دارین بفرمایین گوش کنین. این که شجریان رو نو میکنه٬ این که دقیقاً چشم نرگس رو انتخاب میکنه٬ این که خوشگله و حسّ خوشگلی به آدم میده؛ همهش خوبه. همهش.
ترسم که مجنون کند بسی٬ مثلِ من کسی٬ چشمِ نرگست؛ دیوانه٬ دیوانه...
همیشه دوست دارم موهام بلند باشه٬ وقتی موهام به آستانهی «بلند» محسوبشدن میرسه٬ از کنترلم خارج میشه. اما الآن دیگه آخر تابستونه٬ هوا خنک شده٬ آسمون رنگِ پاییز داره٬ حتی اگه موهای معترضم دور گردنم تجمع کنن٬ ناراحت نمیشم٬ دوستشون دارم.
ج. یه جملهی جالب دربارهی تصحیح غلط داشت؛« یک تصحیح اخلاقی به این صورت هست که روی غلط خط بزنی و درست رو کنارش بنویسی.» اگه میخواین بخشی از لایههای زیرینِ شخصیت کسی رو بشناسین٬ دقت کنین غلطهایی رو که بهش گوشزد کردن خط میزنه٬ یا پاک میکنه؟ حالت سومی هم وجود داره؛ نه تنها اون غلط رو سریعاً پاک میکنه٬ حتی آثار گوشزد شدن رو هم پاک میکنه و هیچ ردّی از اشتباهش باقی نمیذاره.
ما اشتباهمون اینه٬ جایی هستیم و کاری میکنیم که تحسین شیم. حالا اگه یه نفر بهمون خرده گرفت٬ سریع عصبانی میشیم و دلیلمون هم تحسین اکثریته٬ اکثریتی که معلوم نیست چی توی ذهنشون میگذره٬ چرا ما رو تحسین میکنن٬ و اصلاً آیا تا بهحال با کسی مخالفت کردن؟!
کِی میایم بیرون ازین پیلهی گندافتاده... خستهم از خودم. دوست دارم پروانه شم.
بعد از اینکه صبح خبر گرفتم که ایراد گوشی تأیید شده٬ کمی از انتظارم کم شد.
بعد از امروز عصر که کفشهای تقریباً دلخواهم رو ارزون خریدم و کلی با نوشین قدم زدیم٬ حالم خوب شد. فارغ از انتظاری که هنوز هست.
ظهر کابوس دم صبح رو سر ناهار واسه هرسهتاشون تعریف کردم. نگین میخندید و تصدیق میکرد که زیاد خواب اینشکلی میبینه. مامان با تأثرِ هرچه تمامتر ادامهی ماجرا رو میپرسید. بابا سرش رو به غذاش گرم کرده بود٬ چیزی نگفت.
بعدازظهری داشتم به متنی که میم جایی نوشته بود فکر میکردم٬ و برگشتم به گفتگوهایی که در همین باره داشتیم٬ و یهو حس کردم که یکی از مهمترین دلایل جفا نمودنش همین بود. بعد غصهم گرفت اما عصبانی هم بودم. شروع کردم به نوشتن ذهنیِ یک متن فرضی در نکوهش اون متنی که به تازگی ازش خوندم.
در همین اوان موجسواری و غرقشدگی همگانی٬ یک دسته آدم مثل خیلی از آدمهایی که تاریخ به خود دیده است٬ سعی دارند جماعتی را به روشی گرد خودشان جمع کنند. در واقع همهی آدمهای طبیعی چنین میلی دارند٬ اما فقط عدهای از آنها سعی میکنند. حالا عدهای آدم دیگر نشستهاند به تماشای اینها و مریدانشان٬ هر از گاهی نقدشان هم میکنند و تناقض را مثل یک تار موی حناییرنگ از توی دیزی بیرون میکشند که بگویند هان! شما ابلهها چشمتان کور است و فقط من و امثال من مو را میبینیم. ما زجرکشیدههای روزگاریم از بس مو کشیدیم بیرون و خم به ابرو نیاوردیم که شما احمقها با خیال راحت غذایتان را کوفت کنید. اما میخواهیم شما را به این کوری و گمراهی واقف کنیم چون خیلی انساندوست هستیم؛ خیلی مرد هستیم و کمک به همنوعانِ چشموگوشبسته در خونمان میجوشد.
این ناجیان افسانهای مینشینند با خودشان فکر میکنند که هر مطرب و آوازهخوان از ماتحتش یک دین و مذهب و کلاس دفع میکند و به خورد همنوعان نفهمشان میدهد. این ناجیان افسانهای خیلی درد میکشند؛ خیلی. بعد برای اینکه خیالشان از صدق تفکر و گفتار خودشان راحت باشد٬ نقدهای پر از نیش و کنایهشان را میگذارند وسط و هریک آه و افسوسی داغ بر آن میچسبانند.
[خطّ آخر را پاک کردم به حرمت همهی خطوط قبل. اما نه شأن کسی برای من کم میشود با این حرفها و عقایدش٬ نه شأن کسی زیاد میشود با این نقدهای پر نیشوکنایهاش.]
میخوام یک چالشی(همیشه واسم جالب بود که چالش معادل فارسی چلنجه!) رو مطرح کنم؛ این چالش کاملاً واقعیست البته من نظر قطعیم رو قبلاً اعمال کردم و حالا میخوام نظر شما رو بدونم.
یک گوشی موبایل به قیمت خامِ ۲ میلیون و ۲۴۹ هزارتومن از دیجیکالا خریدیم که بخاطر هزینهی پست اکسپرس ۸ هزارتومن اضافه هم پرداختیم.
گوشی مشکل داشت و باید در عرض کمتر از دو روز به دیجیکالا برمیگشت. پست ویژه رو انتخاب میکنیم که ۲۳ هزارتومن هزینه داره و کمتر از ۲۴ ساعت به مقصد میرسه.
گوشی پسفرستاده شده چندین روز در صف پذیرش و بررسی قرار گرفته و نهایتاً تأیید میشه که مشکل داشته. توجه داشته باشید که در این مدت قیمت همین گوشی موبایل در دیجیکالا به ۲ میلیون و ۱۹۰ هزارتومن میرسه. یعنی ۵۹ هزار تومن کاهش از زمانی که ما گوشی رو خریدیم.
حالا دو راه باقی مونده؛
یک. این که گوشی رو تعویض کنیم! هیچ پولی از دیجیکالا نمیگیریم مگر هزینهی پست رفت(که احتمالا ۸تومن از ۲۳تومن رو شامل میشه) و برگشت.
دو. منصرف میشیم؛ فقط هزینهی خام گوشی (۲ میلیون و ۲۴۹ هزارتومن) بهمون برمیگرده و خبری از هزینهی پست گوشیِ برگشت داده شده نیست. اما٬ با توجه به این که همین مدل گوشی ۵۹ هزارتومن تخفیف خورده٬ میتونیم بعد از پس گرفتن پولمون٬ به عنوان یک خریدِ جدید دوباره اقدام کنیم. با احتساب ۸ هزارتومن پست اکسپرس که به هزینهی خامِ گوشی اضافه میشه٬
کدوم روش مناسبتره؟