دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 در برزخ لپ‌تاپ بردن یا نبردن هستم٬ در حالی که کیف لپ‌تاپ‌م پوکیده و کیفی که دل‌م رو ببره پیدا نکردم هنوز واسه خریدن-بجز اون مورد زرشکی رنگ که اونم در برزخ خریدن یا نخریدن‌ش هستم!-.

 یه عالمه لباس و خرت و پرت ریختم توی کوله‌م و هنوز می‌ترسم یه‌چیزایی کم بیارم. همه‌ش فکر می‌کنم نکنه یک هفته نشده بگذرم از همه‌چی و برگردم خونه؟ نکنه هیچ دوستی پیدا نکنم و بپوسم در آغوش غربت؟ نکنه حافظ راضی‌م نکنه و دل‌م سهراب رو بخواد که نذاشتم توی کیف‌م؟ نکنه یه بلایی بیاد سر این عینک‌م و عینک دیگه‌م رو لازم داشته باشم که نبردم با خودم؟

 سازم رو نمی‌برم. اتود خداحافظی بلد نیستم. اگه بلد بودم چنان با سوز می‌زدم که اشک همسایه‌ها در بیاد.

 هندزفری هم که ندارم. ازین به بعد چطوری کینگ‌رام گوش کنم؟ حیف نیست شب٬ توی جاده٬ لمیده بر صندلی امنِ کنارِ بابا٬ «جاده می‌رقصد» گوش نکنم؟ 

 سرما‌خوردگی‌م به نظر میاد سرِ سازش داره٬ اما فعلاً صدام گرفته‌ست؛ کم حرف می‌زنم.



 

  • ۱ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۱
  • ۲ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۲
من پا شدم حمام رفتم و آماده شدم با این حالم-با حال نابه‌سامان‌م-٬ و اینا من رو نمی‌برن کلاس ویولن. وا مصیبتا! وا حزنا! من دردمُ به کی بگم؟
 پیام هم احتمالاً تخصص قبول شده و مطب نمی‌ره دیگه. آخر تابستون شده؛ همه می‌رن. چرا همه رفته‌بودناشونُ می‌ذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیچکی برنمی‌گرده؟

 پ.ن۰. پیام سه‌سال هست که امتحان تخصص نمی‌ده اما به مطالعات خودش ادامه می‌ده.
 پ.ن۱. پیام در کمال تعجب من و بابا یادش بود که من کنکوری‌ بودم و نتیجه رو ازم پرسید؛ توصیه کرد هرچه سریع‌تر واکسن آنفولانزا بزنم چون خوابگاه جای خطرناکی‌ه.
 
  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۲
با ۱.۵ درجه تب، بدن درد، سوزش گلو، و یه حالت دیگه که صحیح نیست اینجا بگم، در راه فنا و نابودی هستم.
  • ۶ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۱

 تئوری موسیقی پرویزمنصوری رو امروز خریدم. گریت‌گتسبی رو هم که نخونده نگه داشتم؛ بدان امید که تُنگ حوصله سرریز مباد.

 دوست ندارم پنجشنبه بشه. 

پ.ن. سرما خوردم توی این اوضاع. انگار توی سرم عاروسی‌ه. چارشنبه و پنج‌شنبه هم عاروسی‌ه. من نمی‌خوام زود از عاروسی برم. عاروسی استاندارد باید تا ۲ نصف شب طول بکشه. وگرنه عاروسی نیست دیگه؛ عروسی‌ه. چرا همه عاروسی‌اشونُ می‌ذارن واسه آخر تابستون؟ همدم پیدا می‌کنن واسه رویارویی با پاییز؟ تابستون همدم نمی‌خوان؟ انصافانه‌ست؟
تب با ادالت‌کلد قطع نمی‌شه؟ ینی فقط استامینوفن؟ انصافانه‌ست؟

  • ۳ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۳

 هیچ آماده نشده‌ام برای رفتن از خانه. نگین امشب آمد و مثل هربار آمدن‌ش خانه را روی سرش گذاشت. مامان سرحال شد٬ از غصه‌اش گفت و نگین همه‌چیز را به منطقی‌ترین شکل با دلایل موجّه پزشکی برایش توضیح داد. آخرین باری که مامان اینقدر غمگین بود٬ برمی‌گردد به یک سال پیش؛ وقتی که نتیجه‌ی آزمایش‌های اولیه‌اش خبر از احتمال سرطان داده بود. آن موقع بخاطر درس و کنکور به من نگفته بودند چه شده٬ و من فقط می‌دیدم که مامان مثل همیشه نیست. بعدترها که مشخص شد خطر زیادی ندارد و خوش‌خیم است٬ من هم باخبر‌ شدم.

 با صحبت‌های امشب یاد روزی افتادم که همه‌ی مدرسه گریه می‌کرد و بغض داشت. موقع برگشتن به خانه ساعت‌ها از رفتن سرویس‌مدرسه‌ام گذشته بود و باید پیاده می‌آمدم. تمام راه یک جمله در ذهنم تکرار می‌شد و هربار نمی‌فهمیدمش٬ اما شاید همین قدم زدن در پذیرفتن آن جمله کمک‌م کرد. نمی‌دانم چطور توانستم که تا رسیدن به خانه گریه نکنم. وقتی رسیدم منفجر شدم و مامان ملتمسانه می‌پرسید که چه شده. مقطّع گفتم که دوستم در کماست و مامان رفت. یک ساعت بعد بابا آمد و آن‌قدر در بغل‌ش زار زدم٬ و آن‌قدر موهایم را نوازش کرد٬ و آن‌قدر با من حرف زد٬ و آنقدر نازم کرد٬ و آنقدر اشک‌هایم را پاک کرد٬ تا آرام شدم. آن روز یادم ماند که مامان ذره‌ای دلداری‌ام نداد٬ بالای سرم ننشست٬ اشک‌هایم را پاک نکرد٬ بغلم نکرد.
امشب گفتم. به خودم قول داده بودم کم‌محبتی‌های هیچ‌کس را به روی خودش نیاورم. اما امشب مامان حرف از درک نشدن احساسش زد و یاد آن مصیبت امانم نداد؛ حرفم را زدم. ساکت ماند. چیزی نگفت.

 

 

 

 
  • ۱ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۹

 با بابا خیره شده بودیم به عکس کیف تارگس خوشگل زرشکی‌رنگ و سعی می‌کردیم یه عیب پیدا کنیم که منصرف‌مون کنه؛ از بابا می‌پرسیدم رنگ‌ش جلف نیست؟ داشت توضیح می‌داد که نه خیلی‌م خوب و قشنگه... یهو مامان از اتاق بغلی یادآوری کرد که «مثل اینکه دانشجوعه‌ها!» و هردوی ما رو از خواب غفلت بیدار کرد. اما بابا واسه طرفداری از من گفت که نگین هم یه کیف زرشکی داشت. مامان دوباره یادآوری کرد که کیف نگین زرشکی نبود٬ سبز بود. بابا درحالی که از اتاق‌م بیرون می‌رفت با خنده گفت «ولی از نظر من هنوز بچه‌ست.»

 می‌شه در همین اثنا که من دارم از مامان‌م جدا می‌شم مامان‌بزرگ فوت نکنه؟ مامان خیلی تنها شده. داشت گریه می‌کرد. خودم دیدم.


  • ۲ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۴

 به من قول بده آمدنت آهسته و بی‌سروصدا باشد. روی نوک پنجه‌هایت راه برو و ریزریز به سمتم بیا. لباس گرم همراهت داشته باش٬ اوایل سردت خواهد شد. خودت باش٬ لبخند بی‌روح و غصه‌دار از خنده‌های اجتماعی جذاب‌تر است. موسیقی زیاد گوش کن و برایم بفرست٬ مجبور نیستی زحمت زدن همه‌ی حرف‌ها را به دوش خودت بکشی. هیچ‌وقت٬ هیچ‌کجا٬ منتظرم نمان؛ اگر قصد رسیدن داشته باشم٬ هرگز دیر نمی‌کنم. زیبایی چانه‌ات را پشت ریش مسخره پنهان نکن٬ تماشایی‌ترین مکان هندسی صورتت را از من قایم نکن. عادت کن کیف‌پول و موبایل را در یک دستت نگه داری٬ دست دیگر را برای مواقع ضروری خالی نگه دار. برای من قلدربازی در نیاور و اجازه بده پیک خودم را حساب کنم. اگر هیچ آوازی برای خواندن بلد نیستی٬ چندتایی یاد بگیر؛ حرف‌های مستقیم بلای جان من است. قول می‌دهم اگر خیلی‌خیلی صمیمی شدیم٬ «الهه‌ی ناز»٬ «غوغای ستارگان»٬ و کمی از «کوچه‌ها»ی فرهاد را در گوش‌ت نجوا کنم٬ بخوانم «جماعت! من دیگه حوصله ندارم؛ به خوب امید و از بد٬ گِله ندارم.» مرا آواره‌ی پارک‌ها و کافه‌ها نکن؛ قدم زدن در خیابان و بازار واقعی‌ترین معاشرت است. اگر لهجه‌ای داری٬ از لهجه‌ات به من یاد بده؛ این کمترین لطفی‌ست که می توانی در حق‌م انجام بدهی. لازم نیست برایم گل بخری٬ همین گل‌های رز سفید کنار پیاده‌رو از همه زیباتر است٬ اما موقع چیدن‌ گول گل‌پر سفیدش را نخور و  شش دانگ حواست را جمع ساقه کن؛ گل‌های خیابان خار دارند٬ یعنی مجبورند که داشته باشند. برایم کتاب نخر٬ اگر آن را قبلاً خوانده باشم معذب می‌شوم که بگویم خوانده‌ام یا نگویم؛ معمولاً این معذب‌ شدن‌ها مقدمه‌ی جروبحث‌های مسموم است. هیچ کاری را به دلیل من پشت گوش نینداز٬ اصلاً ارزشش را ندارم. اسمس فرستادن انتظار می‌زاید و من این یکی را بیشتر از سیگارهای تو کشیده‌ام٬ پس همیشه خودت شروع کن و من قول می‌دهم در اسرع وقت‌وحوصله پاسخ بدهم. سیگار هم نکش لطفاً؛ تجربه‌ی احساسات نیازی به مصرف «سوما» ندارد٬ از خودت دور نشو. مو بافتن را یاد بگیر؛ گیره و کش‌مو و ... ساخته‌ی دست بشر است٬ اما هرگز جای خالی «دست بشر» را پر نمی‌کند. هیچ چیزت را به من قرض نده؛ یا آن‌قدر چیزی را دوست داشته باش که آن را از خودت جدا نکنی٬ یا آن‌قدر مرا دوست داشته باش که آن را به من ببخشی. اجازه نده به تو دستور بدهم٬ به حاکم درون‌م میدان سلطنت نده. با دوست داشتن‌م به من جرئت بده٬ اما اجازه نده غرورم سرکشی کند. دریا باش٬ از بدخلقی‌هایم نرنج. یک روز مرا به یک کاموافروشی ببر؛ دست بگذار روی هرکدام که دوست‌داشتی٬ و من قول می‌دهم تا زمستان یک شال‌گردن دراز خوش‌رنگ دور گردن‌ت بیاندازم. عرض دیگری ندارم؛ روی ماهت را می‌بوسم٬ قربانت. فعلاً. 

  • ۴ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۲
این اولین مراسم خواستگاری خواهد بود که توش حضور دارم! اونم به سِمَتِ پذیرایی‌کننده٬ وگرنه اجازه نمی‌دادن حضور داشته باشم:))
 دغدغه‌ی «چی بپوشم؟»‌م خیلی کم‌رنگ شده٬ چون سوژه‌ی اصلی نبودن یه حالت خوشایندی از بی‌خیالی داره:))
 شب‌م میریم که بریم واسه عاروسی یه بنده‌خدا:)) بازهم دغدغه‌ی «چی‌بپوشم؟» ندارم چون درحال‌حاضر چهارتا پیرهن و دوسه‌ دست لباس مناسب مهمونی توی کمدم آویزون‌ه. دغدغه‌م اینه که آخرین باری که توی اون خونه و خانواده عروسی بود٬ عمو زنده بود؛ به دیگ‌های غذا سر می‌زد٬ یهو می‌رفت با یک کامیون صندلی برمی‌گشت٬ هی حرص می‌خورد که دیر نشه واسه دنبال عروس رفتن. هی میومد با ما بچه‌ها شوخی می‌کرد و ازمون قول می‌گرفت که شب حسابی برقصیم.

پ.ن. شایدم حضور پیدا نکنم. ایشون حتی حضور بنده رو هم به فالِ شر می‌گیره.:))


  • ۳ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۷
استاد٬ امروز من را در حینِ ارائه‌ی تکلیف به آن شکل که تمرین کرده بودم و نه به آن شکل که استاد در همان لحظه تصحیح‌م کرده بود٬ به ضربِ کف دست بر کتفِ این‌جانب کتک زد٬ و قلب من لحظه‌ای ایستاد٬ و خشک‌م زد٬ و او می‌خندید و ملامت‌م می‌کرد که «مگه نگفتم فااااااااااا دیِزه؟»

 حالا هی بگین نتایج اومده و فلان.
 حالا من باید هردوهفته یک‌بار برگردم که بیام نزد استاد. 
 حالا من کجا تمرین کنم اونجا؟

  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۸
وقتی که میری جای پراسم‌ورسم‌تر و می‌بینی که ای‌بابا٬ همون جای قبلی حرفه‌ای‌تر کار می‌کرد. الآن شصت‌درصد پهنه‌ی پیشونیِ من رو به ضربِ تیغ سوراخ‌سوراخ کرد و چارپنج روز دیگه برای اولین بار شاهد رویش علفزار در اون قسمت هستیم. بزرگوار٬ خودم که دلسوزانه‌تر از شما گند می‌زدم.
 شلوار مثلاً جین گرفتم درحالی که اون جینِ تیپیکالِ رویاهام نیست. صرفاً زرق‌وبرق نداشتن و چسبون نبودن‌ش راضی‌م کرد ولی اصلاً به هشتاد تومن نمی‌ارزه. باور کنید من آدم خسیس یا طماع(طمع‌کننده؟)ی نیستم٬ اما وقتی تناقض واضحی می‌بینم بین جنس و قیمت اعصاب‌م خورد می‌شه. و چون اون چیزی رو که توی ذهنم‌ه نگشتم که جایی ببینم٬ مجبورم که تن بدم به بازارِ عرضه‌شده‌ی بی‌تقاضا. و بعدش؟ اون‌قدر ازش استفاده می‌کنم که بهش عادت کنم٬ این‌طوری بهم تلقین می‌شه که انتخاب خوبی داشتم؛ درواقع سطح تقاضام رو در حد چیزی که بهم عرضه شده میارم پایین. خب٬ این یک جنایت در حقّ خودمه.
 مامان‌م گفت تو کفش درست کردن رو هم باید یاد بگیری تا بتونی از پسِ خواسته‌های رویایی‌ت بر بیای. درباره‌ی لباس دوختن هم قبلاً صحبت کرده بودیم. بله٬ من تمایل دارم یه تولیدی کامل واسه زندگیِ خودم داشته باشم. چون خواسته‌های ذهنی‌م واقعی نیست. و به هیچ حد کمتری راضی نمی‌شم٬ اما این جبری که باعث می‌شه چیزها یا خدماتی که خواسته‌ی حقیقی‌م نیست رو بخرم٬ کم‌کم دیوونه‌م می‌کنه.
 حتی به نظرم آلبوم جدید چارتار هم به خوبیِ قبلی نبود؛ نهایتاً ۳تا ترک‌ش رو پسندیدم. این عدم رضایت نسبت به «هرچیز» منُ زجر می‌ده. فکر کنم وسواس که می‌گن همینه. حتی آخرین روان‌پزشکی که ویزیت‌م کرد رو هم قبول ندارم. هاها:/
 خیلی اتفاقی دارم با تیپ جالبی از کتاب‌ها آشنا می‌شم. شبهِ آینده‌نگرانه٬ ویران‌شهر یا مدینه‌‌ فاسده.
  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۳

 از یک‌ جایی به بعد حتی شال‌گردن بافتن هم حوصله می‌طلبد و من ندارم. آن موقع ناجی فقط سلطانِ پاستوریزه‌ها٬ بستنی عروسکی‌ست.

 بعضی وقت‌ها احمق‌ترین می‌شوم و فکر می‌کنم همه‌ی عمرم را با یک مشت احمق دوره شده بودم و احتمالاً خواهم شد. اما زندگی واقعی باید این باشد که با کسی مثل وزنیاک رفیق باشی٬ باهم بروید داخل یک انبار متروکه‌ی کوچک در سیلیکون‌ولی٬ یک هفته‌ی تمام شب و روز طراحی کنید و چاپ کنید و لحیم کنید و پروگرم کنید و شکست بخورید و به‌هم روحیه بدهید. یک هفته‌ی تمام در را روی خودتان ببندید و فقط وقتی گرسنگی به هردوتان فشار آورد جَلدی بروید سر خیابان دوتا مک‌دونالد و موهیتو بگیرید بیاورید.

 زندگی واقعی باید این‌طور باشد که آخر هفته خانه‌ی یک نفر از خودتان جمع شوید برای تمرین و آن‌قدر هم‌نوازی کنید که همسایه‌ها پلیس خبر کنند. با مقدار زیادی عذر و بهانه و تعهد پلیس را رد کنید برود پی کارش و تا صبح بستنی و شربت آلبالو بخورید٬ چرت و پرت بگویید و بخندید. 

 زندگی واقعی شاید این‌طور باشد که هرشب قبل از خواب با بیانی متفاوت با شب‌های قبل٬ به کسی شب‌به‌خیر بگویید و او هم با به روش خاص خودش٬ خواب آرام و خنکی برای شما آرزو کند.

 زندگی واقعی تحرک بیشتری دارد. لازم نیست بنشینید و برای هم مزّه بپرانید و قاه‌قاهِ گرافیکی بفرستید. زندگی واقعی خنده کم دارد٬ قاه‌قاه که دیگر واقعاً نادر است٬ بیشتر لبخند پیش می‌آید و هر از گاهی ذوق‌زدگی.

 در زندگی واقعی باید یک شعری بلد باشی که پدرت هم بلد است و با یک ریتم مشترک که هردوتان شنیده‌اید برای مادر آواز بخوانید.

 در زندگی واقعی باید روزی دو بار مسواک بزنی؛ باید در کیفت نخ دندان و مسواک و خمیردندان داشته باشی و مدام مسواک بزنی. 

 در زندگی واقعی باید کتاب‌های رفرنس را باز کنی روی میز بچینی و ساعت‌ها بخوانی و نوت برداری. وقت ناهار هرچه فهمیده‌ای برای دوست هم‌کلاسی‌ات توضیح دهی و او بیشتر از تو بلد باشد که بتواند تصحیح‌ت کند. در زندگی واقعی هیچ جزوه‌ای اهمیت ندارد.

 در زندگی واقعی دیگر واقعی بودن معنی ندارد٬ زندگی واقعی که من ترسیم کردم به آرمان‌شهر شخصیِ من بیشتر شباهت دارد تا زندگی خوش‌بخت‌ترین انسان‌ها.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۷

 این منشن شدن‌ها٬ آخ که چقدر خوبه منشن شدن‌ها. این‌که حواسش هست که کاراشُ دوست داری٬ این‌که می‌گه آهای کار جدید؛ شماهایی که دوست دارین بفرمایین گوش کنین. این که شجریان رو نو می‌کنه٬ این که دقیقاً چشم نرگس رو انتخاب می‌کنه٬ این که خوشگل‌ه و حسّ خوشگلی به آدم می‌ده؛ همه‌‌ش خوبه. همه‌ش.

 ترسم که مجنون کند بسی٬ مثلِ من کسی٬ چشمِ نرگس‌ت؛ دیوانه٬ دیوانه...

 

 گوش‌کنید.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۴