ای بوی تو در آهِ من...
به من قول بده آمدنت آهسته و بیسروصدا باشد. روی نوک پنجههایت راه برو و ریزریز به سمتم بیا. لباس گرم همراهت داشته باش٬ اوایل سردت خواهد شد. خودت باش٬ لبخند بیروح و غصهدار از خندههای اجتماعی جذابتر است. موسیقی زیاد گوش کن و برایم بفرست٬ مجبور نیستی زحمت زدن همهی حرفها را به دوش خودت بکشی. هیچوقت٬ هیچکجا٬ منتظرم نمان؛ اگر قصد رسیدن داشته باشم٬ هرگز دیر نمیکنم. زیبایی چانهات را پشت ریش مسخره پنهان نکن٬ تماشاییترین مکان هندسی صورتت را از من قایم نکن. عادت کن کیفپول و موبایل را در یک دستت نگه داری٬ دست دیگر را برای مواقع ضروری خالی نگه دار. برای من قلدربازی در نیاور و اجازه بده پیک خودم را حساب کنم. اگر هیچ آوازی برای خواندن بلد نیستی٬ چندتایی یاد بگیر؛ حرفهای مستقیم بلای جان من است. قول میدهم اگر خیلیخیلی صمیمی شدیم٬ «الههی ناز»٬ «غوغای ستارگان»٬ و کمی از «کوچهها»ی فرهاد را در گوشت نجوا کنم٬ بخوانم «جماعت! من دیگه حوصله ندارم؛ به خوب امید و از بد٬ گِله ندارم.» مرا آوارهی پارکها و کافهها نکن؛ قدم زدن در خیابان و بازار واقعیترین معاشرت است. اگر لهجهای داری٬ از لهجهات به من یاد بده؛ این کمترین لطفیست که می توانی در حقم انجام بدهی. لازم نیست برایم گل بخری٬ همین گلهای رز سفید کنار پیادهرو از همه زیباتر است٬ اما موقع چیدن گول گلپر سفیدش را نخور و شش دانگ حواست را جمع ساقه کن؛ گلهای خیابان خار دارند٬ یعنی مجبورند که داشته باشند. برایم کتاب نخر٬ اگر آن را قبلاً خوانده باشم معذب میشوم که بگویم خواندهام یا نگویم؛ معمولاً این معذب شدنها مقدمهی جروبحثهای مسموم است. هیچ کاری را به دلیل من پشت گوش نینداز٬ اصلاً ارزشش را ندارم. اسمس فرستادن انتظار میزاید و من این یکی را بیشتر از سیگارهای تو کشیدهام٬ پس همیشه خودت شروع کن و من قول میدهم در اسرع وقتوحوصله پاسخ بدهم. سیگار هم نکش لطفاً؛ تجربهی احساسات نیازی به مصرف «سوما» ندارد٬ از خودت دور نشو. مو بافتن را یاد بگیر؛ گیره و کشمو و ... ساختهی دست بشر است٬ اما هرگز جای خالی «دست بشر» را پر نمیکند. هیچ چیزت را به من قرض نده؛ یا آنقدر چیزی را دوست داشته باش که آن را از خودت جدا نکنی٬ یا آنقدر مرا دوست داشته باش که آن را به من ببخشی. اجازه نده به تو دستور بدهم٬ به حاکم درونم میدان سلطنت نده. با دوست داشتنم به من جرئت بده٬ اما اجازه نده غرورم سرکشی کند. دریا باش٬ از بدخلقیهایم نرنج. یک روز مرا به یک کاموافروشی ببر؛ دست بگذار روی هرکدام که دوستداشتی٬ و من قول میدهم تا زمستان یک شالگردن دراز خوشرنگ دور گردنت بیاندازم. عرض دیگری ندارم؛ روی ماهت را میبوسم٬ قربانت. فعلاً.
- ۹۴/۰۶/۲۱