غروبِ مغمومِ در غربت.
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ
دفعهی اول اومدم توی اتاق و عصبانی برگشتم پایین.
دفعهی دوم با حوصلهی بیشتر اومدم پنج دقیقهای برگشتم پایین.
حالا با بابا خداحافظی کردیم و دم در شام گرفتم و اومدم بالا؛ بووووووووم! کلی بچهی خندون و شلوغکن:دی
آقای حراست خوابگاه خیلی خوشاخلاق و گشادهروست؛ عموی آدم رو تداعی میکنه.:>
تازه با همون صدای رسمی و محترمانهش میگه «مسابقهی امدادِ تخممرغ فردا شب برگزار میشه.»
باعرون:/
- ۹۴/۰۶/۲۷