جان ماهی آب باشد. عشق بی جان چون بود؟!
- ۰ نظر
- ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۹
بخار چای زبانه میکشد بالا از لیوان خاطرهانگیز لاجوردیرنگ؛ به امروز و روزهای گذشته فکر میکنم. چقدر ساده میشود در لحظه زندگی کرد. اما عادت٬ این ترس بزرگی که همیشه با من است و این روزها خطرش را بیشتر حس میکنم؛ نکند عادت مثل کپک بیفتد روی همهی خوشیها و خاطرات را بیشماره کند؟
به خودم میگفتم سکوتمان سکوتیست که از حرف زدن جذابتر است و حرفهایمان حرفهاییست که همان «کمگفتهشدن»شان جالب است. میشود اسمش را گذاشت پرسههای بیانتظار.
یک تکه از کیک شکلاتی مامان را همراه با چای نبات گرم٬ ذرهذره میخورم٬ تا یادم بماند نیمهشبی٬ اینهمه آرامش را یکجا با چای و کیک بلعیدم.
عجب هواییه لعنتی. شیش صبح با صدای بارون که میخورد روی نورگیر خوابگاه بیدار شدم و انگار نه انگار که خواب بودم؛ لبخند زدم ازین سر چهره تا اون سر. درسته که تکلیفهام مونده، درسته که کیبرد این احمق استاندارد نیست و هر کاراکتر رو با کلی آزمون و خطا تایپ میکنم، اما اتمسفر سایت دانشکده عین رویاست. پشت پنجرههای روبهروم بارون میزنه گاهی و درختها غوغا میکنن. این طرف پنجره بچهها میخندن و شلوغپلوغ میکنن.
چقدر پاهام درد گرفته از شدت راه رفتن و بالا پایین پریدن٬ و چقدر درد خوبیه.
همهی اتفاقهای خوب پشت پاییز مونده بود و حالا دونهدونه بر من نازل میشه. حالِ خوب همینه شاید. ایکاش تموم نشه این روزا. ایکاش یهروزی انقدر مطمئن باشم که دیگه نگم ای کاش.
+یاد پادکست پاییزی پارسالمون خوش نوشین. ایکاش تکرار میشد:)