اصفهان شهر همیشگی من است.
- ۱ نظر
- ۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۲
بخار چای زبانه میکشد بالا از لیوان خاطرهانگیز لاجوردیرنگ؛ به امروز و روزهای گذشته فکر میکنم. چقدر ساده میشود در لحظه زندگی کرد. اما عادت٬ این ترس بزرگی که همیشه با من است و این روزها خطرش را بیشتر حس میکنم؛ نکند عادت مثل کپک بیفتد روی همهی خوشیها و خاطرات را بیشماره کند؟
به خودم میگفتم سکوتمان سکوتیست که از حرف زدن جذابتر است و حرفهایمان حرفهاییست که همان «کمگفتهشدن»شان جالب است. میشود اسمش را گذاشت پرسههای بیانتظار.
یک تکه از کیک شکلاتی مامان را همراه با چای نبات گرم٬ ذرهذره میخورم٬ تا یادم بماند نیمهشبی٬ اینهمه آرامش را یکجا با چای و کیک بلعیدم.
عجب هواییه لعنتی. شیش صبح با صدای بارون که میخورد روی نورگیر خوابگاه بیدار شدم و انگار نه انگار که خواب بودم؛ لبخند زدم ازین سر چهره تا اون سر. درسته که تکلیفهام مونده، درسته که کیبرد این احمق استاندارد نیست و هر کاراکتر رو با کلی آزمون و خطا تایپ میکنم، اما اتمسفر سایت دانشکده عین رویاست. پشت پنجرههای روبهروم بارون میزنه گاهی و درختها غوغا میکنن. این طرف پنجره بچهها میخندن و شلوغپلوغ میکنن.
چقدر پاهام درد گرفته از شدت راه رفتن و بالا پایین پریدن٬ و چقدر درد خوبیه.
همهی اتفاقهای خوب پشت پاییز مونده بود و حالا دونهدونه بر من نازل میشه. حالِ خوب همینه شاید. ایکاش تموم نشه این روزا. ایکاش یهروزی انقدر مطمئن باشم که دیگه نگم ای کاش.
+یاد پادکست پاییزی پارسالمون خوش نوشین. ایکاش تکرار میشد:)
با خودش فکر میکند؛ پای یک چیزی میلنگد قطعاً. همهچیز -بجز درس- بیشتر از حد انتظارش خوب پیش میرود. نشانههایی هست که چشمش را گرفته؛ مگر میشود مدام لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند بزنی و زل بزنی و لبخند...
اینجا همهی جاهای دنجش کنار اتوبان است. همهی جنگلهای مینیاتوری خنک با پرتوهای فیلتر شدهی خورشید از بین برگهای درخت٬ همهی خوشحالیها افتاده است کنار اتوبان و از سر جایش تکان نمیخورد.
اما با این همه جذابیت٬ بارها و بارها یاد ایام میکند و زل میزند به میلههای فلزی تخت بالای سرش. با خودش کلنجار میرود که چه کند بعد از این همه سال که دیگر از یادش رفته حال خوب و خندهی مستانه را. زل بزند و لبخند بزند؟ باز هم زل بزند و لبخند بزند؟ آنقدر زل بزند و لبخند بزند و زل بزند و از کردستان تا رشت پا بکوبد بر زمین و زل بزند در چشم این و آن٬ و جلوی ویولونیستی که کنار ولیعصر اتود میزند با طمأنینه راه برود تا به او بفهماند که چقدر احترام دارد. باز هم یاد ایام کند و دلش بگیرد که چقدر پیر شده است.
...کار صعب است؛ مبادا که خطایی بکنیم.
تنها آرزوی این وقت نصفشبیم این هست که ایکاش html هم کامپایلر داشت و به راحتی دیباگ میشد. و اینکه ایکاش قهوه داشتم اقلا. و اینکه چرا همهی حشرات گزندهی این خرابشده٬ چسبیدن به من؟