گفت بیدار شو ای رهروِ خوابآلوده!
حاضرم ساعتها برای استاد بنویسم که چقدر این یک ماه برایم تجربه ساخت و چطور به اندازهی سالها زندگی کردم. برایش بنویسم که چه یاد گرفتم در تمام این مدت که خانه دیگر خانه نبود و خندهها و قهقههها٬ به ندرت به روی دوستان همیشگی زده میشد. من همیشه بدبخت و بیچاره شدن را دوست داشتم. اصلاً از همان اول میدانستم که کمال من در بیچارگیها ریشه دوانده است. امروز پیر ما به خودم گفت که؛ ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل! که مردِ راه نیاندیشد از نشیب و فراز. و من همیشه دوست داشتم یک «مردِ راه» باشم٬ اما هنوز نتوانستهام. هنوز وقتی به نشیب+ میرسم مینالم و در سر و مغز خودم میزنم به این امید که یک نفر گذارش بیفتد به آن اطراف٬ چپچپ نگاه کند٬ سر بجنباند و بگوید «بیفایده است.» مدتهاست نقش نالنده و نقش گذرنده٬ هردو را خودم بازی میکنم. گاهی با خودم میگویم آنقدر نادم باشی و آنقدر کسی نباشد که به نالههایت گوش کند٬ و آنقدر غر بزنی به جانِ خودت٬ تا بالاخره قید همهچیز را بزنی٬ لعنتی.
+ و یک بار هم در میان صحبتهایمان بر سر «فراز و نشیب» یا «فراز و فرود» -دقیقاً یادم نیست- اختلاف نظر پیدا کردیم٬ و بحث بالا گرفت. حتی یادم نیست چه کسی کوتاه آمد و جملهی سفیدِ «حق با شماست» را دودستی تقدیم دیگری کرد. درست یادم نیست.
من از حاصلضرب تردید و کبریت میترسم. من از سطح سیمانی قرن میترسم؛ بیا تا نترسم از من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
- ۹۴/۰۸/۰۵