دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
ابتدا دلجویی میکنن سپس میفرمان؛
Is it hard to go on? make them believe u strong, dont close ur eyes.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۶
سی‌ویکم اردیبهشت‌ه و ماهی‌گلی امسال دومین ماهی‌ه که تاحالا داشتم و دوماه زنده مونده. به همین دلیل‌ه که خودم واسش غذا می‌ریزم توی آب. معمولاً دست‌م رو که می‌بینه به خاطر همون قضیه‌ی شرط‌پذیری سرش رو میاره بالا. دهنش رو مرتبا باز و بسته می‌کنه و چند ثانیه منتظر می‌مونه تا غذا رو واسش بریزم. اما سریع یادش می‌ره واسه چی مورب بال‌بال می‌زنه و برمی‌گرده پایین. دوباره چشم‌ش به دستم می‌‌افته و این سیکل تا زمانی که غذا رو بریزم تکرار می‌شه.
 اما جدا از این رفتارش که به اندازه‌ی کافی دلم رو می‌بَره٬ وجودش و زنده موندن‌ش گوشه‌ای از حسّ تنهایی‌م رو می‌گیره. اعتراف می‌کنم٬ این که بدونی حیات یک موجود به تو بستگی داره٬ به اینکه بهش غذا بدی یا ندی٬ که آب تنگ‌ش رو عوض کنین یا نکنین٬ نوعی حسّ قدرت خبیث‌طور بهم می‌ده. البته دوست من‌ه و چیزی به همدیگه بدهکار نیستیم٬ ولی پیوند عاطفی قوی نداریم و درصورت نیاز می‌تونم به قدرت‌م فک کنم. 

نقاشی برداشته‌شده از اون‌گلابی

  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۹
یه پونصد شیشصد تُف کنید کف دست ما بریم گمشیم پی زندگی‌مون. این‌همه وقت اگه پادو‌ی فردریک شده بودم تاحالا یه هنری داشتم و اینقدرم خسته و دپ نبودم. بیس‌روزم تموم شه ببینیم آمالمون پشت کدوم کوه‌ه.

 دیشب خواب ج. کوچیک‌ه رو دیدم که ویندوزی‌های افراطی بهش سوء قصد کرده بودن و شدیداً خون‌ریزی داشت ولی زنده بود:))




  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۸

 من به اون می‌گم مرض و غرض٬ شما اسمش‌ُ بذار امتحان. الحاقی ماتریس سه‌درسه؟ شما فرض کن ‌سه‌تا درایه هم صفر باشه٬ هرچی. عن.

 بلاخره آخرین روز‌سمپادی‌ رو گرفتیم٬ ولی لوگو نداره. :|

 سیم رایتل‌م رسید٬ و مستقیم به گوشه‌ی کمد اشیاءم منتقل شد.

 دیدم که الف. داره ب. رو لِه می‌کنه٬ هیچی نگفتم. آخر هم ب. رو می‌کُشه. شاید شیوه‌ی دل‌بری‌ش همین‌ه. باید به الف. می‌گفتم با وِی بِه ازین باش که با خلقِ جهانی٬ اما نگفتم. 

 کم مونده بود نکات تهیه‌ی پادکست جذاب رو واسه استادِ مذاکره شرح بدم٬ که خب دادم و ظاهراً مورد اقبال هم واقع شد. نپرسید تا نگم خب. :|

 من آخر باکتریا‌پروگرمر می‌شم. شغل آبرومند و بی‌سر‌وصدایی‌ه.



  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۵
دوستان شاغل در امر تألیف کتب درسی جمع شدن دور هم فکر میکردن چیکار کنن چیکار نکنن که دوستان تجربی ریاضی پیش رو راحت تر پاس کنن، یک نفر گفت بهتره حفظ کنن تا ذهنشون اذیت نشه، یک نفر دیگه گفت مقاطع چطوره؟ همه سر تصدیق فرو آوردن جز یک نفر. همه ی نگاه ها به سمتش خیره شد، و با این جمله سکوت جلسه رو شکست؛ ریاضی ها هم...
  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۶
تصور کن پیرهن پارچه ای سفید رنگ، با یقه ی پف پفی و پاپیون شل و ول، بر سر شلوار کتان سرمه ای رنگ و حتی کمربند چرمش، چه منت ها که نگذاشت...
  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸

 کنکوری هستم که از غایتِ بی‌حوصلگی بیش از یک ساعت گِیم استراتژیک بازی می‌کنم٬ 

 متسفانه عینِ هندسه‌تحلیلی میستریِس و بی‌مزه‌ بود؛ Mountains of Madness









  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۰
انگار کسی دیگر بوده که کتک و باتوم و عربده می‌زده٬ و به خیال خودش حالا که سال‌ها از آن‌شخص‌بودن می‌گذرد٬ هویت‌ش عوض شده است. خیال می‌کند بهایش چندسال و شبانه روز غصه و پشیمانی و خودزنی بوده و حالا دیگر مطمئن است که تاوان‌ش را پرداخته.
 اما تو بهتر از هرکس دیگر می‌دانی٬ شلّیک کرد تا زحمت‌ش به گردن خودت نیفتد.

  • ۱ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۵
خواب دیدم که با مهسا رفته بودیم یک دبیرستان آمریکایی و کلی تحویلمون گرفته بودن و هرروز از ما امتحان ریاضی میگرفتن! :))
  • ۱ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۵۲
خواب‌شُ دیدم. توی خواب هم سرِ یاری نداشت. سرِ ظهری آخر اون کوچه تنگه‌ی مدرسه یادم افتاد منتظرم مونده شاید٬ پیاده شدم٬ سرویس رفت٬ من برگشتم سمت مدرسه؛ نبود.
 تکست دادم٬ جواب نداد.
 یه همایش تاریک بود٬ رفتم نشستم روی صندلی خالی کنارش٬ رو نکرد بهم. تا آخر. 
 ش. توضیح می‌داد که چطور اوایل بیماری‌ش رو باور نکرده و به تدریج با کمک دوستان و خانواده با بیماریش مبارزه هم کرده. و تشکر ویژه کرد از بچه‌های چهارم ریاضی. 
 :-هق‌هق :-آه

 منُ مادام نایت‌مِر خطاب کنید ازین به بعد.



  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۱
هوای امروز عصر محشر بود. :>
  • ۱ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۸

 دیشب یا امروز صبح٬ نمی‌دانم. خواب بمباران‌هسته‌ای دیدم. من می‌نویسم خواب شما بخوانید کابوس. من و سه نفر دیگر از دوستانم واقعا یادم نیست کدام‌شان ولی یادم هست اقلاً در خواب باهم جور بودیم٬ بعد از کار٬ برای رفع خستگی و تماشای مهتاب که ظاهراً تفریح ثابت‌مان بود٬ رفتیم روی پشت‌بام آن ساختمان که به نظر می‌رسید بلندترین برج شهر باشد. همه در عالم خودمان بودیم و من چرت سبکی زده بود که متوجه سه یا چهار موشک سفید رنگ شدیم. با همان الگوی آشنای حرکت پرتابی در راستای افق به ماه که آن شب قرص کامل بود نزدیک می‌شدند٬ اما واقعیت این بود که در عرض کمتر از ده ثانیه‌ی دیگه شهر به خاک و خون و خاکستر تبدیل می‌شد٬ و ما این را به چشم می‌دیدیم. حتی این احساس که باقیِ مردم در بی‌خبری آخرین ثانیه‌های عمرشان را زندگی می‌کنند غمگینم می‌کرد. بهرحال قرار بود همگی نابود شویم و دانستن و نداستن‌ش نتیجه را تغییر نمی‌داد. اولین موشک به زمین خورد و آن به‌اصطلاح قارچ هسته‌ای را دیدم. و بعد از آن ما به خیالِ مردن چشمانمان را بستیم. اما موج انفجار از بالای سرمان گذشت و ما ماندیم. همه خاکستر شدند و ما ماندیم. نه تنها هر جاندار٬ که هر بی‌جان هم نابود شده بود و ما ماندیم. نمی‌دانم خانه‌ی ما کجا بود که پدرم کم و بیش جان سالم به در برده بود و در اولین فرصت به هوای پیدا کردن من آمده بود دنبالم. با دیدن‌ش کمی امید ذهنم را روشن کرد. سوار ماشین شدم و از جاده‌ای می‌گذشتیم که هردو طرف‌ش بعد از انفجار تبدیل به دره ای از خاک و خاکستر شده بود. بعد از آن به حومه رسیدیم که موج انفجار فقط در حد یک زلزله زندگی‌شان را بهم ریخته بود. اما از درد ناگهانی پدرم متوجه شدم که حتی حومه‌ هم از تشعشعات در امان نبوده است. و بهرحال هیچ‌کس زنده نخواهد ماند. 



      

  • ۳ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۰۱

 وقتی اعصاب‌م خورد می‌شه سعی می‌کنم تمام اصول و اخلاقیات‌م رو پای‌مال کنم. مثلاً میفتم به جونِ یک چیتوز‌طلایی بزرگ و دیوانه‌وار مُشت‌مُشت پفک می‌خورم.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۳