دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
هوای امروز عصر محشر بود. :>
  • ۱ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۸

 دیشب یا امروز صبح٬ نمی‌دانم. خواب بمباران‌هسته‌ای دیدم. من می‌نویسم خواب شما بخوانید کابوس. من و سه نفر دیگر از دوستانم واقعا یادم نیست کدام‌شان ولی یادم هست اقلاً در خواب باهم جور بودیم٬ بعد از کار٬ برای رفع خستگی و تماشای مهتاب که ظاهراً تفریح ثابت‌مان بود٬ رفتیم روی پشت‌بام آن ساختمان که به نظر می‌رسید بلندترین برج شهر باشد. همه در عالم خودمان بودیم و من چرت سبکی زده بود که متوجه سه یا چهار موشک سفید رنگ شدیم. با همان الگوی آشنای حرکت پرتابی در راستای افق به ماه که آن شب قرص کامل بود نزدیک می‌شدند٬ اما واقعیت این بود که در عرض کمتر از ده ثانیه‌ی دیگه شهر به خاک و خون و خاکستر تبدیل می‌شد٬ و ما این را به چشم می‌دیدیم. حتی این احساس که باقیِ مردم در بی‌خبری آخرین ثانیه‌های عمرشان را زندگی می‌کنند غمگینم می‌کرد. بهرحال قرار بود همگی نابود شویم و دانستن و نداستن‌ش نتیجه را تغییر نمی‌داد. اولین موشک به زمین خورد و آن به‌اصطلاح قارچ هسته‌ای را دیدم. و بعد از آن ما به خیالِ مردن چشمانمان را بستیم. اما موج انفجار از بالای سرمان گذشت و ما ماندیم. همه خاکستر شدند و ما ماندیم. نه تنها هر جاندار٬ که هر بی‌جان هم نابود شده بود و ما ماندیم. نمی‌دانم خانه‌ی ما کجا بود که پدرم کم و بیش جان سالم به در برده بود و در اولین فرصت به هوای پیدا کردن من آمده بود دنبالم. با دیدن‌ش کمی امید ذهنم را روشن کرد. سوار ماشین شدم و از جاده‌ای می‌گذشتیم که هردو طرف‌ش بعد از انفجار تبدیل به دره ای از خاک و خاکستر شده بود. بعد از آن به حومه رسیدیم که موج انفجار فقط در حد یک زلزله زندگی‌شان را بهم ریخته بود. اما از درد ناگهانی پدرم متوجه شدم که حتی حومه‌ هم از تشعشعات در امان نبوده است. و بهرحال هیچ‌کس زنده نخواهد ماند. 



      

  • ۳ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۰۱

 وقتی اعصاب‌م خورد می‌شه سعی می‌کنم تمام اصول و اخلاقیات‌م رو پای‌مال کنم. مثلاً میفتم به جونِ یک چیتوز‌طلایی بزرگ و دیوانه‌وار مُشت‌مُشت پفک می‌خورم.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۳

 نمی‌خواستم قبل از تابستون آپلودش کنم. انگار فقط تابستون می‌شه فهمیدش٬ خصوصا با صدای اون خانومه.

 اما دل تو دل‌م نبود. باید پست‌ش می‌کردم. : )






 



  • ۱ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۹
[...] دو سال مثل عضوی از بدن که عصب‌ش قطع شده٬ هست٬ ولی جز در لحظاتی که به ندرت پیش میاد با نبودن‌ش یکسان‌ه. انتظار داشتم چی بشه؟ قطع.

 ای که می‌فهمی و می‌دانی و می‌کِشی و هنوز می‌مانی... تو زنده‌ای.


  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۰
ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشد.
  • ۱ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۳۹
خدایا این چه امتحانیه؟ همه ی دنیا باید امروز روی سرم خراب میشد؟
  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۷

 آنقدر غمگینم که نمی‌دانم تابه‌حال چندبار اینقدر غمگین بوده‌ام. رک بگویم٬ دیوانه شده‌ام. آنقدر که برای گریه نکردن به هر یاغی‌گری دست می‌زنم. سر مامان داد می زنم. در دفترم می‌نویسم. می‌کِشم. اما هیچ‌چیز عوض نمی‌شود. یک دیوانه‌ی غمگینم. فکر کنم این گریه را به حساب‌م نوشته‌اند و تا دماغم سرخ نشود سرنوشتم سر نمی‌شود.

 سگ بگیرد تمام تاریخ زندگی‌ام را. مگر همان روال خوش‌ خوشان علافان چه ایرادی داشت. حالا بازنده‌ای هستم که فقط شاه تکان می‌دهد تا بعد از تعدادی حرکت کاملاً پیش‌بینی‌شده در گوشه‌ی صفحه مات شود. حریف قوی اما صبور آدم را به جنون می‌کشاند.   

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۰۷
 دلم می‌خواد همه‌ی عالم جمع شن اینجا و من در کت‌شلوار مشکی و پیرهن سفید و کراوات باریک مشکی ‌مات٬ و البته موهای فرِ به زورِ ژل‌مو خوابیده‌ی روی سرم٬ با وقار و آرامش تمام٬ برم روی سِن٬ و سخنرانی باشکوه‌م رو با یک نگاه معنی‌دار به حضّار شروع کنم. اولین جمله رو با تلاش برای نزدیک شدن لهجه‌م به لهجه‌ی اون آقاهه بازیگر آسانژ که با وجود تلاش‌های بی‌دریغ سجول‌جان اسمشُ یاد نگرفتم٬ این‌طور ادا می‌کنم که...



 I'm not even close to having the lessons finished. I mean the Derivatives and Integral, the whole Conic Sections and matrix. Do you have any idea what does forgetting all Physics you've read make you feel?

There is a life outside which you have it right now. Do you know how jealous it makes me?

 در این لحظه حضّار به نشانه‌ی هم‌راهی من در این مصیبت٬ سرپا می‌ایستن و درحالی که دست راست‌شون رو روی قلب‌شون نگه داشتن و دست چپشون رو طور خاصی نگه نداشتن٬ شروع می‌کنن به زمزمه‌ی این مصراع...

I am terrified...
 یک نفر ازون ته مه‌ا می‌شینه پشت پیانو و شروع به نواختن می‌کنه. حضّار مصمّم‌تر از قبل می‌خونن...
I am terrified...
 متأسفانه مصرع‌های بعد رو بلد نیستم وگرنه حضّار ادامه‌ش رو هم می‌خوندن!

 درآخر٬ من درهمون حالت متأثر از هم‌دردی عالم٬ چشمم به میم میفته که در لباس مبدّل بین حضّار ایستاده و چنان قاطع توی چشمام زل زده که خب آدم حس می‌کنه. دیگه به خوندن ادامه‌نمیده٬ فقط نگاه‌م می‌کنه. با همون اشارات نظر بهم می‌فهمونه که کلی وقت مونده و قرار نیست باقیش رو بکپم. می‌گه خودم رو جمع‌وجور کنم و اینقدر احمق بودن‌م رو به اطلاع بقیه نرسونم. با همون اشارات نظر از بین میلیون‌ها نفر دیگه بهم می‌گه که این هفته مشتق و فیزیک و زبان‌فارسی رو تموم کنم و هفته‌ی بعد تحلیلی و گسسته و دینی۲ رو. من اونقدر جذبه میم به روح کمال‌طلب‌م اثر گذاشته که دیگه صدایی نمی‌شنوم. کم‌کم تصویری که از همه‌ی عالم می‌بینم می‌پیچه توی دایره‌ای به مرکز میم. و آخرین کسی که از نظرم محو می‌شه میم‌ه. تا آخرین لحظه بهم زل زده. و بعد از اون٬ منم محو می‌شم٬ و برمی‌گردم توی اتاقم پی مشتق.


 


  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۵۴

- خب دوست قدیمی٬ به نظرت وقت‌ش نرسیده برویم یک کنج٬ روزی چند خلوت کنیم؛ چهره به چهره رو به رو...
- مدت‌هاست رسیده.
- از جبر و عدد بنالم یا از مه و خورشید و فلک؟
- همه‌ی ما موظف به نیلوفر آبی بودنیم. چه در مرداب لجن‌بسته٬ چه در...
- بودیم؛ همه‌ی ما.
- و به نور خواهیم رسید٬ که بهای آنچه کشیده‌ایم کمتر از نور نیست.
- چمدان‌ت را ببند. عمیق‌ترین کنج دنیا را نشان کرده‌ام٬ که حتی دست نور هم به آن نمی‌رسد.
- و ما را چه باک از تاریکی...
- و ما را چه باک.

 
 
  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۳
اگه خفم کنن داد میزنم عین خولا! پامو بشکنن لقد میزنم عین الاغ! :-"


+"دی ری دی ری، دی، ریم ریم"^ n
  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۳۸
یک‌طور حسّ امنیت٬ شاید با رگه‌هایی از حسّ آزادی٬ رهایی و استقلال٬ کمی هم رضایت و خشنودی و این چرندیات... 
 البته آن بی‌حوصلگی و رخوت سر جایش هست. مگر تابستان برسد و بچه‌ها باز هم جمع شوند و زاینده‌رود غنی باشد مثل الآن٬ نوشین هم بیاید برویم بستنی سلطان بخریم تا خود آمادگاه پیاده برویم٬ برویم لباس‌ها را ببینیم و فرض کنیم که در داخل‌شان چقدر خانوم خواهیم شد و بی‌وقفه به تصورات‌مان بخندیم. من بروم به ج. ایمیل بدهم که یک کنکوری خراب‌شده‌ام که تازه از غار‌مان خزیده‌ام بیرون و نور این بیرون چشمم را می‌زند. از ج. برای خودم خطّ مشی درخواست کنم تا مرا به سرحدّ عرفانیات کدینگ سوق دهد.

 برای امروز کافیست٬ باقی‌ش را وقتی مشتق بی‌صّاحاب تمام شد می‌نویسم.


 نظرم عوض شد. همون حال‌خراب ناامنِ متعلّق خودگریز هستم درحال حاضر. حتی دقایقی نپایید اون حالِ متوسط.
  • ۱ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۹
همش یادشو میکنم. دست خودم نیست، آخه پارسال این موقع زنده بود. طوری نگرانم که انگار خرداد دوباره میمیره. انگار هرسال میمیره. انگار تاحالا نمرده.
  • ۱ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۷