دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
تصور کن پیرهن پارچه ای سفید رنگ، با یقه ی پف پفی و پاپیون شل و ول، بر سر شلوار کتان سرمه ای رنگ و حتی کمربند چرمش، چه منت ها که نگذاشت...
  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸

 کنکوری هستم که از غایتِ بی‌حوصلگی بیش از یک ساعت گِیم استراتژیک بازی می‌کنم٬ 

 متسفانه عینِ هندسه‌تحلیلی میستریِس و بی‌مزه‌ بود؛ Mountains of Madness









  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۰
انگار کسی دیگر بوده که کتک و باتوم و عربده می‌زده٬ و به خیال خودش حالا که سال‌ها از آن‌شخص‌بودن می‌گذرد٬ هویت‌ش عوض شده است. خیال می‌کند بهایش چندسال و شبانه روز غصه و پشیمانی و خودزنی بوده و حالا دیگر مطمئن است که تاوان‌ش را پرداخته.
 اما تو بهتر از هرکس دیگر می‌دانی٬ شلّیک کرد تا زحمت‌ش به گردن خودت نیفتد.

  • ۱ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۵
خواب دیدم که با مهسا رفته بودیم یک دبیرستان آمریکایی و کلی تحویلمون گرفته بودن و هرروز از ما امتحان ریاضی میگرفتن! :))
  • ۱ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۵۲
خواب‌شُ دیدم. توی خواب هم سرِ یاری نداشت. سرِ ظهری آخر اون کوچه تنگه‌ی مدرسه یادم افتاد منتظرم مونده شاید٬ پیاده شدم٬ سرویس رفت٬ من برگشتم سمت مدرسه؛ نبود.
 تکست دادم٬ جواب نداد.
 یه همایش تاریک بود٬ رفتم نشستم روی صندلی خالی کنارش٬ رو نکرد بهم. تا آخر. 
 ش. توضیح می‌داد که چطور اوایل بیماری‌ش رو باور نکرده و به تدریج با کمک دوستان و خانواده با بیماریش مبارزه هم کرده. و تشکر ویژه کرد از بچه‌های چهارم ریاضی. 
 :-هق‌هق :-آه

 منُ مادام نایت‌مِر خطاب کنید ازین به بعد.



  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۱
هوای امروز عصر محشر بود. :>
  • ۱ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۸

 دیشب یا امروز صبح٬ نمی‌دانم. خواب بمباران‌هسته‌ای دیدم. من می‌نویسم خواب شما بخوانید کابوس. من و سه نفر دیگر از دوستانم واقعا یادم نیست کدام‌شان ولی یادم هست اقلاً در خواب باهم جور بودیم٬ بعد از کار٬ برای رفع خستگی و تماشای مهتاب که ظاهراً تفریح ثابت‌مان بود٬ رفتیم روی پشت‌بام آن ساختمان که به نظر می‌رسید بلندترین برج شهر باشد. همه در عالم خودمان بودیم و من چرت سبکی زده بود که متوجه سه یا چهار موشک سفید رنگ شدیم. با همان الگوی آشنای حرکت پرتابی در راستای افق به ماه که آن شب قرص کامل بود نزدیک می‌شدند٬ اما واقعیت این بود که در عرض کمتر از ده ثانیه‌ی دیگه شهر به خاک و خون و خاکستر تبدیل می‌شد٬ و ما این را به چشم می‌دیدیم. حتی این احساس که باقیِ مردم در بی‌خبری آخرین ثانیه‌های عمرشان را زندگی می‌کنند غمگینم می‌کرد. بهرحال قرار بود همگی نابود شویم و دانستن و نداستن‌ش نتیجه را تغییر نمی‌داد. اولین موشک به زمین خورد و آن به‌اصطلاح قارچ هسته‌ای را دیدم. و بعد از آن ما به خیالِ مردن چشمانمان را بستیم. اما موج انفجار از بالای سرمان گذشت و ما ماندیم. همه خاکستر شدند و ما ماندیم. نه تنها هر جاندار٬ که هر بی‌جان هم نابود شده بود و ما ماندیم. نمی‌دانم خانه‌ی ما کجا بود که پدرم کم و بیش جان سالم به در برده بود و در اولین فرصت به هوای پیدا کردن من آمده بود دنبالم. با دیدن‌ش کمی امید ذهنم را روشن کرد. سوار ماشین شدم و از جاده‌ای می‌گذشتیم که هردو طرف‌ش بعد از انفجار تبدیل به دره ای از خاک و خاکستر شده بود. بعد از آن به حومه رسیدیم که موج انفجار فقط در حد یک زلزله زندگی‌شان را بهم ریخته بود. اما از درد ناگهانی پدرم متوجه شدم که حتی حومه‌ هم از تشعشعات در امان نبوده است. و بهرحال هیچ‌کس زنده نخواهد ماند. 



      

  • ۳ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۰۱

 وقتی اعصاب‌م خورد می‌شه سعی می‌کنم تمام اصول و اخلاقیات‌م رو پای‌مال کنم. مثلاً میفتم به جونِ یک چیتوز‌طلایی بزرگ و دیوانه‌وار مُشت‌مُشت پفک می‌خورم.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۳

 نمی‌خواستم قبل از تابستون آپلودش کنم. انگار فقط تابستون می‌شه فهمیدش٬ خصوصا با صدای اون خانومه.

 اما دل تو دل‌م نبود. باید پست‌ش می‌کردم. : )






 



  • ۱ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۹
[...] دو سال مثل عضوی از بدن که عصب‌ش قطع شده٬ هست٬ ولی جز در لحظاتی که به ندرت پیش میاد با نبودن‌ش یکسان‌ه. انتظار داشتم چی بشه؟ قطع.

 ای که می‌فهمی و می‌دانی و می‌کِشی و هنوز می‌مانی... تو زنده‌ای.


  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۰
ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشد.
  • ۱ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۳۹
خدایا این چه امتحانیه؟ همه ی دنیا باید امروز روی سرم خراب میشد؟
  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۷

 آنقدر غمگینم که نمی‌دانم تابه‌حال چندبار اینقدر غمگین بوده‌ام. رک بگویم٬ دیوانه شده‌ام. آنقدر که برای گریه نکردن به هر یاغی‌گری دست می‌زنم. سر مامان داد می زنم. در دفترم می‌نویسم. می‌کِشم. اما هیچ‌چیز عوض نمی‌شود. یک دیوانه‌ی غمگینم. فکر کنم این گریه را به حساب‌م نوشته‌اند و تا دماغم سرخ نشود سرنوشتم سر نمی‌شود.

 سگ بگیرد تمام تاریخ زندگی‌ام را. مگر همان روال خوش‌ خوشان علافان چه ایرادی داشت. حالا بازنده‌ای هستم که فقط شاه تکان می‌دهد تا بعد از تعدادی حرکت کاملاً پیش‌بینی‌شده در گوشه‌ی صفحه مات شود. حریف قوی اما صبور آدم را به جنون می‌کشاند.   

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۰۷