Is it hard to go on? make them believe u strong, dont close ur eyes.
- ۰ نظر
- ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۶
من به اون میگم مرض و غرض٬ شما اسمشُ بذار امتحان. الحاقی ماتریس سهدرسه؟ شما فرض کن سهتا درایه هم صفر باشه٬ هرچی. عن.
بلاخره آخرین روزسمپادی رو گرفتیم٬ ولی لوگو نداره. :|
سیم رایتلم رسید٬ و مستقیم به گوشهی کمد اشیاءم منتقل شد.
دیدم که الف. داره ب. رو لِه میکنه٬ هیچی نگفتم. آخر هم ب. رو میکُشه. شاید شیوهی دلبریش همینه. باید به الف. میگفتم با وِی بِه ازین باش که با خلقِ جهانی٬ اما نگفتم.
کم مونده بود نکات تهیهی پادکست جذاب رو واسه استادِ مذاکره شرح بدم٬ که خب دادم و ظاهراً مورد اقبال هم واقع شد. نپرسید تا نگم خب. :|
من آخر باکتریاپروگرمر میشم. شغل آبرومند و بیسروصداییه.
کنکوری هستم که از غایتِ بیحوصلگی بیش از یک ساعت گِیم استراتژیک بازی میکنم٬
متسفانه عینِ هندسهتحلیلی میستریِس و بیمزه بود؛ Mountains of Madness
دیشب یا امروز صبح٬ نمیدانم. خواب بمبارانهستهای دیدم. من مینویسم خواب شما بخوانید کابوس. من و سه نفر دیگر از دوستانم واقعا یادم نیست کدامشان ولی یادم هست اقلاً در خواب باهم جور بودیم٬ بعد از کار٬ برای رفع خستگی و تماشای مهتاب که ظاهراً تفریح ثابتمان بود٬ رفتیم روی پشتبام آن ساختمان که به نظر میرسید بلندترین برج شهر باشد. همه در عالم خودمان بودیم و من چرت سبکی زده بود که متوجه سه یا چهار موشک سفید رنگ شدیم. با همان الگوی آشنای حرکت پرتابی در راستای افق به ماه که آن شب قرص کامل بود نزدیک میشدند٬ اما واقعیت این بود که در عرض کمتر از ده ثانیهی دیگه شهر به خاک و خون و خاکستر تبدیل میشد٬ و ما این را به چشم میدیدیم. حتی این احساس که باقیِ مردم در بیخبری آخرین ثانیههای عمرشان را زندگی میکنند غمگینم میکرد. بهرحال قرار بود همگی نابود شویم و دانستن و نداستنش نتیجه را تغییر نمیداد. اولین موشک به زمین خورد و آن بهاصطلاح قارچ هستهای را دیدم. و بعد از آن ما به خیالِ مردن چشمانمان را بستیم. اما موج انفجار از بالای سرمان گذشت و ما ماندیم. همه خاکستر شدند و ما ماندیم. نه تنها هر جاندار٬ که هر بیجان هم نابود شده بود و ما ماندیم. نمیدانم خانهی ما کجا بود که پدرم کم و بیش جان سالم به در برده بود و در اولین فرصت به هوای پیدا کردن من آمده بود دنبالم. با دیدنش کمی امید ذهنم را روشن کرد. سوار ماشین شدم و از جادهای میگذشتیم که هردو طرفش بعد از انفجار تبدیل به دره ای از خاک و خاکستر شده بود. بعد از آن به حومه رسیدیم که موج انفجار فقط در حد یک زلزله زندگیشان را بهم ریخته بود. اما از درد ناگهانی پدرم متوجه شدم که حتی حومه هم از تشعشعات در امان نبوده است. و بهرحال هیچکس زنده نخواهد ماند.
وقتی اعصابم خورد میشه سعی میکنم تمام اصول و اخلاقیاتم رو پایمال کنم. مثلاً میفتم به جونِ یک چیتوزطلایی بزرگ و دیوانهوار مُشتمُشت پفک میخورم.