It doesn't matter how hard you try. :)
- ۰ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هرموقع دلتنگ میشوم برای اینجا٬ با خودم میگویم مگر حال خراب نوشتن دارد؟ اصلاً بردار تخته کن٬ بالایش بنویس «خراب است.»
نفرین بر بهرخوترفتگیِ بیپدر که باهار را هم زایل میکند.
غرق در خواندن پست نوروزی لنگدراز بودم؛ آنقدر ملموس و آشنا مینویسد که ذهنم از اتاق تاریک دمغروبم بلند میشود میرود آن سر دنیا٬ در خیابانهای یخزده و آپارتمانهای چهل پنجاه متری غرب پرسه میزند. آخرین کلمه را خواندم و لبخند روی لبانم درحال علتجویی بود که گوشی لرزید. نگاه کردم و چشمانم خواند «میم»٬ اما ذهنم که هنوز بین غرب و شرق معلق بود٬ «میم» را پردازش نکرد. با همان لبخند شلشده نگاهم را سمت اسکرین برگرداندم٬ و ذهنم را نشاندم کنار دستم. طی یک مشورت اجمالی متوجه شدیم که اتفاق -از نظر ما-«خاص»ی افتاده است٬ و بهتر است تا نمکش نرفته٬ احساسمان را تقریر کنیم. دنگشو را پلی کردم و شروع کردم به نوشتن؛ «غرق در خواندن...»
من میم رو حس میکنم٬ قریب به همیشه٬ حسش میکنم. و این تفاوتیه که وجود داشته و هنوز هم هست٬ گاهی.
ایکاش منم دنگ میشدم و کاری با آخر نداشتم. ایکاش صابر بودم٬ ایکاش عاشق بودم.
: [
یکوقتهایی هم که در مهربانی سنگ تمام میگذارد٬ خودم را پرت میکنم به درهی برفی خیال٬ یک پنجره به سوی شهر سفیدپوش و گلدان گیاهی که هنوز٬ بیدار است. با یک مشت کاغذ پاره و نگاه اندوهناک.
نمیدانم دقیقا از چه زمانی اینقدر ناامید شدم. دیگر جرأت گوش کردن پادکست تابستان را ندارم. و منِ اکنون هیچ شباهتی به آن موفرفری ریزهمیزه ندارد. بر پدر این روزهای نرسیدن...
مثلاً به بلند و قشنگ شدن موهایم امیدی ندارم. با خودم فکر میکنم که اگر کوتاهش نکنم سریع موخوره میشود و اگر هر شش ماه یکبار موهایم را کوتاه کنم٬ شاید تا ده پانزده سال آینده هم به اندازهی دلخواهم نرسد. اصولاً با هر کمیّت طولی ناسازگارم؛ از قدم بگیر تا ۴۸۱ کیلومتر فاصله...
به جان دستبندهای رنگی نه٬ به جان پاستیلهای کنار دستم٬ هنوز هم از یادش منفک نمیشوم. گاهی تظاهر به مشغله میکنم٬ که خودم را راضی کنم. اما دیگر اطمینان سابق را ندارم. بسکه با ما سرِ یاری ندارد.
و مرگ من همین روزهاست٬ که جدا از اطمینان٬ امیدی هم به تابستان ندارم. این مرگ٬ یعنی بخواااب تمام زمستان را.