دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
کابوس ها برگشت، سردرد مشمئزکننده هم.
و این وضعیت همیشگیست.

هیچ کدام ما مهم نیستیم دیگر.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۲
آخرین باری را که چنین صادقانه از خصوصی‌ترین افکارم پرده برداشته بودم٬ به یاد نمی‌آورم.
و نمی‌دانم حالا که به یک جواب رسیده‌ام ناامید هستم یا نه. از کلمه‌ی ناامید خوشم نمی‌آید٬ از قیافه‌اش٬ و مسلماً از خودش نیز. انگار هیچ‌ نشده در همان اوایل کلمه حروف الفبا کم آورده‌اند و دوتا الف پشت سر هم چپانده‌اند.
مراد من به هیچ صورتی از این محجوب‌تر نمی‌توانست ادا شود و جواب او به هیچ‌ صورتی از این لطیف‌تر.
نوشتم «دل به دستِ کمان‌ابرویی‌ست کافرکیش.»؛
خواندم «چه‌هاست در سر این قطره‌ محال‌اندیش.»؛
و خمُش شدم٬ گنگ شدم٬ ندانستم با سرم چه کنم که دیگر بر بدنم نمی‌ارزید. مدت‌هاست که نمی‌ارزد. 
تو فرض کن کنار آمدم با قطره بودنم٬ یا اصلاً فرض کن به جهد و امید یک چنگ آب هم شدم٬ بعد از آن چه‌کنم که در بحر او غرق شدن ریشه دوانده در آمالم٬ و سررشته‌ی هر امید٬ از یک نگاهِ او شروع شدنی‌ست. مگر فراموش می‌شود وقتی هست؟ مگر ترمیم می‌شود این زخمِ همیشه تازه...
داستان فرودگاه را به یاد می‌آورم که نوشین نوشت و شهریور بود که خواندم. داستانی که خودش آخر داستان بود٬ آخر همه‌چیز. و چه شبی شد آن‌شب٬ هما‌ی سعادت لحظه‌ای از کمینگاه‌ش بیرون جست و کمی غضب‌آلود-گویی در رودربایستی با کسی قرار گرفته و با بی‌میلی- بر آسمان شب تابستانی‌‌ام پری کشید. آن شب هم صبح شد و دیگر خبری از هما و اوج و سعادت نبود.
 


 [ادامه دارد.] 
  • ۲ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۵
ماشین نوشت: میتوانید توضیح دهید چرا شماره اشتراک شما در تاریخ ۲۳ ژوئن ۱۹۷۳ حذف شد؟
دیوید نوشت: اشخاص گاهی اشتباه میکنند.
ماشین نوشت: بله، درسته.
  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۵۷
آرزوی من برای میم عزیز، آرزوی من برای نگار مفلس هم بود. : )
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۳
 من؛
 هیچ اختیاری در خودم احساس نمی‌کنم. انگار به رخوتی که تابع گم‌شدگی‌ام است٬ مبتلا شده‌ام.
 محفظه‌ی بسته‌ای را تصور کن که در آن ایستاده‌ام و آب از یک گوشه و کنار٬ بی‌وقفه به درون آن نفوذ می‌کند٬ و کم‌کم بالا می‌آید...

 نون؛ 
 پر که شد درنگ نکن. دهانت را باز کن و یک نفس عمیق بکش. ریه‌هایت را لبریز از آب کن. بعد چشم‌هایت را ببند و بمیر.
 چشم‌هایت را که باز کنی شاید الهه‌ی شجاعت شده باشی(نقطه)


  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۳۶
دل تنگ هستم، چنان که ندانی...
یه بارون بیگیره حالمون جا بیاد در این عصر بی حوصلگی. والا.
  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۸

 من میم رو حس می‌کنم٬ قریب به همیشه٬ حس‌ش می‌کنم. و این تفاوتی‌ه که وجود داشته و هنوز هم هست٬ گاهی.

 ای‌کاش منم دنگ می‌شدم و کاری با آخر نداشتم. ای‌کاش صابر بودم٬ ای‌کاش عاشق بودم. 

 : [



  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۵

 یک‌وقت‌هایی هم که در مهربانی سنگ تمام می‌گذارد٬ خودم را پرت می‌کنم به دره‌ی برفی خیال٬ یک پنجره به سوی شهر سفیدپوش و گلدان گیاهی که هنوز٬ بیدار است. با یک مشت کاغذ پاره و نگاه اندوه‌ناک. 

 نمی‌دانم دقیقا از چه زمانی این‌قدر ناامید شدم. دیگر جرأت گوش کردن پادکست تابستان‌ را ندارم. و منِ اکنون هیچ شباهتی به آن موفرفری ریزه‌میزه ندارد. بر پدر این روزهای نرسیدن...

 مثلاً به بلند و قشنگ شدن موهایم امیدی ندارم. با خودم فکر می‌کنم که اگر کوتاهش نکنم سریع موخوره می‌شود و اگر هر شش ماه یک‌بار موهایم را کوتاه کنم٬ شاید تا ده پانزده سال آینده هم به اندازه‌ی دلخواهم نرسد. اصولاً با هر کمیّت طولی ناسازگارم؛ از قدم بگیر تا ۴۸۱ کیلومتر فاصله‌...

 به جان دست‌بندهای رنگی نه٬ به جان پاستیل‌های کنار دستم٬ هنوز هم از یادش منفک نمی‌شوم. گاهی تظاهر به مشغله می‌کنم٬ که خودم را راضی کنم. اما دیگر اطمینان سابق را ندارم. بس‌که با ما سرِ یاری ندارد.


 و مرگ من همین روزهاست٬ که جدا از اطمینان٬ امیدی هم به تابستان ندارم. این مرگ٬ یعنی بخواااب تمام زمستان را.



  

 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۴
کمی دل درد، پتوپیچ شده، پشت میز مطالعه، مسائل عزیز PH، و شیرکاکائوی گرم مامان.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۰۴:۵۲





  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۶
۴.۶ بیلیون‌ سال پس از آغاز هستی بخشی خورشید (یک زمانی حالا٬ هرچی.) دختری در نقطه‌ای از گستره‌ی پهناور کره‌ای خاکی رویایی در سر داشت. و در جستجوی رویای‌ش زندگی می‌کرد. یک روز ناامید بود و یک روز پرشور٬ یک روز عاشق بود و یک روز معشوق. اما همیشه انسان را رعایت کرد٬ و همیشه ایمان داشت به رویای‌ش٬ حتی اگر بیلیون‌ها سال تا محقق شدن فاصله داشت٬ حتی اگر محال بود.
  • ۱ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۴
و گاه حرف هایی میزنی که انگار از خشمی دیرین ریشه گرفته است، مثل خشمی که همیشه از معاون خبیث دبیرستان داشتیم، اما هرگز در قالب یک اردنگی بر ماتحتش محقق نشد، و التهابش بیخ گلویمان ماند.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۷
آنچنان بیقرارم که از خواب میپرم و در بیداری خواب میبینم. اعصاب خراب یا دل تنگ یا گم شدگی در هامون، به هر تعبیر، مرد این بار گران نیست دل مسکینم.
  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۳