- ۰ نظر
- ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۲
منم تا یه جایی باحوصله٬ تا یه جایی مهربون٬ ازون به بعد دیوونه میشم و چشامُ میبندم٬ ببینم کی جرعت داره بیاد جلو.
ضمناً. از نظر ما که تموم نشده و نمیشه٬ یعنی نباید بشه٬ اقلاً تا وقتی من هستم. ولی شما در بند که نیستی٬ برو. برو شاید راهِ ما هم باز شد در این میان...
پینوشت. عصبانی هم نمیشم. همون نگاهِ خیرهی زل زده٬
Let's check the inside of us; Am I in my basic form? Absolutely not. Besides, I may not remember the basic form. So, this will take a while. maybe short, maybe long.
شاید که عشق هدیهی ابلیس اسـت؛
اندوه اگر٬ سزای وفـا باشد.
هرموقع دلتنگ میشوم برای اینجا٬ با خودم میگویم مگر حال خراب نوشتن دارد؟ اصلاً بردار تخته کن٬ بالایش بنویس «خراب است.»
نفرین بر بهرخوترفتگیِ بیپدر که باهار را هم زایل میکند.
غرق در خواندن پست نوروزی لنگدراز بودم؛ آنقدر ملموس و آشنا مینویسد که ذهنم از اتاق تاریک دمغروبم بلند میشود میرود آن سر دنیا٬ در خیابانهای یخزده و آپارتمانهای چهل پنجاه متری غرب پرسه میزند. آخرین کلمه را خواندم و لبخند روی لبانم درحال علتجویی بود که گوشی لرزید. نگاه کردم و چشمانم خواند «میم»٬ اما ذهنم که هنوز بین غرب و شرق معلق بود٬ «میم» را پردازش نکرد. با همان لبخند شلشده نگاهم را سمت اسکرین برگرداندم٬ و ذهنم را نشاندم کنار دستم. طی یک مشورت اجمالی متوجه شدیم که اتفاق -از نظر ما-«خاص»ی افتاده است٬ و بهتر است تا نمکش نرفته٬ احساسمان را تقریر کنیم. دنگشو را پلی کردم و شروع کردم به نوشتن؛ «غرق در خواندن...»