گر من بمیرم در غمت خونم بتا بر گردنت...
دوشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ب.ظ
یکطور حسّ امنیت٬ شاید با رگههایی از حسّ آزادی٬ رهایی و استقلال٬ کمی هم رضایت و خشنودی و این چرندیات...
نظرم عوض شد. همون حالخراب ناامنِ متعلّق خودگریز هستم درحال حاضر. حتی دقایقی نپایید اون حالِ متوسط.
البته آن بیحوصلگی و رخوت سر جایش هست. مگر تابستان برسد و بچهها باز هم جمع شوند و زایندهرود غنی باشد مثل الآن٬ نوشین هم بیاید برویم بستنی سلطان بخریم تا خود آمادگاه پیاده برویم٬ برویم لباسها را ببینیم و فرض کنیم که در داخلشان چقدر خانوم خواهیم شد و بیوقفه به تصوراتمان بخندیم. من بروم به ج. ایمیل بدهم که یک کنکوری خرابشدهام که تازه از غارمان خزیدهام بیرون و نور این بیرون چشمم را میزند. از ج. برای خودم خطّ مشی درخواست کنم تا مرا به سرحدّ عرفانیات کدینگ سوق دهد.
برای امروز کافیست٬ باقیش را وقتی مشتق بیصّاحاب تمام شد مینویسم.
نظرم عوض شد. همون حالخراب ناامنِ متعلّق خودگریز هستم درحال حاضر. حتی دقایقی نپایید اون حالِ متوسط.
- ۹۴/۰۱/۳۱
اردیبهشت که دیگه هیچی!!!