بیا او را صدا بزن.
- ۰ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۷
آمدم خُرده کلامی بنالم و بروم پی کارم. شکمم از صبح تاحالا درد میکند. خواستم بنویسم که یا آستانهی تحمل دردم کم شده٬ یا دردم شدیدتر شده است. بهرحال مسکّن نمیخورم چون اگر بخورم بدون شک معتادش میشوم و دردی بر دردهایم اضافه خواهد شد.
درسها تلمبار شده است رویهم و سه روز است که هیچ نخواندهام. درسها کمکم میگندد و من پی میبرم که اینبار هم باختهام.
مدتیست رویا را کنار گذاشتهام. اصلاً شاید یکی از دلایل اخلاق عن و بیحوصلگیام همین حضور بیوقفه در واقعیت باشد.
دیشب مرد لبخند را دیدم با همان عکس اتوکشیدهی همیشگیاش. اما دستم به سلام و احوالپرسی نرفت که از سوال ملولیم و از جواب خَجل.
دلم هوای روزهای ابری کرده است٬ چه ببارد چه نبارد٬ روزهای خاکستری و ماتمزده حالم را بهتر میکند. شاید هم بهتر نکند٬ اما به عنوان همدردی باعث تسلی خاطرم میشود. از وقتی گم شدهام غمگینانه آزادم.
مموری گوشی بینوا را فرمت کردهام٬ چند روزی در بیآهنگی جان میدادم. حالا که میخواهم انتخاب کنم و پلیلیستهایم را مطابق با سلیقهی امروزم بچینم٬ هیچ آهنگی در نظرم آن درخشش سابق را ندارد. هیچ چیز دلم را نمیبرد٬ چه برسد به هوش و حواس.
دلم هوای ساز کرده است. آه از این انسانِ فراموشکار. دلم میخواهد یک بار دیگر استاد بزند و من بشنوم. بروم خانه و تا جان دارم بزنم٬ بزنم٬ و بزنم. آه از این انسان...
حال خوشی ندارم. و نجاتدهنده نمیآید. نمیخواند. نمینویسد. نمینوازد. نیست. یا نمیبینمش.
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
دلتنگ روزی هستم که فارغ از هر غدغه٬ بنویسم که کولهی سفر بستهام. بنویسم عاشق هستم. بنویسم فارغ هستم٬ و به راستی که فارغانه زیستن سادهترین مفهوم آرامش است.
موضوع خیلی گستردهتر از یک پست٬ و حتی یک بلاگه. شاید روزی فارغ از درس و کار و هوی و هوسهای رایج٬ انزوای خودم رو پیش بگیرم و یک بررسی همهجانبه روی این موضوع انجام بدم. تنها درکی که ذهن فرسودهی من ازش داره٬ فرمول سمبل شدهای از تأثیرات آنی٬ خاطرات عالی دورافتاده٬ کمی امید و آرزو و حجم قابل توجهی رؤیاپردازیه. همهی اینها خطر زیادی برای من نداره٬ تا جایی که باعث نشه مسیر زندگیم رو به امید یک کورسوی چشمکزن تغییر بدم. شاید از این دریچهای که به موضوع نگاه میکنیم٬ با خودمون بگیم که خب خودت که میدونی٬ حتما از مسیرت منحرف نخواهی شد. ولی عملاً این اتفاق رخ نمیده. من تابع امید و در پی تحقق رؤیاهای فانتزیم چشم از حقایق میپوشم و میفتم توی جاده خاکی. به همین راحتی.
رسم بر این بود که هرسال شب تولد ساعتها دراز میکشیدم توی تختم و اتفاقات مهم اون سال رو بررسی میکردم. اگه خجالتآور بود٬ خجالت میکشیدم٬ اگه خندهدار بود٬ لبخند میزدم. و رسم سالهای اخیر این بود که از میم میخواستم نصیحتم کنه.
امشب اگه دراز بکشم و شروع کنم به فکر کردن٬ خوابم میبره. کار خاصی نکردم که احساس خاصی داشته باشم٬ و شاید همین کاری نکردن احساس خاصی که نه تنها امشب٬ بلکه امسال دارم رو بهم القا کرده. یک سال از زندگیم ساکنتر از هر سال دیگه گذشت و من نگذشتم. اصلاً به نظرم آدمها از وقتی شروع به پیر شدن میکنن که عمرشون میگذره و اونها نمیگذرن. مثل من که به ۱۸ رسیدم و به نظر خودم ۱۸سال زندگی نکردم.
امشب خوب میدونم که گُم شدم. این نیازی به فکر و بررسی نداره. گُم شدم٬ و نمیدونم چطور پیدا شم. این من٬ من نیست دیگه. امروز من٬ ادامهی دیروزم نیست. دور و برم پر از مسیره٬ بخاطر انتخابهای اشتباه گم شدم٬ و از انتخابهای آینده هم میترسم. میترسم که گم شدگیم عمیقتر و پیدا شدنم ناممکن شه.
انقدر گمم که نوشتنش رو بیفایده میدونم٬ انقدر تاریکم که نمیخوام لبخند بزنم. انقدر نیستم٬ انقدر نمیفهمم٬ انقدر عاشق نیستم٬ که هرلحظه خالیتر میشم. هیچجا حوصلهی موندن ندارم. نه حوصلهی بیدار بودن دارم و نه تحمّل خوابیدن. این من٬ من نیست دیگه. خیلی وقته.
شاید یکی از دلایلش بولد کردن دیگران و به دقت دیدنشون باشه. تماشای بقیه واسه من که هیچوقت به کسی جز افراد خاصّ خودم اهمیت نمیدادم٬ یک شکست و مخرّب غیرقابل انکاره٬ و تاریکم کرده. تاریکِ تاریک.