دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 یک‌وقت‌هایی هم که در مهربانی سنگ تمام می‌گذارد٬ خودم را پرت می‌کنم به دره‌ی برفی خیال٬ یک پنجره به سوی شهر سفیدپوش و گلدان گیاهی که هنوز٬ بیدار است. با یک مشت کاغذ پاره و نگاه اندوه‌ناک. 

 نمی‌دانم دقیقا از چه زمانی این‌قدر ناامید شدم. دیگر جرأت گوش کردن پادکست تابستان‌ را ندارم. و منِ اکنون هیچ شباهتی به آن موفرفری ریزه‌میزه ندارد. بر پدر این روزهای نرسیدن...

 مثلاً به بلند و قشنگ شدن موهایم امیدی ندارم. با خودم فکر می‌کنم که اگر کوتاهش نکنم سریع موخوره می‌شود و اگر هر شش ماه یک‌بار موهایم را کوتاه کنم٬ شاید تا ده پانزده سال آینده هم به اندازه‌ی دلخواهم نرسد. اصولاً با هر کمیّت طولی ناسازگارم؛ از قدم بگیر تا ۴۸۱ کیلومتر فاصله‌...

 به جان دست‌بندهای رنگی نه٬ به جان پاستیل‌های کنار دستم٬ هنوز هم از یادش منفک نمی‌شوم. گاهی تظاهر به مشغله می‌کنم٬ که خودم را راضی کنم. اما دیگر اطمینان سابق را ندارم. بس‌که با ما سرِ یاری ندارد.


 و مرگ من همین روزهاست٬ که جدا از اطمینان٬ امیدی هم به تابستان ندارم. این مرگ٬ یعنی بخواااب تمام زمستان را.



  

 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۴
کمی دل درد، پتوپیچ شده، پشت میز مطالعه، مسائل عزیز PH، و شیرکاکائوی گرم مامان.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۰۴:۵۲





  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۶
۴.۶ بیلیون‌ سال پس از آغاز هستی بخشی خورشید (یک زمانی حالا٬ هرچی.) دختری در نقطه‌ای از گستره‌ی پهناور کره‌ای خاکی رویایی در سر داشت. و در جستجوی رویای‌ش زندگی می‌کرد. یک روز ناامید بود و یک روز پرشور٬ یک روز عاشق بود و یک روز معشوق. اما همیشه انسان را رعایت کرد٬ و همیشه ایمان داشت به رویای‌ش٬ حتی اگر بیلیون‌ها سال تا محقق شدن فاصله داشت٬ حتی اگر محال بود.
  • ۱ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۴
و گاه حرف هایی میزنی که انگار از خشمی دیرین ریشه گرفته است، مثل خشمی که همیشه از معاون خبیث دبیرستان داشتیم، اما هرگز در قالب یک اردنگی بر ماتحتش محقق نشد، و التهابش بیخ گلویمان ماند.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۷
آنچنان بیقرارم که از خواب میپرم و در بیداری خواب میبینم. اعصاب خراب یا دل تنگ یا گم شدگی در هامون، به هر تعبیر، مرد این بار گران نیست دل مسکینم.
  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۳
دیگه یادمون رفته اون های و هوی و نعره ی مستانه رو.
بیا او را صدا بزن.

 میم یه دنیا داره که هرروز بزرگتر از دیروز میشه. همیشه سعی داره دیوارهای این دنیاش رو بریزه و اون رو گسترش بده. به همین دلیل٬ برخلاف خیلی از ماها که توی منجلاب افکار کهنه‌ای که حالا تبدیل به باور شدن زندگی نباتی‌مون رو دنبال می‌کنیم٬ همیشه درحال تغییره.
 و این تفاوت گاهی باعث رنج می‌شه. رنج ما و رنج میم.




یکی از مشمئزکننده ترین اتفاقات زندگی اینه که با سردرد بخوابی، و با سردرد بیدار شی.
یک وقت‌هایی هم فقط وقت می‌خواهم که دانه به دانه موزیک‌های بی-بند را پلی کنم و فارغ از سوئیچ کردن‌های دیوانه‌وار بین موزیک و بلاگ‌های این و آن٬ تصوّر کنم آن‌چه را که می‌شنوم.
 اما حالا ببین٬ مدت‌هاست که نیم ساعت هم برای خودم نبوده‌ام. بنده‌ی کتاب و کلاس و خانواده و هزار حاشیه شده‌ام. دیگر آن نور سابق راهم را روشن نمی‌کند. انگار قرار است که خراب شوم٬ و کسی از راه برسد و بسازدم از نو. تو فرض کن غریبه٬ ولی از آشنا هم شانس آورده‌ام٬ از ازل زندگی‌ام تا به حال. 
 
 دیروز هول و ولا در جانم افتاده بود٬ که مباد با حمام رفتن‌های ما و این بحران رودخانه‌خشکان٬ آب دنیا تمام شود و میلیاردها انسان از تشنگی بمیرند٬ قبل از گرفتار شدن به سرطان و جنگ و خون‌ریزی. خلاصه‌ی کلام٬ با امروز می‌شود دو روز که حمام نرفته‌ام. شاید اگر سرم به مسائل دیگر گرم شود٬ از سر حواس‌پرتی سری به حمام بزنم و تنی از عزا در بیاورم. اما باز هم در بهترین حالت زیر دوش یادم می‌افتد و از شدت اضطراب دلم می‌ریزد کف شکمم. ماهی‌ها٬ ماهی‌ها چه گناهی کرده‌اند؟

   
 
به نظرم شیمی۲ توطئه طور بدنام شده.
شما فصل اول شیمی۳ رو ملاحظه بفرمایید، ستم نیست؟
 آخر من چه می‌دانم که درون تو چه می‌گذرد و تو چه می‌دانی که درون من...
 احساس نزدیکی ما تنها از سر حدس‌های گاه به گاه است٬ و همین باعث می‌شود که یک روز تمام دنیای من باشی و روز دیگر٬ بخشی از آن.
 این اصطکاک‌ها تمامی ندارد٬ و اگر واقع‌گرایانه به داستان‌مان نگاه کنی٬ طبیعی‌ترین شکل زندگی همین است. حال اگر هر از چندگاهی به تنگ می‌آییم و گمان می‌کنیم رابطه به بن‌بست رسیده است٬ احتمالاً واقعیت امر چیز دیگری‌ست؛ شاید ما توانایی تحمل نوسان‌های زندگی را از دست داده‌ایم. به این ترتیب کز می‌کنم در دخمه‌ی تاریکِ ذهنم و کمتر دهان به سخن باز می کنم. احتمالاً دو سه روز به همین منوال می‌گذرد٬ و به لطف و تدبیر آفریدگار٬ کم‌کم از یادم می‌رود که رنجیده بودم یا رنجانده بودم. اگر از من بپرسید٬ می‌گویم اولین موهبت سلامتی و دومین آن فراموشی‌ست.
  
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن، هم ازین خوب طلب کن فرج و امن و امان را.