- ۰ نظر
- ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۰۴:۵۲
آمدم خُرده کلامی بنالم و بروم پی کارم. شکمم از صبح تاحالا درد میکند. خواستم بنویسم که یا آستانهی تحمل دردم کم شده٬ یا دردم شدیدتر شده است. بهرحال مسکّن نمیخورم چون اگر بخورم بدون شک معتادش میشوم و دردی بر دردهایم اضافه خواهد شد.
درسها تلمبار شده است رویهم و سه روز است که هیچ نخواندهام. درسها کمکم میگندد و من پی میبرم که اینبار هم باختهام.
مدتیست رویا را کنار گذاشتهام. اصلاً شاید یکی از دلایل اخلاق عن و بیحوصلگیام همین حضور بیوقفه در واقعیت باشد.
دیشب مرد لبخند را دیدم با همان عکس اتوکشیدهی همیشگیاش. اما دستم به سلام و احوالپرسی نرفت که از سوال ملولیم و از جواب خَجل.
دلم هوای روزهای ابری کرده است٬ چه ببارد چه نبارد٬ روزهای خاکستری و ماتمزده حالم را بهتر میکند. شاید هم بهتر نکند٬ اما به عنوان همدردی باعث تسلی خاطرم میشود. از وقتی گم شدهام غمگینانه آزادم.
مموری گوشی بینوا را فرمت کردهام٬ چند روزی در بیآهنگی جان میدادم. حالا که میخواهم انتخاب کنم و پلیلیستهایم را مطابق با سلیقهی امروزم بچینم٬ هیچ آهنگی در نظرم آن درخشش سابق را ندارد. هیچ چیز دلم را نمیبرد٬ چه برسد به هوش و حواس.
دلم هوای ساز کرده است. آه از این انسانِ فراموشکار. دلم میخواهد یک بار دیگر استاد بزند و من بشنوم. بروم خانه و تا جان دارم بزنم٬ بزنم٬ و بزنم. آه از این انسان...
حال خوشی ندارم. و نجاتدهنده نمیآید. نمیخواند. نمینویسد. نمینوازد. نیست. یا نمیبینمش.
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
دلتنگ روزی هستم که فارغ از هر غدغه٬ بنویسم که کولهی سفر بستهام. بنویسم عاشق هستم. بنویسم فارغ هستم٬ و به راستی که فارغانه زیستن سادهترین مفهوم آرامش است.