رسوا و گنگ و مبهوت.
دوشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ب.ظ
آخرین باری را که چنین صادقانه از خصوصیترین افکارم پرده برداشته بودم٬ به یاد نمیآورم.
و نمیدانم حالا که به یک جواب رسیدهام ناامید هستم یا نه. از کلمهی ناامید خوشم نمیآید٬ از قیافهاش٬ و مسلماً از خودش نیز. انگار هیچ نشده در همان اوایل کلمه حروف الفبا کم آوردهاند و دوتا الف پشت سر هم چپاندهاند.
مراد من به هیچ صورتی از این محجوبتر نمیتوانست ادا شود و جواب او به هیچ صورتی از این لطیفتر.
نوشتم «دل به دستِ کمانابروییست کافرکیش.»؛
خواندم «چههاست در سر این قطره محالاندیش.»؛
و خمُش شدم٬ گنگ شدم٬ ندانستم با سرم چه کنم که دیگر بر بدنم نمیارزید. مدتهاست که نمیارزد.
تو فرض کن کنار آمدم با قطره بودنم٬ یا اصلاً فرض کن به جهد و امید یک چنگ آب هم شدم٬ بعد از آن چهکنم که در بحر او غرق شدن ریشه دوانده در آمالم٬ و سررشتهی هر امید٬ از یک نگاهِ او شروع شدنیست. مگر فراموش میشود وقتی هست؟ مگر ترمیم میشود این زخمِ همیشه تازه...
داستان فرودگاه را به یاد میآورم که نوشین نوشت و شهریور بود که خواندم. داستانی که خودش آخر داستان بود٬ آخر همهچیز. و چه شبی شد آنشب٬ همای سعادت لحظهای از کمینگاهش بیرون جست و کمی غضبآلود-گویی در رودربایستی با کسی قرار گرفته و با بیمیلی- بر آسمان شب تابستانیام پری کشید. آن شب هم صبح شد و دیگر خبری از هما و اوج و سعادت نبود.
[ادامه دارد.]
- ۹۴/۰۱/۰۳
کاری هم ندارد! چیز عجیبی هم نیست! یک دفعه رستگار می شوی! شاید هم حافظ دُرد کش درد کش را درک کنی! هوم?