دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
هرموقه ام پول لازم شدیم میریم تو مترو من تنبک میزنم تو میخونی:-""""
ظاهرا سلسله سردردها ول کن ماجرا نیست. #اشکریزان

 به‌نظر شما آدمی حتماً باید دل‌سوخته شود و از زمین و زمان دل بکند تا اوضاع‌ش کمی رو به سروسامان گراید؟ شاید.

 یک.دلم می‌رود برای یک ضیافت شبانه‌ی تاریک در جنگل. با چهارتا گوزن و شغال و آن حیوانی که توی کارتون‌ها نشان می‌داد هروقت از کسی خوشش نمی‌آمد پشت‌ش را می‌کرد به شخص و بوی بد از ماتحت‌ش منتشر می‌شد-سمور بود؟- مثلاً. می‌خواهم بگویم طوری از همه‌چیز دل کنده‌ام که دیگر خودم را نمی‌بینم. از همین جهت فکر می‌کنم حتی گوزن و شغال و سمور(هرچی) هم مرا نمی‌بینند و به سمت‌م حمله‌ور نمی‌شوند. حتی اگر بر فرض محال دیدند و حمله‌ور شدند٬ زبان‌بسته‌ها هر زخمی به تنم بزنند دردم نمی‌گیرد. چرا؟ چون کرخت شده‌ام.


 دو.از این مکتوبات ننه‌من‌غریبم‌طور روشن‌فکری‌نما که بگذریم٬ اوضاع‌م نسبت به مدت اخیر بهتر شده است.یا حداقل من این‌طور فکر می‌کنم و این خودش راضی‌کننده است. و از آنجایی شخصیتم به غایت عن است٬ تا نسبت به خودم احساس رضایت و شادابی کنم اتوماتیک تمامی عوامل پیش‌ران را از دور خارج می‌کنم و می‌نشینم به تفاسیر فلسفی که آیا در جایگاه کاذبی قرار گرفته‌ام یا همان تئوری حباب و مکافات. انگار اگر سختمان نباشد با خودمون حال نمی‌کنیم و شلم شوربای زندگی‌مان یک ادویه‌ی اساسی کم دارد. 


 سه.همین دی‌شب که چه عرض کنم٬ سحرگاه امروز بود که در دفتر همچنان‌نا‌آشنا از امراض روانی‌ام نوشتم٬ آنجا چون کسی نمی‌خواند معمولاً سوزناک‌تر می‌نویسم تا بعداً که خواندم باورم بشود که اوضاع بهتر شده و حال خوبی دارم و همه‌چی آرام است و فلان. دقیقاً در یکی از بندهای آن شکواییه به حلقه‌ی یاران اشاره کرده بودم و حتی موقع نوشتن یک آه مجازاً سوزناک هم کشیدم و زدم تنگ‌ش که دیگر خیلی بسوزاند. فکر کنم در همان یکی دو ساعتی که خوابیدم٬ سانتا آمده و دفترم را با همان خطّ زشت خوانده و احتمالاً آهی کشیده و رفته‌است. چون صبح حتی یک نفر از دوستان هم سلامم را بی‌جواب نگذاشت. حتی بگوبخند هم کردیم و چندی از خاطرات ایّام الواتی‌مان در مدینه‌ی‌فاضله‌ زنده شد. اصلاً همین دیشب بود-سحر نبود- که به آن پسرک اجنبی عید کافری‌شان را تبریک گفتم و بی‌پدر (پدرش البته دایی من است ظاهراً٬ یعنی مادرم این‌طور می‌گوید.) جواب داد «مِری‌کریسمس». دیگر کرختی اجازه نداد شیرفهم‌ش کنم که عید شما لزوماً برای ما مبارک نیست و اتفاقاً همیشه عیدتان با امتحانات ما مصادف است و درهمان حال که شما مشروبات کافری‌تان را تاق‌وتوق بهم می‌زنید ما مثل سگ جان می‌کنیم و درس می‌خوانیم تا فردایش آن زنیکه‌ی از-رو-نرو با آن امتحان کذایی اعصابمان را هم سگ بزند و فلان. بهرحال٬ حالا که فکرش را می‌کنم اگر کار٬ کارِ سانتای‌ همین کفّار باشد٬ احتمالاً امام‌زاده‌ی شافی خودم را پیدا کرده‌ام. باید دو سه بار امتحان‌ش کنم ببینم این‌کارش در راستای تبلیغ دین کفری خودشان بوده یا واقعاً دستی در قضا دارد.

 

 

ده خب خاک بر سر من که حتی باباجان هم تفاوت قضا و قدر رو میدونه و من هنوز در این موضوع گنگم.


 این یکی را می‌شنوی؟ هرچه می‌گوید در وصف دل‌بر ما می‌گوید. بعد٬ از آن طرف من را یاد یه‌روزی-یه‌جایی بی‌-بند می‌اندازد. که می‌گوید کفش‌ش کانورس است و دور دستش دست‌بند است و فلان. البته دومی حالت امیدبخش‌تری دارد؛ در این حدود که دیگر آخرِ آخرِ آخرش٬ یک‌روز بهتر٬ یک‌جای باحال‌تر٬ دل‌بر را در اوضاع و شرایط بهتری ملاقات میکنم و از این دست دری‌وری‌ها.  










نمی‌دانم این رخوت بخاطر روزه‌ی دل‌بر است٬ یا حصرشدگی در حفره‌های فلسفی درون ذهنم٬ یا دل‌تنگی روزهای سواربرخرِمراد قدیم٬ یا چی.
 نیمه‌شب از خواب پریدم. بازهم کابوس وحشت‌ناکی دیده بودم. یادم هست که برخلاف میل شدیدم٬ به اتاق پدر و مادرم نرفتم. و همین کافیست که بدانم چقدر وحشت کرده بودم. حتی به ذهنم خطور کرد که خوابم را مکتوب کنم٬ ولی ترجیح دادم بخوابم. صبح با ناز و نوازش مادرم بیدار شدم ولی خسته بودم. به مامان گفتم که دیشب خواب بدی دیدم. پرسید چه بود؟ و یادم نیامد. هیچ‌چیز جز این‌که وحشت‌ناک بود یادم نمی‌آمد.
البته مکتوب نکردن‌ش چندان هم بی‌غرض نبود. تصمیمی غیرعلنی گرفته‌ام که تا حدّ امکان خواب‌هایم را فراموش کنم. اما حالا می‌دانم که تأثیر یک کابوس در طول روز انکارنشدنی‌ است. شاید بهتر است با نوشتنشان بخشی از ذهنم را سبک‌تر کنم.


 رفتم به تفرجگاه سابق تا یادی از دوستان فراموش‌نشده تازه کنم. با سین چندکلامی چت کردم و پروفایل آن یکی سین را نگاهی انداختم. از قضا با گذشت دقایقی چند تولد سین دوم شد و نمی‌دانستم منِ رفتنی تبریکاتم را به سمع و نظرش برسانم یا نه. در حال شب‌خوش گفتن به سین اول بودم که متوجه شدم سین دوم دی‌-اکتیو کرده است. من هم از خداخواسته و سرمست از این‌که هنوز تبریک نگفته بودم٬ کار خودم را در تفرجگاه سابق مختوم دانسته٬ از محل خارج شدم.

بقیه‌ی شرح ماوقع بماند برای روزهای آتی٬ فردا امتحان ادبیات دارم و خدا به سر شاهد است که چهار درس اول حتی «مشاهده‌»نشده مانده است.
دهن آدم زنده به علامت حیات، دائم باید بجنبه؛ یا با خوردنی، یا حرف مفت. به هرحال ضرر درد دل کمتره تا تنقلات دل دردآور!

#هزاردستان

 اوایل فکر می‌کردم منافاتی ندارد و بی‌راه می‌گویند که سال آخری قید شعر و صنم و هرچه فهم و درک است را بزنید. حالا که سرمان تاقّی خورده به سنگ و دانسته‌ایم که جاده خاکی می‌رفته‌ایم٬ افتاده‌ایم به چه کنم چه کنم و نمی‌دانیم قید کدام‌ را بزنیم.
 بزرگان می‌فرمایند: فهم و شعور که فرار نمی‌کند تا شش ماه دیگر٬ فعلا مثل این همه‌ی دیگر کمی بد بگذران. ۷۳٪ فکرهایم را کرده‌ام؛ پر بی‌راه نمی‌گویند. اگر دست به دست هم دهیم به اتفاق٬ یک رقم از آن رتبه‌ی نجومی نهادینه‌مان کاسته شود شاید. به قول پدرجان جلوی ضرر را هرموقع بگیری سود است. ما هم می‌خواهیم جلویش را بگیریم مبادا سر برود اما در عین حال می‌دانیم که اگر گرفتیم از چشم و گوش و دماغمان بیرون می‌زند. از طرف دیگر می‌گویند بین بد و بدتر٬ بد را انتخاب کنید. استراتژی من تا به‌حال این بوده است که هرموقع بین بد و بدتر گیر افتادم بروم در نت گشت و گذار کنم و فیلم ببینم و شطرنج بازی کنم و حتی به انتخاب بد یا بدتر فکر هم نکنم٬ تا زمان بگذرد و تایم‌آوت شوم. حالا هرچه فکرش را می‌کنم می‌بینم این موضوع تایم‌آوت خاصی ندارد و درواقع بدبختی را تا انتهای عمر بی‌ارزش خود به دوش خواهم کشید. این شد که ۲۷٪ باقی را گذاشتیم برای قبل از خواب و دوسه شب است از بی‌اعصابی و تنگی حوصله نمی‌فهمیم چطور خوابمان برد یا نبرد.

 بی‌پدر یک «بیضی رسم کنید.» هم نداده بود حتی که نیم نمره‌ای از صفحه‌ی آخر عایدمان شود.

اما فکر کنم به مصائب‌ش می‌ارزد. هربار که نوشین تکست می‌دهد و برای آینده رویاپردازی می‌کنیم٬ یادم می‌آید که می‌ارزد.  
نتیجه‌ اصن هیچی به هیچی.

ذهنم به همین اندازه منسجم‌ است. دقیقاً به همین اندازه.



 فک کنم روزه‌ی دل‌بر بگیرم. بابا دل‌بر چه گناهی کرده؟

 از امروز من روزه؛ دست در حلقه‌ی آن زلفِ دوتا٬ نتوان کرد.





 میم یه پالتوی مشکی بلند تا سر زانوش داره. یه روز سرد زمستونی قدم‌زنان متوجه گربه‌ی خاکستری رنگی شد که در پناه یک درخت بی‌برگ و بار٬ در حال تلف شدن بود. کمر خم کرد و گربه رو به آغوش گرم پالتوپوشِ خودش راه داد. دقایقی گذشت٬ گربه جان دوباره گرفت و رنگ به رخ‌ش برگشت و ناغافل٬ یک پنجه‌ی پدر درآر به کِتف میم کشید. میم هم مجال جبران به گربه نداد و پرتش کرد روی زمین.
 از اون روز به بعد٬ حتی بین میم و نزدیک‌ترین دوستان‌ش٬ همیشه حایلی به ضخامت یک پالتو وجود داره.



 من خیلی راننده سرویس جدیدمون رو دوست دارم! ای‌کاش همیشه صبح به صبح میومد دنبالمون و صبح به صبح خوش‌حال می‌شدیم. 


-امروز چه امتحانی دارید؟
+دیفرانسیل.

-عه! دیفرانسیل که مالِ ماشینه!

+خب مام داریم!

-وا!

...

-امتحان ریاضی کِی دارین؟
+همین ریاضی‌ه.

-عه؟ خوووب؛ ریاضی که آسونه! من تو راهنمایی هیچ‌وقت بالاتر از ۲.۵ نگرفتم!

+ :|
-هرسال‌م میفتادم! :دی
+ :دی
-ینی من راهنمایی رو تو ۶ سال خوندم! :دی 

+ :))
-پیر شدم تو راهنمایی! :دی

+ =))




 یه اعتقاد ضعیف استقرایی‌طور هم دارم مبنی بر این که سه‌شنبه‌ها به میم تکست ندم. حالا هرچقدر هم که اون دل‌بر و ناجی و جمیع‌المحاسن و خلاصه نگارِ من باشه٬ و هرچقدر هم که من دل‌تنگ و مهجور و فلان باشم؛ سه‌شنبه‌ها تکست نمی‌دم به‌ هرجهت.

#یک خرافه‌پرستِ در اعماق

 

 

 

 

 


یک.انگار همین مهمونی دیشب بود که تا سحر ادامه داشته. ایستاده بودم پشت شیشه‌ و به چشم‌اندازِ آباد اصفهان خیره بودم. من خیلی اون ابرهای سفید جا‌مونده‌ی هواپیما رو دوست دارم. ولی این‌بار عجیب بود٬ مستقیم نبود٬ نزدیک صفه با یه حالت مارپیچ توی هوا معلّق بود٬ دنبالش رو گرفتم و دیدم که یه هواپیما داره سقوط می‌کنه. همه‌ی اینا کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. البته اصولاً توی خواب زمان مفهوم خودش رو از دست می‌ده. برگشتم سمت خانواده و گفتم که تا چند لحظه‌ی دیگه یه هواپیما می‌خوره به زمین؛ کسی متوجه حرفم نشد. تا اینکه صدای انفجار همه رو کشوند جلوی پنجره و دودی که از زمین بلند می‌شد٬ شکّ همه رو تبدیل به یقین کرد.
 یه دسته‌ی عزاداری اطراف همین خیابون دیده‌ می‌شد. رو کردم به ‌مامان٬ گفتم ببین اونا دارن جون می‌دن٬ این بی‌خبرا سینه و زنجیر می‌زنن. مامان حرفی نزد٬ غصه داشت. نگاه‌ش رو ازم گرفت و خیره شد به چشم‌اندازِ آباد.
دو.رسیدیم جایی که هواپیما سقوط کرده بود. یه نفر داشت اون وضعیت رو گزارش می‌کرد٬ رئیس‌جمهور سابق داشت با استناد به فیلمی که درست از زاویه‌ی سقوط گرفته شده بود٬ همه‌ی دستگاه‌ها٬ سازمان‌ها٬ اشخاص حقیقی و حقوقی رو تبرئه می‌کرد. سرم رو گرفتم بالا٬ ده‌ها نفر بین کابل‌های برق گیر افتاده بودن - سوخته.
سه.بیدار شدم٬ می‌خواستم به میم بگم که چی دیدم٬ ولی نگفتم. همه‌ی تصاویری که توی خواب‌م بود رو قبلاً دیده بودم٬ جز آخرین جمله. وحشت‌ناک بود. وحشت‌ناک.
چهار.صبح لیوان شیر رو برداشتم و رفتم پشت شیشه ایستادم. منتظر بودم مامان چیزی بگه. ولی نگفت.
ذهن من بیماره؛ و سرهم کردن این خواب‌ها واسش سرگرمی‌ه. ارزش گفته شدن به میم رو نداره. میم رو باید نگه داشت واسه روزای خوب٬ روزای آفتابی و روشن. واسه لب دریا٬ تخته‌سنگ٬ آتیش٬ شطرنج با تخته٬ کویر٬ چای و شکلات٬ صحبت‌های تکنولوژیک و گاهاً ادبی٬ بازیابی خاطرات٬ از من اصرار از وِی ری‌جِکت٬ و الخ.