دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


 فک کنم روزه‌ی دل‌بر بگیرم. بابا دل‌بر چه گناهی کرده؟

 از امروز من روزه؛ دست در حلقه‌ی آن زلفِ دوتا٬ نتوان کرد.





 میم یه پالتوی مشکی بلند تا سر زانوش داره. یه روز سرد زمستونی قدم‌زنان متوجه گربه‌ی خاکستری رنگی شد که در پناه یک درخت بی‌برگ و بار٬ در حال تلف شدن بود. کمر خم کرد و گربه رو به آغوش گرم پالتوپوشِ خودش راه داد. دقایقی گذشت٬ گربه جان دوباره گرفت و رنگ به رخ‌ش برگشت و ناغافل٬ یک پنجه‌ی پدر درآر به کِتف میم کشید. میم هم مجال جبران به گربه نداد و پرتش کرد روی زمین.
 از اون روز به بعد٬ حتی بین میم و نزدیک‌ترین دوستان‌ش٬ همیشه حایلی به ضخامت یک پالتو وجود داره.



 من خیلی راننده سرویس جدیدمون رو دوست دارم! ای‌کاش همیشه صبح به صبح میومد دنبالمون و صبح به صبح خوش‌حال می‌شدیم. 


-امروز چه امتحانی دارید؟
+دیفرانسیل.

-عه! دیفرانسیل که مالِ ماشینه!

+خب مام داریم!

-وا!

...

-امتحان ریاضی کِی دارین؟
+همین ریاضی‌ه.

-عه؟ خوووب؛ ریاضی که آسونه! من تو راهنمایی هیچ‌وقت بالاتر از ۲.۵ نگرفتم!

+ :|
-هرسال‌م میفتادم! :دی
+ :دی
-ینی من راهنمایی رو تو ۶ سال خوندم! :دی 

+ :))
-پیر شدم تو راهنمایی! :دی

+ =))




 یه اعتقاد ضعیف استقرایی‌طور هم دارم مبنی بر این که سه‌شنبه‌ها به میم تکست ندم. حالا هرچقدر هم که اون دل‌بر و ناجی و جمیع‌المحاسن و خلاصه نگارِ من باشه٬ و هرچقدر هم که من دل‌تنگ و مهجور و فلان باشم؛ سه‌شنبه‌ها تکست نمی‌دم به‌ هرجهت.

#یک خرافه‌پرستِ در اعماق

 

 

 

 

 


یک.انگار همین مهمونی دیشب بود که تا سحر ادامه داشته. ایستاده بودم پشت شیشه‌ و به چشم‌اندازِ آباد اصفهان خیره بودم. من خیلی اون ابرهای سفید جا‌مونده‌ی هواپیما رو دوست دارم. ولی این‌بار عجیب بود٬ مستقیم نبود٬ نزدیک صفه با یه حالت مارپیچ توی هوا معلّق بود٬ دنبالش رو گرفتم و دیدم که یه هواپیما داره سقوط می‌کنه. همه‌ی اینا کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. البته اصولاً توی خواب زمان مفهوم خودش رو از دست می‌ده. برگشتم سمت خانواده و گفتم که تا چند لحظه‌ی دیگه یه هواپیما می‌خوره به زمین؛ کسی متوجه حرفم نشد. تا اینکه صدای انفجار همه رو کشوند جلوی پنجره و دودی که از زمین بلند می‌شد٬ شکّ همه رو تبدیل به یقین کرد.
 یه دسته‌ی عزاداری اطراف همین خیابون دیده‌ می‌شد. رو کردم به ‌مامان٬ گفتم ببین اونا دارن جون می‌دن٬ این بی‌خبرا سینه و زنجیر می‌زنن. مامان حرفی نزد٬ غصه داشت. نگاه‌ش رو ازم گرفت و خیره شد به چشم‌اندازِ آباد.
دو.رسیدیم جایی که هواپیما سقوط کرده بود. یه نفر داشت اون وضعیت رو گزارش می‌کرد٬ رئیس‌جمهور سابق داشت با استناد به فیلمی که درست از زاویه‌ی سقوط گرفته شده بود٬ همه‌ی دستگاه‌ها٬ سازمان‌ها٬ اشخاص حقیقی و حقوقی رو تبرئه می‌کرد. سرم رو گرفتم بالا٬ ده‌ها نفر بین کابل‌های برق گیر افتاده بودن - سوخته.
سه.بیدار شدم٬ می‌خواستم به میم بگم که چی دیدم٬ ولی نگفتم. همه‌ی تصاویری که توی خواب‌م بود رو قبلاً دیده بودم٬ جز آخرین جمله. وحشت‌ناک بود. وحشت‌ناک.
چهار.صبح لیوان شیر رو برداشتم و رفتم پشت شیشه ایستادم. منتظر بودم مامان چیزی بگه. ولی نگفت.
ذهن من بیماره؛ و سرهم کردن این خواب‌ها واسش سرگرمی‌ه. ارزش گفته شدن به میم رو نداره. میم رو باید نگه داشت واسه روزای خوب٬ روزای آفتابی و روشن. واسه لب دریا٬ تخته‌سنگ٬ آتیش٬ شطرنج با تخته٬ کویر٬ چای و شکلات٬ صحبت‌های تکنولوژیک و گاهاً ادبی٬ بازیابی خاطرات٬ از من اصرار از وِی ری‌جِکت٬ و الخ.


یک وزیر رو به اشتباهِ یک کلیک از دست دادم و خودمُ نباختم.
اتفاقاً حریف ضعیفی بود و نهایتاً چک‌میت شد.

نتیجه‌ای که من گرفتم؛ حتی اگه اوضاع بده ادامه بدم٬ شاید حریفم ضعیف باشه. : )

پ.ن؛ این شخص الّاف‌صفت دیفرانسیل‌ش خاکی شده نثار سرش و به‌سبب خفتِ‌ ناچاری به تفریح عهد شباب خویش روی آورده‌است. خدایش به خیر کند.

 دنبال این عکس‌ها نبودم٬ ولی پیدا شدند. گوشه‌ای امن و تقریباً دور از دست در هاردم وجود دارد که مراقب نشانه‌هایی از قدیم است. مراقب است که یادم نرود از چه مسیری گذشتم و در چه مسیری حرکت می‌کنم.

 اصلاً هیچ چیز اهمیتی ندارد٬ جز چند عکسی که با دیدنشان لبخند می‌زنم. به تامسون نقاشی شده‌ نمی‌خندم٬ به یاد تمام روزهایی که با شیمی یاد نگرفتن گذشت٬ و به یاد زمانی که سلام و علیک‌مان اینقدر سرد نبود می‌خندم. آن روزها من خودم بودم و هیچ تلاشی برای منطبق شدن با توانایی‌هایم نمی‌کردم. آن روزها آرزو می‌کردم و برنامه می‌ریختم و می‌دویدم. اهمیتی نمی‌دادم که کسی در کنارم هست یا نیست٬ می‌دویدم.

 و امروز٬ بیا و ببین که چه به سرم آمده است. مدت‌هاست که زمین‌گیر شده‌ام و تا کسی از کنارم نگذرد٬ حتی تظاهر به بلند شدن هم نمی‌کنم. 

شاید روزی٬ جایی٬ کسی دستم را بگیرد٬ و تا هفت آسمان بلندم کند. 

 بیا او را صدا بزن.


اثاب ندارم. اثاب ندارم. اثاب ندارم.
شیمی-دلبر-۵ساعت الکی-مردم بی لبخند-چاق شدگی-گردش فصول.
از بوی آشناش کابوسام محو میشد.

# Erf
-همی دانم که بس بزرگ بودست که زنی چنین جاهل، عنان ساعات و اعصاب ما را فرا چنگ آورده است.


 کیستی که من این‌گونه به جِدّ٬ در دیارِ رویاهای خویش٬ با تو درنگ می‌کنم؟










 میم گرفته‌ست٬ تو فکره٬ جواب ما رو نمی‌ده به درستی. شبیه میم‌ سابق نیست. ما هی جملات قریب می‌گیم که گرم شیم٬ ایشون هی سربالا جواب می‌ده. سرِ شب نیت کردم که سفره‌ی دل رو پیشش باز کنم٬ دغدغه‌ها رو مکتوب کنم٬ یکمی هم غرغر کنم٬ نشد. ناجی‌ها هم بعضی وقتا کارشون گیر می‌کنه؛ بعضی وقتا غصه‌هاشون تلمبار می‌شه روی‌هم و پیمانه‌ی حوصلشون سرریز می‌شه. ناجی من مدت‌هاست که پیمانه‌ی صبرِ من‌ش سرریز شده. طوری که خالی‌ش کرد ریخت تو باغچه٬ گفت نخواستیم بابا.
 امروز خیلی عجیب بود. ترسیدم. و به هیچکس جز میم نمی‌تونم بگم که چی دیدم٬ و هیچکس به اندازه‌ی میم متوجه نمی‌شه که چرا ترسیدم. 
 ای‌کاش ماجرای من به سر می‌رسید٬ ای‌کاش همه فراموشم می‌کردن٬ بعد من یواشکی شهرها رو می‌دویدم. شاید یه روز می‌رسیدم به یه صنمی٬ هل‌ش می‌دادم توی کوله‌م٬ و تا خودِ شمال کول‌ش می‌کردم. لب دریا می‌ذاشتم‌‌ش روی تخته‌سنگی٬ آتیش هیزمی می‌افروختم واسش٬ می‌گفتم «قدحی سرکِش و سرخوش به تماشا بخرام٬ تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد.»٬ و پاورچین پاورچین فرو می‌رفتم توی دریا. این‌طرف بی‌کران٬ اون‌طرف بی‌کران٬ غرق می‌شم توی روشنی و دلم ازین تیرگیِ خانه‌خراب‌کن درمیاد.
 
 یه روز هم می‌رسه که من بی‌قدر می‌شم و اصلا اهمیت نمی‌دم به «من»ها و «تو»ها و هرچی. روزی که سبُک می‌شم از زنگار و اگه بالی مونده باشه٬ پر می‌کشم سمتِ هرجا؛ موی بلوند و روسیه و لنُوو بهونه‌ست؛ مُراد رهایی‌ه. رهایی از نواقص و اندک محاسنِ این کالبد٬ رهایی از مرز «ماوآن‌ها»٬ 

 میم حق داره بابا. پس کِی قراره قد بکشه این موفرفریِ ریزه‌میزه؟



 یه روز میم رفت خدمت سربازی٬ مجبورش کردن که موهای عزیز‌ش -همه‌ی دار و ندارش- رو از تهِ تهِ ته بزنه. میم یک عالم غصه خورد٬ و از اون روز به بعد٬ به بلند شدنِ موهاش٬ آرزوهاش٬ روابطش٬ لحظاتش٬ و حتی عمرش اهمیتی نداد.