دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
یک وزیر رو به اشتباهِ یک کلیک از دست دادم و خودمُ نباختم.
اتفاقاً حریف ضعیفی بود و نهایتاً چک‌میت شد.

نتیجه‌ای که من گرفتم؛ حتی اگه اوضاع بده ادامه بدم٬ شاید حریفم ضعیف باشه. : )

پ.ن؛ این شخص الّاف‌صفت دیفرانسیل‌ش خاکی شده نثار سرش و به‌سبب خفتِ‌ ناچاری به تفریح عهد شباب خویش روی آورده‌است. خدایش به خیر کند.

 دنبال این عکس‌ها نبودم٬ ولی پیدا شدند. گوشه‌ای امن و تقریباً دور از دست در هاردم وجود دارد که مراقب نشانه‌هایی از قدیم است. مراقب است که یادم نرود از چه مسیری گذشتم و در چه مسیری حرکت می‌کنم.

 اصلاً هیچ چیز اهمیتی ندارد٬ جز چند عکسی که با دیدنشان لبخند می‌زنم. به تامسون نقاشی شده‌ نمی‌خندم٬ به یاد تمام روزهایی که با شیمی یاد نگرفتن گذشت٬ و به یاد زمانی که سلام و علیک‌مان اینقدر سرد نبود می‌خندم. آن روزها من خودم بودم و هیچ تلاشی برای منطبق شدن با توانایی‌هایم نمی‌کردم. آن روزها آرزو می‌کردم و برنامه می‌ریختم و می‌دویدم. اهمیتی نمی‌دادم که کسی در کنارم هست یا نیست٬ می‌دویدم.

 و امروز٬ بیا و ببین که چه به سرم آمده است. مدت‌هاست که زمین‌گیر شده‌ام و تا کسی از کنارم نگذرد٬ حتی تظاهر به بلند شدن هم نمی‌کنم. 

شاید روزی٬ جایی٬ کسی دستم را بگیرد٬ و تا هفت آسمان بلندم کند. 

 بیا او را صدا بزن.


اثاب ندارم. اثاب ندارم. اثاب ندارم.
شیمی-دلبر-۵ساعت الکی-مردم بی لبخند-چاق شدگی-گردش فصول.
از بوی آشناش کابوسام محو میشد.

# Erf
-همی دانم که بس بزرگ بودست که زنی چنین جاهل، عنان ساعات و اعصاب ما را فرا چنگ آورده است.


 کیستی که من این‌گونه به جِدّ٬ در دیارِ رویاهای خویش٬ با تو درنگ می‌کنم؟










 میم گرفته‌ست٬ تو فکره٬ جواب ما رو نمی‌ده به درستی. شبیه میم‌ سابق نیست. ما هی جملات قریب می‌گیم که گرم شیم٬ ایشون هی سربالا جواب می‌ده. سرِ شب نیت کردم که سفره‌ی دل رو پیشش باز کنم٬ دغدغه‌ها رو مکتوب کنم٬ یکمی هم غرغر کنم٬ نشد. ناجی‌ها هم بعضی وقتا کارشون گیر می‌کنه؛ بعضی وقتا غصه‌هاشون تلمبار می‌شه روی‌هم و پیمانه‌ی حوصلشون سرریز می‌شه. ناجی من مدت‌هاست که پیمانه‌ی صبرِ من‌ش سرریز شده. طوری که خالی‌ش کرد ریخت تو باغچه٬ گفت نخواستیم بابا.
 امروز خیلی عجیب بود. ترسیدم. و به هیچکس جز میم نمی‌تونم بگم که چی دیدم٬ و هیچکس به اندازه‌ی میم متوجه نمی‌شه که چرا ترسیدم. 
 ای‌کاش ماجرای من به سر می‌رسید٬ ای‌کاش همه فراموشم می‌کردن٬ بعد من یواشکی شهرها رو می‌دویدم. شاید یه روز می‌رسیدم به یه صنمی٬ هل‌ش می‌دادم توی کوله‌م٬ و تا خودِ شمال کول‌ش می‌کردم. لب دریا می‌ذاشتم‌‌ش روی تخته‌سنگی٬ آتیش هیزمی می‌افروختم واسش٬ می‌گفتم «قدحی سرکِش و سرخوش به تماشا بخرام٬ تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد.»٬ و پاورچین پاورچین فرو می‌رفتم توی دریا. این‌طرف بی‌کران٬ اون‌طرف بی‌کران٬ غرق می‌شم توی روشنی و دلم ازین تیرگیِ خانه‌خراب‌کن درمیاد.
 
 یه روز هم می‌رسه که من بی‌قدر می‌شم و اصلا اهمیت نمی‌دم به «من»ها و «تو»ها و هرچی. روزی که سبُک می‌شم از زنگار و اگه بالی مونده باشه٬ پر می‌کشم سمتِ هرجا؛ موی بلوند و روسیه و لنُوو بهونه‌ست؛ مُراد رهایی‌ه. رهایی از نواقص و اندک محاسنِ این کالبد٬ رهایی از مرز «ماوآن‌ها»٬ 

 میم حق داره بابا. پس کِی قراره قد بکشه این موفرفریِ ریزه‌میزه؟



 یه روز میم رفت خدمت سربازی٬ مجبورش کردن که موهای عزیز‌ش -همه‌ی دار و ندارش- رو از تهِ تهِ ته بزنه. میم یک عالم غصه خورد٬ و از اون روز به بعد٬ به بلند شدنِ موهاش٬ آرزوهاش٬ روابطش٬ لحظاتش٬ و حتی عمرش اهمیتی نداد. 


وسیع باش،
و تنها،
و سربه زیر،
و س.خ.ت.

 دلم میخواهد برف ببارد، و من یک دوربین نیمه‌ حرفه‌ای کنکون داشته باشم. صبح زود، با همان حال سفید و تاریکی که آسمان دارد، به سین زنگ میزنم و ۳۳پل را در عرض یک ساعت وعده می‌کنیم. شلوار کتون یشمی و پالتوی حجیم قهوه‌ای رنگم را می‌پوشم و پیاده به راه می‌افتم.

بعد از دیدن چهره‌ی روشن و روشنی‌بخشِ سین، کمی از لاک اندوه خودم بیرون می‌خزم و صحبت این یکی دو سال بی‌خبری را پیش می‌کشم. سین برایم تعریف می‌کند که عکاسی یاد گرفته و جز این، باقی امور را به روال سابق ادامه داده است.

من برای سین تعریف می‌کنم که سعی داشتم چیزی از کتاب‌های گنگِ دبیرستان بفهمم و به ذات هستی نزدیک‌تر شوم. حتما برایش خواهم گفت که هندسه‌ی تحلیلی مادرِ همه‌ی سختی‌هاست، و او از این بابت در امان مانده است.

بعد شروع به عکس گرفتن می‌کنیم؛ از ۳۳پل با چراغ‌های زرد و نارنجی٬ تم سفید برف و آسمان ابری. از جای کفش‌هایمان که با اختلاف واضح اندازه، روی برف‌ها نِشسته است. از چهارباغ و آن تیرهای چراغ برق زیبایش، از صندلی‌های چوبی دوَاری که از برف پوشیده شده و اجازه‌ی نشستن نمی‌دهد. از زمستان عکس خواهیم گرفت، و سین همه ی تجربیات عکاسی‌اش را یک‌جا در اختیارم می‌گذارد. درست مثل صدها چیز دیگری که به من آموخت.

‏‎ ‎شاید به هیچ کداممان بد نگذرد و تا ظهر مشغول عکاسی باشیم. اگر پیشنهاد نهار داد، مسلماً رد خواهم کرد؛ چون به میم قول داده‌ام که مدتی فست‌فود نخورم، از طرف دیگر از غذاهای رستورانی بی‌زارم و هر غذایی که اسمش با "خوراک" آغاز شود را مردود می‌دانم. می‌توانم به سین تعارف کنم که برود همان اطراف چیزی بخورد و من تا آمدنش کمی قدم بزنم. ولی او نمی‌پذیرد و از روی مهربانیِ ذاتی‌اش، می‌گوید که خودش هم گرسنه نبود و بخاطر من پیشنهاد نهار را عنوان کرده است.

بعد از منتفی شدن قضیه‌ی نهار، شاید به امید تماشای شهر سفیدپوش از بالا، به سمت صفه برویم. من تا به حال کمتر از سه چهار بار آنجا رفته‌ام، ولی سین زیاد میرود؛ سین اصولاً انسانِ فارغی‌ست و زیاد این طرف و آن طرف میرود. یکی از دلایلی که دوست دارم یک روز برفی را به همراه او باشم، همین است.

پس از سین خواهش می‌کنم که مرا بالای کوه ببرد. از آنجا می‌توانم شهر را زیر پایم ببینم و در عظمت آن گم شوم. درست همان حالی را پیدا خواهم کرد که همیشه در میدان «نقش جهان» حس می‌کنم. توجیهی عملی در این حدود که؛ حتی اگر منِ ریز و ناچیز در این میدان، در این شهر، در این سیاره، و در این جهان نباشم، «نقش جهان» محکم و قاطع بر روی ستون‌هایش خواهد ایستاد، شهر همچنان عظیم و پرهیاهو خواهد بود، و جهان صحنه‌ی بازیگری ۷ میلیارد انسانِ دیگر باقی خواهد ماند. درباره‌ی این مهملات چیزی به سین نخواهم گفت. این مسئله‌ای خصوصی بین من و آفرینش است٬ که هردویمان امیدواریم روزی بر سرش توافق کنیم.

احتمالا چند عکس دیگر از شهر سفیدپوش و مِه‌اندود می‌گیریم، و به خانه‌ی امن و گرم خود باز خواهیم گشت.

سفید بی‌کران


تحلیلی سخته. تحلیلی سخته. تحلیلی سخته. تحلیلی سخته. تحلیلی سخته. تحلیلی سخته. تحلیلی سخته. تحلیلی سخته.

 احساس می‌کنم باید موهام بلوند باشه٬ لپ‌تاپ Lenovo داشته باشم و توی روسیه زندگی کنم. :|


 از مدرسه تعطیل شدم. برخلاف همیشه٬ به سرعت با دوستانم خداحافظی کردم و به سمت انبوه ماشین های منتظر رفتم. ماشین آشنایم را دیدم و سوارش شدم. میم آنجا بود. با لبخند سلام کردم و او "علیک" همیشگی‌اش را در جوابم داد. ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم. در راه شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره از پدرش. من نمیدانستم که پدرش فوت شده است، و همیشه یکی از علایقم ملاقات کردن پدرش بود. ابتدا ناراحت شدم٬ کمی بعد در جای خودم به سمت او چرخیدم. دوست داشتم موقع حرف زدن تماشایش کنم. همان موقع بخاطر همین حرکت نسبتا عجیبم و سنگینی نگاه‌های مردم کمی مضطرب شدم. ولی اهمیتی ندادم و با اشتیاق حرفش را دنبال کردم.

 مرا رساند جایی که شبیه یکی از ورودی های میدان نقش جهان بود؛ محوطه ای سنگ فرش با ستون های آجری، پر از بازاری های پرانرژی و مردمی که در حال رفت و آمد بودند. آنجا پیاده شدم. میم هم پیاده شد و کنارم ایستاد. انگار باید سراغ کسی میرفتیم، یا شاید کسی منتظرمان بود.


خواب من در اینجا به پایان میرسد. شاید هم من بقیه ی داستان را به یاد نمی آورم. بیدار شدم و نگاهی نگران به گوشی‌ام انداختم؛ اثری از میم، یا هیچکس دیگری نبود. تنها منِ گنگِ خواب‌دیده بودم٬ و پتوی مخمل زرشکی رنگ٬ و اتاق خنکِ تاریکم، در سحرگاه دوشنبه، دهم آذر.

 دیشب با سردرد دیوانه‌کننده‌ای به تختم رفته‌بودم٬ و تنها راهی که می توانست مرا به خواب نزدیک کند آرام شدن بودن. آرامشی که این‌بار نه با شنیدن پناهی و شاملو٬ بلکه فقط با فکر کردن به چیزی بدست می‌آمد. پس به میم فکر کردم٬ به مهربانی‌اش٬ به بزرگی‌اش٬ به آرامشش٬ به اندوهِ همیشگی در عینِ شوخ‌طبعی‌اش. و به خواب‌ رفتم.