تا کِی شود قرین حقیقت مجاز من...
دنبال این عکسها نبودم٬ ولی پیدا شدند. گوشهای امن و تقریباً دور از دست در هاردم وجود دارد که مراقب نشانههایی از قدیم است. مراقب است که یادم نرود از چه مسیری گذشتم و در چه مسیری حرکت میکنم.
اصلاً هیچ چیز اهمیتی ندارد٬ جز چند عکسی که با دیدنشان لبخند میزنم. به تامسون نقاشی شده نمیخندم٬ به یاد تمام روزهایی که با شیمی یاد نگرفتن گذشت٬ و به یاد زمانی که سلام و علیکمان اینقدر سرد نبود میخندم. آن روزها من خودم بودم و هیچ تلاشی برای منطبق شدن با تواناییهایم نمیکردم. آن روزها آرزو میکردم و برنامه میریختم و میدویدم. اهمیتی نمیدادم که کسی در کنارم هست یا نیست٬ میدویدم.
و امروز٬ بیا و ببین که چه به سرم آمده است. مدتهاست که زمینگیر شدهام و تا کسی از کنارم نگذرد٬ حتی تظاهر به بلند شدن هم نمیکنم.
شاید روزی٬ جایی٬ کسی دستم را بگیرد٬ و تا هفت آسمان بلندم کند.
بیا او را صدا بزن.
- ۹۳/۰۹/۲۹