میم یه پالتوی مشکی بلند تا سر زانوش داره. یه روز سرد زمستونی قدمزنان متوجه گربهی خاکستری رنگی شد که در پناه یک درخت بیبرگ و بار٬ در حال تلف شدن بود. کمر خم کرد و گربه رو به آغوش گرم پالتوپوشِ خودش راه داد. دقایقی گذشت٬ گربه جان دوباره گرفت و رنگ به رخش برگشت و ناغافل٬ یک پنجهی پدر درآر به کِتف میم کشید. میم هم مجال جبران به گربه نداد و پرتش کرد روی زمین.
از اون روز به بعد٬ حتی بین میم و نزدیکترین دوستانش٬ همیشه حایلی به ضخامت یک پالتو وجود داره.